2777
2789
عنوان

خسته شدم

| مشاهده متن کامل بحث + 1588 بازدید | 149 پست
لحظه ای که واسه اولین بار میبینتش...#پارت_2صدای جیغ لاستیک‌ها هوا را شکافت. زمین، زمان، همه‌چیز انگ ...

سامان لبخند زد و چمدانش را از صندوق عقب ماشین برداشت و درب صندوق را بست و به سمت رامین حرکت کرد . "اگه من عجله نداشتم، مجبور نمی‌شدی اینقدر تند برونی!"  

رامین به شوخی گفت . "من که از تو خسارت نمی‌خوام، ولی حالا که اینقدر اصرار می‌کنی، چشم، شماره کارتمو می‌فرستم، فقط زود بزن!"  

سامان خندید. "تو عوض نمیشی..."  

رامین چشمکی زد و خندید و دستی بلند کرد و گاز ماشین را گرفت و رفت، بدون شک اگر صد بار دیگر تصادف کند، باز هم همان رامین سابق خواهد بود.  

سامان وارد حیاط شد، نگاهش روی درخت‌ها لغزید. همه چیز مثل قبل بود.  

یک سال و نیم گذشته بود، اما خانه همان بود. پدر طبق عادتش باغبان گرفته و حسابی به درخت‌ها رسیده بود.  

و حالا… او اینجاست. آماده‌ی شروعی دوباره، در جایی که همیشه خانه‌اش بوده.  

---

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

#پارت_3


صدای مامان رشته‌ی افکارم را پاره کرد.  


"سامان جان، نمی‌خوای بیای تو؟"  


سرم را بلند کردم، نگاهم به مامان افتاد.  


خوش‌پوش، باوقار، استوار، و در عین حال، مهربان.  


لباسش ساده اما زیبا بود، رنگی که کاملاً به او می‌آمد، پارچه‌ای که با وقارش همخوانی داشت. همیشه همین بود، همیشه به خودش رسیدگی می‌کرد، همیشه بوی عطر ملایمش در فضا می‌پیچید.  


چشمانش آرام بودند، اما انگار چیزی در عمقشان پنهان بود—حسی که نمی‌خواست به من نشان دهد.  


چمدان را همان‌جا گذاشتم و از پله‌ها رفتم بالا. دلم برای بوی مامان… برای لمس لطافت دستانش… برای بغل کردنش تنگ شده بود.  


انگار نه انگار که ۳۰ سالم شده.  


انگار همان پسر بچه‌ی دوساله‌ای هستم که مشتاقانه می‌خواهد خودش را در دل مادرش جا دهد.  


گاهی فکر می‌کنم…  


بهترین آینده هم ارزش جدا شدن از خانواده‌ام را نداشت.  


اما حالا که برگشته‌ام، حالا که دوباره کنارشان هستم، خدا را شکر می‌کنم که این لحظه را دارم.  


مامان همیشه یک زن قوی بوده، هیچ‌وقت دوست ندارد غم دوری را نشان دهد، نمی‌خواهد حس کنم چه سختی کشیده است.  


با همان خونسردی همیشگی، اما با نگاهی که انگار هزار حرف ناگفته داشت، لبخند زد و آرام گفت:  


"خوش اومدی، پسرم."  


همان لحن. همان محبت. همان آرامشی که همیشه دلم برایش تنگ می‌شد.  


محکم بغلش کردم، دستانم را دورش حلقه زدم، چشم‌هایم را بستم، بوی عطرش را در عمق وجودم حس کردم، و زمزمه کردم:  


"خدا را شکر که تو مامانمی."  


لبخند زد، انگشتانش را به‌آرامی روی شانه‌ام گذاشت.  


"و منم خدا را شکر می‌کنم که چنین زبونی داری!"  


هر دومان زدیم زیر خنده.  


چقدر دلم برای این لحظه‌ها تنگ شده بود. خنده‌هایی که دوری اجازه نداده بود تکرار شوند.  


