2777
2789
عنوان

خسته شدم

| مشاهده متن کامل بحث + 1588 بازدید | 149 پست

هواپیما با نرمی بر زمین نشست، گویی نوازشی ملایم از سوی آسمان بر پیکر خاک. صدای لاستیک‌ها بر باند فرودگاه، سکوتی کوتاه اما عمیق را رقم زد، سکوتی که در آن، قلب سامان تندتر می‌زد. از پنجره به بیرون نگریست، و این بار… ایران بود. نه یک توقف موقت، نه یک سفر کوتاه، بلکه بازگشتی حقیقی، به آغوش وطن.

دستش ناخودآگاه به سمت جیبش رفت و گوشی را بیرون کشید. صفحه‌اش سیاه بود. نفس عمیقی کشید، انگار که می‌خواست تمام اضطراب‌ها و نگرانی‌ها را در آن حبس کند. دکمه‌ی پاور را فشرد و ثانیه‌هایی بعد، نور صفحه، چشم‌هایش را نوازش داد. انعکاس نور در مردمک قهوه‌ای چشمانش، گویی جرقه‌ای از امید را روشن کرد.

چند پیام کوتاه، اما پر از احساس، به انتظار نشسته بودند:

مادر: “رسیدی؟ همه‌چیز خوب بود؟”

پدر: “هر وقت رسیدی، خبر بده.”

سامان با لبخندی محو، انگشتش را روی صفحه کشید و با دقت تایپ کرد: “رسیدم، همه‌چی خوبه. با بچه‌ها برمی‌گردم، شما زحمت نکشید.”

دکمه‌ی ارسال را فشرد و گوشی را در جیبش پنهان کرد.

لحظاتی بعد، لرزشی خفیف، نوید پیامی دیگر را می‌داد. این بار از رامین بود.

رامین: “ببین، به محض این‌که پاتو گذاشتی تو سالن، می‌خوام یه چیزی رو بفهمم…”

سامان ابروهایش را با تعجب بالا انداخت و پاسخ داد: “چی؟”

رامین: “پیام جدید اومد. بالاخره اون خارج رفته ها چمدوناشون بزرگ‌تره یا اعتمادبه‌نفسشون؟”

سامان لبخندی زد، زمزمه‌ای از سر شوق و دلتنگی سر داد: “امان از دست تو…”

سپس تایپ کرد: “هردو! ولی چمدونا سنگین‌تره، پس حواست باشه باید حملش کنی.”

رامین: “اوه نه! داداش، ما کارگر استخدام نکردیم.”

سامان دوباره لبخند زد و گوشی را در جیبش گذاشت. چند لحظه‌ی دیگر، آنها را می‌دید.


«    ویوا لا ویدا   »                                                                         « زنده باد زندگی»                                                              سر اخر چیزی که به حساب می اید تعداد سالهای زندگی شما نیست بلکه زندگی است که در ان سالها کرده اید  

چمدان‌ها را برداشت و از گیت عبور کرد. احساس کرد شانه‌هایش سنگین است، نه فقط از بار چمدان‌ها، بلکه از سنگینی سال‌هایی که دور از خانه گذرانده بود.

صدای همهمه، چراغ‌های روشن سالن انتظار، و آوای آشنای فارسی، همه‌چیز آشنا بود، اما در عین حال، کمی غریب.

رامین، سعید و پدرام از دور دست تکان می‌دادند. سامان با لبخندی عمیق، دستش را بالا برد و به نشانه‌ی دیدن، تکان داد. قدش از اکثر مسافران بلندتر بود و به راحتی می‌توانست آنها را در میان جمعیت تشخیص دهد.

به سمتشان رفت.

رامین با نیشخندی همیشگی گفت: “بالاخره برگشتی، آقای مهندس؟! بگو ببینم، اون آلمان، به غیر از درس خوندن، کار دیگه‌ای هم کردی یا نه؟!”

سعید با حالتی مسخره‌آمیز، دور و بر سامان را برانداز کرد و گفت: “نه بچه‌ها، مثل این‌که تنها اومده…”

پس از آن، صدای خنده‌ی جمعی بلند شد.

