#پارت_6
سامان :
صدای زنگ در، لحظهای که همهچیز را متوقف کرد.
هانا، با هیجان کودکانهاش، عروسکش را برداشت و پرید توی بغلم.
لبخند زدم، دستی روی موهای فرفریاش کشیدم و آرام گفتم:
"هانا گلی، بریم که مهمونا اومدن."
در اتاق سیما را زدم. "سیما، مهمونا اومدن."
بیجواب، اما میدانستم شنیده است.
پایین پله ها رسیدم، مهمانها آمده بودند.
اول عمو و امیر وارد شدند.
از همان لحظه که چشمم به عمو افتاد، لبخند زدم، جلو رفتم، با او دست و روبوسی کردم.
"عمو جان، خیلی خوش اومدین!"
عمو با همان صمیمیت همیشگی، دستی به شانهام زد. "خوش اومدی، پسرم! تو دیگه حسابی مرد شدی!"
بعد، نگاهم به امیر افتاد—**پسرعمویی که همیشه برای کار با هم در ارتباط بودیم، تقریباً هر ماه تماس داشتیم، پروژههای مشترک هم داشتیم، و خوب میدانستم چطور کارش را پیش میبرد.**
لبخند زدم، دستم را جلو بردم، محکم دست دادیم.
"امیر، چطوری؟ همهچی خوبه؟"
امیر با همان آرامش همیشگیاش گفت: "خوبم، داداش! حسابی خوشحال شدیم که برگشتی!"
صحبت کوتاهی بینمان ردوبدل شد، اما ذهنم هنوز روی چیزی دیگر متمرکز نبود.
و بعد، زنعمو و نگار وارد شدند.
یک لحظه تمام فضا متوقف شد.
چشم در چشم با نگار.
تمام صداها محو شدند.فضای اتاق یک لحظهی سنگین.
هانا را آرام روی زمین گذاشتم، اما نگاه از نگار جدا نمیشد.
نگار…
چشمهایی که انگار هزار داستان را در خودشان پنهان کرده بودند—**گیراییای که نمیشد از آن فرار کرد، عمقی که بدون حرف به درون آدم نفوذ میکرد.**
پوستش خوشرنگ، لطیف، انگار نور چراغها با انعکاس ملایمی روی گونههایش بازی میکرد. لبهایش، گوشهای از ظرافت صورتش، آرام و با لبخندی که چیزی فراتر از تعارف بود.
روسریاش، با دقت بسته شده، طرحی ظریف و رنگی که محو در عبای زیبایش بود.
عبایی خوشرنگ، نرم، که زیر چادر ساده و مشکیاش دیده میشد—**ترکیبی از وقار، دقت، و زیباییای که به چشم میآمد اما تحمیل نمیشد.**
چادرش با ظرافت روی سرش قرار داشت، حرکاتش نرم، متین، با تسلطی که در رفتارش دیده میشد.
اما آنچه این صحنه را عجیبتر میکرد، حسی بود که بههمراه این نگاه آمد—انگار چیزی از گذشته دوباره زنده شد.
نگار، بدون لحظهای مکث، لبخند زد.
لبخندش آرام، اما در نگاهش… چیزی بیشتر از یک کلمه بود.
"سلام."
دهانم باز شد، اما هیچچیز بیرون نیامد.
چند ثانیه مکث کردم، نفس کشیدم، ذهنم را آرام کردم، و زمزمه کردم:
"چی؟ شما؟!"
لبخندش عمیقتر شد. "سلام."
چشمهایم روی صورتش چرخیدند. چقدر تغییر کرده بود. چقدر… هنوز همان بود.
"ببخشید، سلام… خوش اومدین. سلام زنعمو، بفرمایید."
اختر خانم، که همیشه در سکوت نقش خود را ایفا میکرد، خیلی آرام جلو آمد، چادر و کیف نگار را گرفت تا آویزان کند.
حرکتش نرم بود، بدون لحظهای وقفه، مثل همیشه دقت داشت که همهچیز در نظم خودش باشد.
اما ذهنم هنوز نتوانسته بود این صحنه را پردازش کند.
پدر، که لحظهای سکوت سنگین را حس کرده بود، با نگاهی مطمئن اما جدی پرسید:
"چیزی شده؟"
نگاهها به سمت من چرخیدند.
-
همه تعجب کرده بودند، نگاههایشان بین من و نگار در نوسان بود، انگار میخواستند بفهمند ارتباط ما دقیقاً چیست.
نگار، بدون این که لحظهای تردید در صدا داشته باشد، آرام گفت:
"نه، چیزی نیست. قبل این که بیایم همدیگه رو دیدیم، مثل این که آقا سامان منو نشناختند."
نفس در سینهام حبس شد.
سحر، که انگار سعی داشت فضا را سبک کند، گفت:
"والا حق داره، بعد این همه سال، این همه تغییر کردی!"
نگاه از سحر گرفتم، مستقیم به نگار گفتم:
"خوبین شما؟ ماشین رو بردین صافکاری؟"
مامان که دیگر طاقت نداشت، با لحنی که مشخص بود دنبال جواب است، پرسید:
"کسی نمیخواد بگه اینجا چه خبره؟ تصادف شده ؟ چی شده اصلاً؟"
-براتون توضیح میدم مامان.
عمو، که تازه متوجه شده بود چه خبره ، ابرو بالا انداخت. "شما هم اونجا بودین؟!"