مامان آرام گفت:  


"خواهرات و پدرت تو خونه منتظرند، الانه که مهمونا برسند."  


انگار تازه یادم افتاد.  


"آبجی سحر اومده؟!"  


مامان با خنده سری تکان داد. "بله."  


چشمانم برق زد. "آخ، من فدای اون هانا کوچولوی خوشکلم بشم!"  


داشتم به سمت اتاقم می‌رفتم که مامان صدا زد:  


"کجا، تنبل‌خان؟ چمدونا جا گذاشتی! فکر کردی بدون چمدون دایی رو می‌پذیره؟ برگرد سوغاتی‌ها رو بیار!"  


خندیدم. "چشممممم! سوغاتی‌های اون فندق خانم که محفوظه!"  


داخل اتاق رفتم، هوای خانه، حال‌وهوای واقعی یک بازگشت را داشت.  



معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

پدرم، سحر، و میلاد، شوهر سحر، نشسته بودند. همین که وارد شدم، دست و روبوسی شروع شد، با خنده‌هایی که از ته دل بودند، احوال‌پرسی‌ای که گرمایی داشت که ۹ سال دوری را کم‌رنگ‌تر می‌کرد.  


"سحر جان، پس هانا کو؟"  


سحر با لبخند سری تکان داد. "اینقدر چشم انتظار دایی رو کشید، آخر سر هم تو اتاقت خوابش برد!"  


لبخندم آرام‌تر شد. چقدر دلم برایش تنگ شده بود.  


"داداش نیومده؟"  


سحر گفت: "میرسن، زنگ زدم، گفت تو راهیم."  


رفتم چمدان‌ها را بیاورم، همان موقع چشمم به تخت افتاد—**هانا کوچولو خوابیده بود، آن‌قدر آرام، آن‌قدر معصوم.**  


موهای فرفری‌اش روی صورتش ریخته بود، تکه‌های طلایی در میان حلقه‌های موهایش برق می‌زدند، صورت کوچکش لطیف، دست‌هایش جمع شده زیر صورت.  


قلبم لرزید. چقدر ناز بود این دختر، چقدر دلم برایش ضعف می‌رفت.  


هر لحظه وسوسه می‌شدم که از خواب بیدارش کنم، فقط برای این که صداش رو بشنوم، برای این که "دایییییی" گفتنش رو بشنوم.  


آهسته به چمدانم دست بردم، عروسکی که برایش آورده بودم را بیرون کشیدم، و کنارش روی تخت گذاشتم.  


می‌دانستم لحظه‌ای که بیدار شود، چشم‌هایش برق می‌زند، هیجان‌زده می‌شود، و آن خنده‌های شیرین کودکانه‌اش فضای اتاق را پر می‌کند.  


لبخند زدم، نفس عمیقی کشیدم، و رفتم دوش بگیرم. **آماده‌ی مهمانی‌ای که بعد از سال‌ها، مهم‌ترین شب زندگی‌ام بود—شبی که برای اولین بار، واقعا برگشته بودم.  📖✨

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

دقیقا با چهره ی مغرور تصور کردم ولی خب شما داستان مینویسی در حین جدیت شوخی هم بد نیس

ادامه را گذاشتم 

و پارت بعد این جائیه که نگارو میشناسه 

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

#پارت_4 


پدر، مثل همیشه وقتی منتظر است، کتاب می‌خواند.  


روی مبل چرمی کنار پنجره نشسته بود، یکی از کتاب‌های محبوبش را در دست داشت، صفحات را آرام ورق می‌زد، و گاهی با مکثی کوتاه روی جمله‌ای توقف می‌کرد. انگار که هر کلمه را به‌دقت جذب می‌کرد، مثل همیشه با آرامش و وقار.  


پدرم همیشه چنین بود—**کم‌حرف، اما پرمعنا. قاطع، اما آرام.**  


سیما، که مدام داخل سالن را زیر نظر داشت، ناگهان صدا زد:  


"داداش، یه لحظه بیا بالا!"  


