چ کنم من با این مرض بی درمونم هم زمان ب صد ها چیز فکر میکنم ب گذشته ب اینده همه چی ی ثانیه هم نیس ک من هیچ فکری تو ذهنم نباشه بدبختانه ذهن متصوری هم دارم ب یه چیز ک فک کنم تا تهشو تصور میکنم اینا دارن عذابم میدن منو از زندگی انداختن از هدفام دور کردن
همیشه دلم میخواست میشد مغزمو در بیارم بزارم رو میز و یه خواب عادی برم مث بقیه