گاهی عبور میکنیم از آدمها
نه سلامی،
نه نگاهی،
نه حتی اندکی مکث
روی نامی که روزی
تمام جهانمان بود...
میرویم
چنان که برگ خشکیدهای
در باد عصر پاییزی
از شاخهای بیخبر
جدا میشود.
نه آنکه دل نبسته باشیم
یا خاطر نمانده باشد،
نه...
فقط
زمان گذشته است
و ما دیگر
آن آدم پیشین نیستیم...
ولی او در خاطراتمان راه میرود،
با همان لبخند،
با همان صدا،
با عطری که هنوز
گاه در کوچههای ذهن
میپیچد بیخبر...
او نیست،
اما هست،
در لحظهای از دیروز
که هنوز
نفس میکشد در دل امروزمان.
و فقط به افق نگاه میکنی
و برایش
آرزوی بهترینها را داری،
بیآنکه بخواهد بدانی،
بیآنکه بداند
تو هنوز
گاهگاهی
کنار خاطرهاش میایستی
و لبخند میزنی.