نگاهم از پدر جدا شد. "من همین الان بالا بودم، کاری داری بگو."  


صدایش با شیطنت بیشتری آمد. "نه، نمیشه! یه لحظه بیا!"  


آه کشیدم، لبخندی زدم. "ای بابا… اگه بذاری دو دقیقه با پدر خلوت کنم!"  


از پله‌ها بالا رفتم، که جلوی راهم را گرفت.  


"میشه چمدونا رو باز کنیم؟"  


ابرو بالا انداختم. "نمیشد اینو همونجا که بودم بگی؟"  


سیما نگاهش را به اتاقش چرخاند. "آقااا؟ حالا با کی توطئه کردین چمدونای منو خالی کنین؟"  


چشم‌هایش برق می‌زدند. یک لحظه به دنبال همدستش چرخید، و نگاهش روی چارچوب اتاقش ثابت شد.  


سحر، با خونسردی تمام، دست به سینه به چارچوب اتاق سیما تکیه داده بود.  


چشم‌هایم را روی هر دویشان چرخاندم، بعد با خنده گفتم:  


"کار خودته! تو سحرم اغفال کردی؟!"  


سیما پوزخند زد. "سامان… اصلا بگو ببینم، نکنه سوغاتی نخریدی که نمی‌ذاری باز کنیم؟!"  


لبخندم عمیق‌تر شد. "مگه جرأت دارم واسه تو نخرم؟"  


سیما با افتخار دستش را روی سینه‌اش گذاشت. "خوشم میاد درک و شعورت به خودم رفته!"  


و بعد، با صدای بلند خندید.  


من هم با خنده گفتم: "اون که صد در صد!"  


رفتم سمت چمدان‌ها، نگاهی به آن‌ها انداختم. "فقط اون یکی که تو اتاقمه رو باز نکن، همینو باز کن."  


سیما شک کرد. "اون یکی چی داره که من نباید ببینم؟"  


لبخندم مرموزتر شد. "اگه میشد بدونی، که نمی‌گفتم باز نکن عزیزم!"  


سیما چانه‌اش را بالا گرفت. "وا، واقعاً که!"  


می‌خواست داخل اتاقش برود که صدا زدم:  


"سیما جان..."  


برگشت، شیطنت هنوز در چشم‌هایش بود. "جانم؟"  


"مهمونای امشب کی‌اند؟"  


"غریبه نداریم. خاله اینا، عمو، و عمه خانم."  


سرم را کمی کج کردم. "عمو خونشو عوض کرده؟"  


"نه!"  


چشم‌هایم را تنگ کردم. "پس دو تا کوچه اون‌طرف‌تر، دیر نکردن؟"  


سیما شانه بالا انداخت. "تازه ساعت هشته، الان دیگه میان."  


سری تکان دادم. "باشه، من برم پیش بابا."  


پدرم، طبق معمول، نگاهی به ساعتش انداخت، بعد بدون هیچ تغییری در حالتش، صفحه‌ی کتاب را برگرداند و دوباره شروع به خواندن کرد.  


رفتم نزدیک، روی یکی از مبل‌های کنارش نشستم. "خان بابای من چطوره؟ کار و بار خوب پیش میره؟"  


بدون این که نگاهش را از کتاب جدا کند، گفت: "بیا بشین، باهات صحبت دارم. کار و بارم هم می‌چرخه…"  


بعد، اشاره‌ای آرام به اختر خانم کرد.  


اختر خانم، همیشه یکی از پایه‌های خانه بود—**کسی که نظم خانه را حفظ می‌کرد، کمک‌حال مادر بود، و بدون او همه‌چیز به‌هم می‌ریخت.**  


در سکوت، با دقت میوه‌ها و ظروف پذیرایی را روی میز چید، حرکاتش سریع اما ظریف بودند، دقیق و تمیز، بدون ذره‌ای بی‌نظمی.  


پدر، با همان آرامش همیشگی، گفت: "دو تا چای سبز برامون بیار."  


اختر خانم بدون لحظه‌ای تأخیر سری تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت.  


