قبل از شروع داستان میخوام توضیحی درباره ی موجود دوال پا بدم که
به داستان مربوط میشه
در باورهای عامیانه میگن وقتی انسان و جن ترکیب بشن، یه موجود
نفرین شده به دنیا میاد به این موجود بعضی ها میگن نصفه جن،
بعضی ها هم بهش دوال پا میگن این موجودات تو مرز دو دنیا
سرگردونن نه کاملاً انسانن، نه کاملاً جن.
میگن اونها توانایی های جادویی جن ها رو دارن ولی در عین حال ظاهر یا بعضی از خصوصیات انسانی رو هم حفظ میکنن ولی این همه ماجرا
نیست...
یه افسانه ی وحشتناکتر هم وجود داره که میگه اگه یه انسان از یه جن
باردار بشه اون بچه هیچ وقت زنده نمیمونه وقتی به دنیا بیاد، بدنش شعله ور میشه و تو آتش نابود میشه چرا؟ چون جن ها از آتش بدون دود ساخته شدن و انسانها از خاک و این دو اصلاً با هم سازگار نیستن.
برخیها معتقدن که چنین بچههایی اصلاً به دنیا نمیان، یا اگر به دنیا هم بیان، فقط چند لحظه زنده میمونن، قبل از اینکه تو شعلههای سرنوشتشون بسوزن و از بین برن.
داستان امروز دربارهی دختریه که ناخواسته از یه جن حامله میشه و آخرش همین موضوع باعث مرگش میشه. اما آیا این حقیقت داره؟ فقط خدا میدونه. این داستان از طرف شما ارسال شده و من نمیتونم تایید کنم واقعیه یا نه.
داستان از زبان پسر یکی از روستاییان:
سلام دوستان عزیز،
این داستانی که میخوام براتون تعریف کنم، زمان قدیم توی روستای مادرم به اسم داربید، که در شهرستان کنگاور استان کرمانشاه واقع شده، اتفاق افتاده. من خودم تا حالا به اونجا نرفتم، ولی همهی اینا رو از زبان مادرم شنیدم و میخوام براتون تعریف کنم.
ما بچه بودیم، توی روستای ما جمعیت خیلی کمی بود. شاید اصلاً ۵۰ نفر هم نمیشدیم. به همین دلیل همه همدیگه رو میشناختن و خیلی راحت میشد همه چیز رو در مورد هم فهمید. من دختر کدخدای روستا بودم و به همین خاطر خیلی از مردم برای حل مشکلاتشون میاومدن خونه ما برای همین رفتوآمد تو خونه ما زیاد بود. یکی از اون کسایی که همیشه میومد خونه ما دختری داشت به نام ماهرخ.
ماهرخ دختر خیلی آروم و گوشهگیری بود. خیلی کم حرف میزد و بیشتر وقتا با خودش تنها بود. خیلی کم میدیدی که بخواد با کسی صحبت کنه یا با بچههای دیگه بازی کنه. و فقط رابطش با خاهرم خوب بود.
ماهرخ به شدت دختر خوشکل و زیبایی بود و همینم باعث حسادت خیلی از دخترای روستا میشد.
ماهرخ مادر نداشت. وقتی که بچه بود، مادرش فوت کرده بود. شاید همین باعث میشد که ماهرخ اینقدر گوشهگیر باشه.
ماهرخ با پدر و نامادریش زندگی میکرد.
و نامادریش یه عفریته به تمام معنا بود.
همیشه در حال اذیت کردن ماهرخ بود حتی نذاشت ماهرخ به مدرسه بره و تحصیل کنه.
تمام کارای خونه به عهده ماهرخ بود.
ولی انگار بازم زندگی نمیخواست روی خوش به ماهرخ نشون بده چون یه روز که پدر ماهرخ به خونه ما امده بود از صحبت هاش فهمیدم که نامادری ماهرخ میخواد...