سامان با لبخندی عمیق، نگاهی به دوستانش انداخت و گفت: “نمی‌خواین دست از این مسخره‌بازی‌هاتون بردارین؟!”

پدرام با لحنی جدی‌تر گفت: “مهندسو اذیت نکنید، بذارید راحت باشه… فقط یه سوال، اونجا فقط درس می‌خوندی یا مدل هم بودی؟!”

سعید نگاهی به سامان انداخت و ادامه داد: “راس می‌گیا! احتمالا یه دوری هم فرانسه زده، این‌قدر شیک شده!”

چشمان سامان ریز شد و گفت: “عه! چطور به فکر خودم نرسید که این چند سال، از این راه، یه پولی به جیب بزنم؟!”

رامین خندید و گفت: “نه! مثل این‌که اعتمادبه‌نفست از چمدونات سنگین‌تره!”

با اشاره‌ای به چمدان‌ها، ادامه داد: “حالا بگو ببینم، این تو ابی واسه ما گرم میشه یا نه؟!”

سامان با خنده پاسخ داد: “من اگه یادم رفته باشه چیزی بخرم، خودت تو چمدونم، یه چیزی واسه خودت پیدا می‌کنی!”

رامین سعی کرد جدی شود و گفت: “دستت درد نکنه، من دیگه اون آدم سابق نیستم!”

سپس روبروی سامان ایستاد و گفت: “چمدونا رو بده، واست بیارم داداش. شما خسته‌ای.”

سامان لبخندی زد و چمدان‌ها را به رامین داد.


«    ویوا لا ویدا   »                                                                         « زنده باد زندگی»                                                              سر اخر چیزی که به حساب می اید تعداد سالهای زندگی شما نیست بلکه زندگی است که در ان سالها کرده اید  

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

رامین، سریع به سمت بچه‌ها برگشت و گفت: “خب بچه‌ها، این دو تا مال من، سامان مال شما!” و جلوتر، به سمت ماشین‌ها رفت.

سامان زمزمه کرد: “من ده سال دیگه هم برم و برگردم، تو همون رامین سابقی، هیچ‌وقت عوض نمی‌شی…” دستی به موهای تیره و کوتاهش کشید، انگار می‌خواست زمان را به عقب برگرداند.

هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که صدای خنده‌هایشان، تمام فضا را پر کرد.

به سمت ماشین‌ها رفتند.

هنگامی که رامین وسایل را به سمت ماشین‌ها می‌برد، چشم‌هایش ناخودآگاه به دنبال رنگ‌هایی بودند که در ذهنش حک شده بودند: رامین همیشه با یک خودروی مشکی می‌آمد، پدرام از رنگ نقره‌ای خوشش می‌آمد و سعید با یک خودروی سفید رنگ در خاطره‌ها نقش بسته بود. انگار این طیف رنگی، جزئی از هویت هر کدام شده بود.

رامین، یکی از چمدان‌ها را روی صندلی عقب گذاشت و دیگری را در صندوق. منتظر ماند تا سامان سوار شود.

در مسیر، سکوت کوتاهی بین‌شان حکم‌فرما بود.

اما رامین طاقت نیاورد و پرسید: “راستشو بگو… زندگی اونجا چطور بود؟”

سامان لحظه‌ای مکث کرد. انگار خاطراتی در ذهنش رژه می‌رفتند. نگاهش را از رامین گرفت و به خیابان خیره شد.

“سخت بود…”

“از همه‌چیز دور بودم… از خانواده… از شما…”

“انگار یه جورایی، بین دو دنیا گیر کرده بودم.”

رامین سر تکان داد: “ما فکر می‌کردیم اونجا فقط خوش می‌گذره. تو هم زیاد از خودت خبر نمی‌دادی.”

“باز خوب بود هر از گاهی، آنلاین می‌شدی و چهار تا عکس ازت می‌دیدیم.”


«    ویوا لا ویدا   »                                                                         « زنده باد زندگی»                                                              سر اخر چیزی که به حساب می اید تعداد سالهای زندگی شما نیست بلکه زندگی است که در ان سالها کرده اید  

سامان لبخندی زد و نگاهش را به رامین دوخت. “خب، نمی‌خواستم غر بزنم. همه فکر می‌کردن خوبم، نمی‌خواستم کسی نگران بشه.”

