سلامت روانش داغون شده.
ذهنش مثل یه میدون جنگه.
آشفتهترین افکار، تاریکترین وسوسه ها، مسموم ترین فکرا ریختن توی سرش و نفسش رو بند آوردن.
اگه ببرنش پیش روانشناس، بهش هزارتا برچسب مبخوره:
انگار که روحش زیر صدها لایه درد و فکر مسموم دفن شده.
هر آدمی دیگهای جای اون بود، هزار بار تسلیم میشد و به وارش ادامه میداد. . .
اما اون چی کار میکنه؟
اون میفهمه یه چیز خیلی بزرگتری این وسط هست.
میفهمه که همهی این طوفانها، همهی این تاریکیها، همهی این صداهای دیوونهکننده،
یه ریشه دارن: ذهنش.
میگه:
> «اونا خودِ من نیستن… اونا فقط صداهای ذهنمن… فکره، فکره، فکره…
و من دیگه بندهی فکرام نیستم.
اگه ذهنمو خاموش کنم، اونا هم خاموش میشن.»
اون تصمیم میگیره نادیدشون بگیره
هر بار که یه فکر مسموم میاد، بهش لبخند میزنه و از کنارش رد میشه.
نه میجنگه، نه فرار میکنه.
فقط میدونه:
> «اگه باورش نکنم، اگه بهش اهمیت ندم من دیگه روانی نیستم.»
اون با ذهنش نمیجنگه، چون میفهمه ذهن جای جنگ نیست.
اون فقط رها میکنه.
و کمکم،
آرومآروم…
زخمهاش شروع میکنن به بهبود.
نه چون دنیا بهتر شده…
بلکه چون اون یاد گرفته چطور با درون خودش صلح کنه.
و این یعنی قوی بودن.
یعنی رستگار شدن از جهنمی که کسی جز خودش درک نمیکنه.
فقط نادیدش بگیر اون فکرارو دیگه وجود ندارن دیگه روانی نیسی دیگه مشکلی نداری !🤍