یه رمان خوندم چند سال پیش
دختر و پسر ب اصرار خانواده ازداوج کردن اما دختره از قبل رو پسرع کراش بود و دوسش داشت اما پسرع از این مغرور ها بود بعد این یه مدت زندگی کردن دختره طاقت بی مهری های پسر رو نداشت شب پسرع اومد خونه میخواست ب دختره اعتراف کنه ک عاشقش شده
دختره موها شو بافته بود بعد پسرع گفت چرا موهاتو بافتی بازشون کن اینجوری بیشتر دوست دارم
دختره گفت میشه ازت یه خواهش بکنم؟؟پسر گفت تو جون بخواه بگو دختره گفت میشه بعد من هر کسی اومد تو زندگیت ب همون اندازه ک منو دوست نداشتی اونو دوست داشته باشی؟؟پسرع خواست اعتراف کنه اما دیر شده بود دختره قرص خورده بود و تو بغل پسرع جون داد🥺💔