رامین چشمانش را ریز کرد. “نگران بشیم یا نه؟ تو جزئی از ما بودی. هربار به هم می‌رسیدیم، حرفت پیش می‌اومد و سراغت رو می‌گرفتیم.”

سپس با حالتی کنجکاو و جستجوگر پرسید: “مطمئنی اونجا رفیق مفیق نداشتی که مارو یادت بره؟”

“نه بابا! چه رفیقی؟ با کسی صمیمی نبودم.”

رامین که انگار دنبال چیزی می‌گشت و هدفش مشخص بود، با کنجکاوی پرسید: “اون دختره چی؟ اون که تو عکس، کنارت ایستاده بود… گریتا؟”

“بله…”

سامان با بی‌تفاوتی پاسخ داد: “یکی از همکلاسی‌هام بود.”

رامین که انگار به هدفش رسیده بود، دیگر چیزی نگفت.

سامان با لحنی سوال‌برانگیز، رامین را خطاب قرار داد: “رامین…”

«    ویوا لا ویدا   »                                                                         « زنده باد زندگی»                                                              سر اخر چیزی که به حساب می اید تعداد سالهای زندگی شما نیست بلکه زندگی است که در ان سالها کرده اید  

پارت ۶ میزاری ؟ قسمت حساس هستش بدونم چ جوری اشنا شدن؟! اون دختری ک موقع برگشت از فرودگاه باهاش تصادف ...

حدست درسته الان میزارم

اگه حوصله داشتی یه پارت از ادیت دوستمون بهودن بگو کدوم سبک رو بیشتر دوست داشتی

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

#پارت_6  

سامان :

صدای زنگ در، لحظه‌ای که همه‌چیز را متوقف کرد.  


هانا، با هیجان کودکانه‌اش، عروسکش را برداشت و پرید توی بغلم.  


لبخند زدم، دستی روی موهای فرفری‌اش کشیدم و آرام گفتم:  


"هانا گلی، بریم که مهمونا اومدن."  


در اتاق سیما را زدم. "سیما، مهمونا اومدن."  


بی‌جواب، اما می‌دانستم شنیده است.  


پایین پله ها رسیدم، مهمان‌ها آمده بودند.  

اول عمو و امیر وارد شدند.  


از همان لحظه که چشمم به عمو افتاد، لبخند زدم، جلو رفتم، با او دست و روبوسی کردم.  


"عمو جان، خیلی خوش اومدین!"  


عمو با همان صمیمیت همیشگی، دستی به شانه‌ام زد. "خوش اومدی، پسرم! تو دیگه حسابی مرد شدی!"  


بعد، نگاهم به امیر افتاد—**پسرعمویی که همیشه برای کار با هم در ارتباط بودیم، تقریباً هر ماه تماس داشتیم، پروژه‌های مشترک هم داشتیم، و خوب می‌دانستم چطور کارش را پیش می‌برد.**  


لبخند زدم، دستم را جلو بردم، محکم دست دادیم.  


"امیر، چطوری؟ همه‌چی خوبه؟"  


امیر با همان آرامش همیشگی‌اش گفت: "خوبم، داداش! حسابی خوشحال شدیم که برگشتی!"  


صحبت کوتاهی بینمان ردوبدل شد، اما ذهنم هنوز روی چیزی دیگر متمرکز نبود.  


و بعد، زن‌عمو و نگار وارد شدند.  


یک لحظه تمام فضا متوقف شد.  


چشم در چشم با نگار.  


تمام صداها محو شدند.فضای اتاق  یک لحظه‌ی سنگین.  


هانا را آرام روی زمین گذاشتم، اما نگاه از نگار جدا نمی‌شد.  


نگار…  


چشم‌هایی که انگار هزار داستان را در خودشان پنهان کرده بودند—**گیرایی‌ای که نمی‌شد از آن فرار کرد، عمقی که بدون حرف به درون آدم نفوذ می‌کرد.**  


پوستش خوشرنگ، لطیف، انگار نور چراغ‌ها با انعکاس ملایمی روی گونه‌هایش بازی می‌کرد. لب‌هایش، گوشه‌ای از ظرافت صورتش، آرام و با لبخندی که چیزی فراتر از تعارف بود.  


