از خانواده شوهرم
از بس مامانم ازشدن تو گوشم بد گفت انگار ملکه ذهنم شد
داستان از این قراره ک من مهریمو بخشیدممحضری از لج مامتنم بهمجهاز نداد از لج اون خانواده شوهرم تو مراسم عروسی یک قرون کمکمون نکردن
بعد مامانمم سیسمونی نداد طلا هیچ کدومندادن
من وشوهرم تو فقر مطلق زندگی مون رو شروع کردبم عروسی گرفتیم اما با قرض
الانحالم از خانواده همسرم بهممیخورن
شوهرم هم حالش از خانوادم بهم میخوره