وقتی ۴ ساله ام بود تو کوچه بازی میکردم دیدم شوهرخاله ام رفت تو مغازه محلمون که برای یه زن بود شوهرش مرده بود .زنه میشد دختر عمه ی شوهر خاله ام . منم دوییدم رفتم تو مغازه. همین ک رسیدم دیدم اون پشت ته مغازه یه در کوچیک بود ک میرفت تو حیاط خونه زنه. دیدم شوهرخاله ام از تو اون داره میره داخل . زنه هم منو دید یه اسکمو داد بهم منو فرستاد بیرون . در مغازه رم بست . منم سریع رفتم ب خاله ام گفتم . خاله امم سریع رفته بود دم خونه زنه در میزد میگفت بگو شوهرم بیاد بیرون . زنه هم گفت شوهرت اینجا نیس و راه نداده بود تو خونه. کلا خاله ام ب شوهرش و دختر عمه اش شک داشت از اول. و همیشه میگفت ی چیزی بینشون هست .
این قضیه رو و اتفاقای بعدشو هم از بقیه همیشه شنیدم و یادم موند .حالا خاله ام فوت شد. چند سال بعدش هم شوهرش فوت شد . روز فوتش دخترعمه اش اومد گریه میکرد میگفت طفلی چقدر سختی کشید و زنش هم دیوونه بود و قضیه اون روز رو برای چن نفر تعریف کرد گفت دیوونه بود و توهم زده بود ! منم چیزی نگفتم. ولی واقعا دیدم . چقدر میتونه یه ادم بی چشم و رو باشه با اینکه گناهکاره پشت سر مرده بگه دیوونه و توهمی بود با اینکه راست گفته بوده!