روسری‌اش، با دقت بسته شده، طرحی ظریف و رنگی که محو در عبای زیبایش بود.  


عبایی خوش‌رنگ، نرم، که زیر چادر ساده و مشکی‌اش دیده می‌شد—**ترکیبی از وقار، دقت، و زیبایی‌ای که به چشم می‌آمد اما تحمیل نمی‌شد.**  


چادرش با ظرافت روی سرش قرار داشت، حرکاتش نرم، متین، با تسلطی که در رفتارش دیده می‌شد.  


اما آنچه این صحنه را عجیب‌تر می‌کرد، حسی بود که به‌همراه این نگاه آمد—انگار چیزی از گذشته دوباره زنده شد.  


نگار، بدون لحظه‌ای مکث، لبخند زد.  


لبخندش آرام، اما در نگاهش… چیزی بیشتر از یک کلمه  بود.  


"سلام."  


دهانم باز شد، اما هیچ‌چیز بیرون نیامد.  


چند ثانیه مکث کردم، نفس کشیدم، ذهنم را آرام کردم، و زمزمه کردم:  


"چی؟ شما؟!"  


لبخندش عمیق‌تر شد. "سلام."  


چشم‌هایم روی صورتش چرخیدند. چقدر تغییر کرده بود. چقدر… هنوز همان بود.  


"ببخشید، سلام… خوش اومدین. سلام زن‌عمو، بفرمایید."  


اختر خانم، که همیشه در سکوت نقش خود را ایفا می‌کرد، خیلی آرام جلو آمد، چادر و کیف نگار را گرفت تا آویزان کند.  


حرکتش نرم بود، بدون لحظه‌ای وقفه، مثل همیشه دقت داشت که همه‌چیز در نظم خودش باشد.  


اما ذهنم هنوز نتوانسته بود این صحنه را پردازش کند.  


پدر، که لحظه‌ای سکوت سنگین را حس کرده بود، با نگاهی مطمئن اما جدی پرسید:  


"چیزی شده؟"  


نگاه‌ها به سمت من چرخیدند.  

-

همه تعجب کرده بودند، نگاه‌هایشان بین من و نگار در نوسان بود، انگار می‌خواستند بفهمند ارتباط ما دقیقاً چیست.  


نگار، بدون این که لحظه‌ای تردید در صدا داشته باشد، آرام گفت:  


"نه، چیزی نیست. قبل این که بیایم همدیگه رو دیدیم، مثل این که آقا سامان منو نشناختند."  


نفس در سینه‌ام حبس شد.  


سحر، که انگار سعی داشت فضا را سبک کند، گفت:  


"والا حق داره، بعد این همه سال، این همه تغییر کردی!"  


نگاه از سحر گرفتم، مستقیم به نگار گفتم:  


"خوبین شما؟ ماشین رو بردین صافکاری؟"  


مامان که دیگر طاقت نداشت، با لحنی که مشخص بود دنبال جواب است، پرسید:  


"کسی نمی‌خواد بگه اینجا چه خبره؟ تصادف شده ؟ چی شده اصلاً؟"  

-براتون توضیح میدم مامان.

عمو، که تازه متوجه شده بود چه خبره ، ابرو بالا انداخت. "شما هم اونجا بودین؟!"  




معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

لبخندی محو زدم. "متأسفانه تصادف، با ماشین دوستم بود."  


عمو پوزخند زد، به نگار نگاه کرد. "من می‌گم چطور نگار خسارت نگرفته، ها!"  


لحظه‌ای مکث کردم.  


پس نگار، همان موقع که ترمز زد، داشت به این گلفروشی نگاه می‌کرد. برای خرید همین سبد گل.  


و ما، با سرعتی که رامین می‌رفت، تصادف کردیم.  


چشم‌هایم لحظه‌ای روی گل لغزید، به نگار نگاه کردم، و با لبخند آرامی گفتم:  


"سلیقه‌ی خوبی دارین. گل زیباییه."  


نگار لبخند زد، همان لبخندی که آرام اما عمیق بود، با نگاهی که انگار هنوز حرف‌هایی داشت.  


پدر که نمیخواست بیشتر از این مهمان هارا معطل کنه ، اشاره کرد و گفت:  


"بفرمایید بشینید، صفا آوردین."

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

مادر خوش امدیدی گفت و بعد  آرام زیر گوشم زمزمه کرد:  


"یه زنگ بزن ببین داداشت اینا کجان، چرا نیومدن؟"  


نفس عمیقی کشیدم، ذهنم را از نگار جدا کردم، آرام گفتم:  


"یه بار سحر زنگ زده دیگه. گفتند تو راهن، حتماً جایی کار داشتند، الان می‌رسند."  


صحبتم تمام نشده بود که صدای زنگ دوباره آمد.  


خاله اینا بودند.  


در را باز کردم، لبخند زدم، گفتم: "بفرمایید!"  


لحظه‌ای در کنار اتاق ایستادم، منتظر شدم تا برسند.  

هنوز ذهنم درگیر بود، اما سعی کردم تمرکزم را حفظ کنم.  


در را باز کردم، لبخند زدم، خاله مثل همیشه با همان محبت خاصش جلو آمد.  


"سامان جان! خوبی عزیزم؟ حسابی دلمون واست تنگ شده بود!"  


صدایش گرم بود، همان انرژی‌ای که همیشه از خاله انتظار داشتم، دستی روی شانه‌ام گذاشت و با محبت نگاهم کرد.  


لبخند زدم، گفتم: "خاله جان، خیلی خوش اومدید!"  


دست و روبوسی کردیم،

بعد شوهر خاله هم جلو آمد.


"خوش اومدی پسر، چه خبر؟"


نگاه از خاله گرفتم، به شوهر خاله لبخند زدم، با احترام دست دادیم و احوال‌پرسی کردیم.  


بعد،دختر خاله ام صوفیا وارد شد.  


همیشه با همان انرژی بود، همان صمیمیت، همان لبخند که انگار هیچ تغییری نکرده بود.  


اما… چیزی متفاوت بود.  


لباسش کاملاً باز بود با آرایشی غلیظ ،نزدیک به سلیقه ی خاله اما چیزی که با فضای خانواده‌ی عموم هماهنگ نبود.  


آمد جلو، مثل همیشه، دستش را دراز کرد تا دست و روبوسی کند.  


اما لحظه‌ای مکث کردم.  


نگاهم بین نگار و خانواده‌ی عمو چرخید، لحظه‌ای فکر کردم—**دیگر مثل دوران بچگی نبود، همه‌چیز فرق کرده بود، فضا تغییر کرده بود.**  


خیلی آرام اما سریع، کیفش را گرفتم، قدمی عقب رفتم، و لبخند زدم:  


"اجازه بده کیفت رو آویزون کنم."  


لحظه‌ای جا خورد.  


نگاهش تغییر کرد، اما چیزی نگفت—**اما من می‌دانستم که این رفتار، یک پیام واضح برای او بود.**  


او هم باید بفهمد که برای هردومون بهتره که حریم قائل بشه.  


.

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

سلام اقا ماهور شبتون بخیر خیلی زیبا نوشتیدهم گیرایی بالایی داشت هم بسیار بسیار از متن سری قبل قوی ت ...

سلام استعداد کشف نشده ...

فکر نمیکنی اگه همیشه داستان تو فراز باشه یک نواخت میشه؟؟؟ 

پارت هایی مثل پارت ۵ نیاز نیست هرزگاهی وسطای داستان ؟

یه رمانی که یجا خنده میگیره و یجا حال آدمو میگیره بیشار حس همراهی را به آدم نمیده؟؟؟

ممنون که وقت میزارین بانووو

نظرتون مهم و محترمه

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

سلام استعداد کشف نشده ...فکر نمیکنی اگه همیشه داستان تو فراز باشه یک نواخت میشه؟؟؟ پارت هایی مثل پار ...

سلام مجدد😂

اینبار صبحتون بخیر

مرسی از تعریفتون خوشحال شدم یه دفعه میبینید زندگی نامه من زود تر دراومدا از همینجا بگم😂

راستش رو بگم 

بیا از نگاه مخاطب ببینیمش 

ببین اوایل داستان بهتره جذاب و پر چالش پاشه تا خواننده کنجکاو و خواستار ادامه داستان بشه

شما دارید زندگیتونو مینویسید قطعا  در زندگی گاهی یکنواختی هست ارامش هست و همینطور اروم پیش رفتن

شما دارید از دید کسی میخونید که به داستان اشراف داره میدونه پایان و اتفاقات پیش رو چیه

من کسی هستم که چیزی نمیدونم و فقط مطلبی ای که نویسنده نوشته اطلاعات منه

خواننده باید ارتباط بگیره باشخصیت اصلی داستان و این ارتباط با سه چهار پارت اتفاق نمیوفته باید وارد داستان زندگی اون فرد بشی باهاش همزادپنداری کنی باید خودت رو جای اون فرد ببینی و اونجا لحظه به لحظه رو زندگی کنی 

تا برات حتی اروم پیش رفتن و یکنواختی زندگی قشنگ بشه

یکنواختی درکنار چالش زیباست و لازم!

 اما بعد از ارتباط با شخصیت اصلی داستان 

مثال بگم؟

بهتر بود پدرتون توی داستان خطاب به شما موضوع برگشت رو میگفت ولی پارت 5 مثلا حرف ها نصف میشد 

پدر قاطع حرف برگشت رو میزد و بگم افکار شما یکم مخالفت مادر 

اما ادامه داده نمید تا زمانی که خواننده ارتباط رو بگیره مقداری بگذره 

و اون زمان 

زمان طلایی برای برگشت به این موضوع هست

دوباره مطرح کردنش و زوم کردن روی این موضوع 

نشون دادن دردت و رنجت از این حرف

چون منه خواننده سامان داستان رو نمیشناسم چجوری رنجش رو حس کنم؟


«    ویوا لا ویدا   »                                                                         « زنده باد زندگی»                                                              سر اخر چیزی که به حساب می اید تعداد سالهای زندگی شما نیست بلکه زندگی است که در ان سالها کرده اید  

گفتم

معلومه که سبک من اقا سامان 😂

عزیزم زود تند سریع کدوم سبکو بیشتر دوست داری 😁😂

«    ویوا لا ویدا   »                                                                         « زنده باد زندگی»                                                              سر اخر چیزی که به حساب می اید تعداد سالهای زندگی شما نیست بلکه زندگی است که در ان سالها کرده اید  

وای این پارت جدیده عالی بود 

خداوکیلی قشنگ نوشتید 

تعریفاتون از نگار خانم خیلی دلنشین بود و کامل جوری بود که ادم حس میکرد اونجاست

به نظرم این پارت قوی ترین پارت بود و پارت اول دومین رتبه رو میگیره

حالا من یه سوال دارم 

خداییش یعنی اینقدر خارج از کشور بد بوده😂😂

من سه چهار سال دیگه کارام اوکی میشه طرحمم تموم میشه میتونم برم  و دارم اقدام میکنم برای انگلیس و کلا بعد از چهار سال دیگه واقعا هیچ طرحواره ذهنی درباره ایران یا زندگی توی اینجا ندارم برام جالب بود که اینقدر با اذیت و ناراحتی توصیفش کردید حال اونجا بودنتون رو

«    ویوا لا ویدا   »                                                                         « زنده باد زندگی»                                                              سر اخر چیزی که به حساب می اید تعداد سالهای زندگی شما نیست بلکه زندگی است که در ان سالها کرده اید  

حالا گذشته از بدی یا خوبی داستان 

بریم سر خود داستان

نگار رو از قبل دوست داشتی؟

یعنی اینقدر که دوستش داشتی چرا باهاش در ارتباط نبودی؟

یعنی اینستا یا اکانت تلگرام یا واتساپ نداشت که عکسش رو دیده باشی؟ اخه منم خیلی پسرعمو و خاله و این داستانا دارم خارج ولی همه با هم درارتباطیم 

حتی پسردایی های مامانم که همسن ما هستن تقریبا با اونا هم درارتباطیم😂😂

البته میدونی حق دارید شما الان که فکر میکنم من یه پسر عمه دارم که اون امریکاست حدود 15 ساله اگه اشتباه نکنم ندیدمش اصلا حتی عکسش کلا ارتباط نداریم البته بنده خدا نمیتونست بیاد ایران قبل رفتن یه زن گرفت رفت اونجا فهمید دختره همجنس گراست فقط برای امریکا زنش شده بعد یه جوری این بدبخت رو مسحور خودش کرده بود که به خانواده پسره گفته بودن مهر دختره 200 سکه هست اما 2000سکه ثبت کرده بودن توی عقد نامه حالا چجوری کردن نمیدونم

خلاصه یه روز که این پسر عمه بدبخت من خونه نبوده هرچی دلار و  این داستانا بوده برمیداره از خونه میره بعدم برمیگرده ایران مهرش رو میذاره اجرا تا 2000 تا رو بگیره و پسر عمه منو ممنوع الخروج میکنه یعنی اگه پسرعمه وارد میشد به ایران حق خروج رو نداشت تا 2000 تارو بده 

بعد براش قسطی و این داستانا نکردن حتی بخشش مقداریش 

گفتن درامدش دلاریه و در حدی هست که بتونه پرداخت کنه هرچی این بدبخت میگفت بابا من تمام دارم مالیات میدم هرچی هم پس انداز داشتم خانم برد و اینا

دیگه خلاصه بعد اون اتفاق تا الان نتونسته بیاد

نمیشه صوفیا رو از داستان به بیرون هدایت کرد 

اصلا داستان نه از زندگی 

طبق نوشته الان و تاپیک قبلیتون درباره صوفیا 

جا داره بگم 

نگار جون اگه اینو میخونی بمیرم برات که همچین کنه ای توی زندگیت هست😂

<البته قضاوت قشنگ نیست من جسارت نمیکنم به صوفیا کنه>


«    ویوا لا ویدا   »                                                                         « زنده باد زندگی»                                                              سر اخر چیزی که به حساب می اید تعداد سالهای زندگی شما نیست بلکه زندگی است که در ان سالها کرده اید  

یه فن بگم برای زیبایی داستانت 

وقتی داستان رو کامل نوشتی یه قسمت جنجال و عالی ترجیحا عاشقانه از داستان رو بردار اندازه یه پاراگراف 

از این قسمتا که دلت میخواد بدونی بعدش چی میشه و کنجکاو کن هست

بذار اول داستان به عنوان زمان حال بعد بنویس فلش بک و برو از زمان فرودگاه

اگه دیده باشی گاهی توی فیلم ها هم اتفاق میوفته 

من کلا عاشق داستان های شروع از وسط هستم قشنگه و جالب و متفاوت 



«    ویوا لا ویدا   »                                                                         « زنده باد زندگی»                                                              سر اخر چیزی که به حساب می اید تعداد سالهای زندگی شما نیست بلکه زندگی است که در ان سالها کرده اید  

راستی یکی از افراد اینجا داستانش رو نوشته البته چندین سالپیش 

قلم گیرا و یبایی داره اگه خواستی بخون ایده میشه ازش گرفت

بعد دقت کن که چجوری شخصیت هارو توصیف میکنه توی لفافه 

توصیف افراد باعث میشه توی ذهن فرد مجسم بشه شکل اون ادم و باعث درگیر شدن ذهن خواننده و وابستگی عاطفی به داستان میشه 

ولی توصیف کامل و یک جا زیبایی داستان رو میگیره باید توی حاشیه و کم کم باشه

مثال میزنم 

توی متنی که بازنویسی کردم

بعد از خوندنش از خواننده بپرسی سامان چه شکلیه 

میگه قد بلند موی کوتاه و تیره و چشم های قهوه ای 

خب این میشه شخصیت سامان توی ذهن من

اما ایا توی متن اینشکلی معرفی شد؟

نه

چجوری خواننده فهمید؟

قسمت هایی از داستان خیلی  سوسکی وارد شده توضیحات اضافه

مثلا نور مردمک قهوه ای چشمش رو نوازش کرد

بخاطر قد بلندش تونست بچهارو زود پیدا کنه

از کلافگی یا بازگشت به خاطرات قدیم دستش رو توی موهای کوتاه و تیرش کشید

«    ویوا لا ویدا   »                                                                         « زنده باد زندگی»                                                              سر اخر چیزی که به حساب می اید تعداد سالهای زندگی شما نیست بلکه زندگی است که در ان سالها کرده اید  

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792