می‌دانستم که پدرم سال‌هاست چای سیاه را ترک کرده، فقط چای سبز می‌خورد. انتخابی که، مثل همه‌ی تصمیماتش، کاملاً حساب‌شده بود.  



معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

در سکوت نشستیم. اما این سکوت، ساده نبود.  


احساس کردم هوای اتاق کمی سنگین شده—انگار که چیزی در جریان بود، اما هنوز گفته نشده بود.  


بعد از چند ثانیه، پدر کتاب را بست، کنار گذاشت، به من نگاه کرد.  


چشمانش همیشه مقتدر بودند، عمیق، با نگاهی که انگار به درون آدم نفوذ می‌کرد.  


بعد، با لحن آرام اما محکم گفت:  


"زیاد دلخوش به این مهمونی نباش."  


ابرو بالا انداختم، منتظر ادامه‌اش شدم.  


پدر نفس عمیقی کشید. "نمی‌دونم مادرت به چه قصدی این مهمونی رو راه انداخته، ولی یکی دو ماه اینجا باش، گشت‌وگذار‌هات رو بکن، و آماده شو واسه آلمان."  


هوای اتاق برای لحظه‌ای متوقف شد.  


حرفش در هوا معلق ماند.  


درونم چیزی چرخید، انگار قلبم یک لحظه سنگین‌تر شد.  


اما هنوز چیزی نگفتم. فقط صداهای ضعیف آشپزخانه، صدای ظروف، و صدای سیما که بالا مشغول حرف زدن بود، در فضای خانه می‌پیچید.  


**حرفی که پدر زده بود… تازه داشت به عمق ذهنم نفوذ  میکرد .📖🔥/Maaaahor

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

#پارت_5  


پدر، همیشه مقتدر، همیشه حساب‌شده.  


انگشتانش آرام روی جلد کتاب کشیده می‌شد، اما نگاهش دیگر روی صفحات نبود—حرف‌هایش، تصمیمش، ذهنش درگیر بود.  


"آلمان؟!"  


کلمه‌ای که از دهانم بیرون پرید، با حیرت، با یک حسی که خودم هم درست نمی‌دانستم از کجا آمده بود.  


"من که درسم تموم شده، دیگه کاری ندارم."  


پدر آرام اما محکم گفت: "تموم شده؟ درسته، ولی کارت شروع شده. اگه می‌خوای پیشرفت کنی باید بری همونجا. اونجا نونت تو روغنه."  


حرفش منطقی بود… اما چرا حس می‌کردم قلبم سنگین شده؟  


"ولی ایرانم کار واسم هست. مثل عمو که با امیر کار می‌کنند و موفقند. رشته‌ی ما تو هر کشوری خواهان خودشو داره."  


پدر ابرو بالا انداخت، نگاهش عمیق‌تر شد. "عمو؟!! نکنه این همه سال درس خوندی و دکتری گرفتی که بری شرکت عمو کار کنی؟! مثل امیر می‌موندی همین‌جا و بعدم می‌رفتی شرکت عموت!"  


حرفش مثل سیلی‌ای بود که غرورم را تکان داد.  


"ولی کار کردن اونجا هم به این سادگی نیست!"  


پدر بدون مکث، با لحنی که انگار از قبل جواب را آماده داشت، گفت:  


"من آشنا دارم. گفتم چند تا شرکت خوب بهم معرفی کنه، خودتم تحقیقاتتو انجام بده. اگه یکم تلاش کنی می‌تونی بهترین موقعیت به دست بیاری."  


قبل از این که جوابی بدهم، صدای سیما از راهرو آمد.  


"سامان، دوباره می‌خوای بری؟!"  


نگاهش به من افتاد—چشمانش پر از نگرانی، پر از سوال، پر از ترسی که انگار فقط خودش می‌توانست حس کند.  


مکث کردم. حرفی نزدم. فقط نگاهش کردم.  


پیشنهاد بابا بد نبود… ولی دلم اینجا بود. باید فکر می‌کردم.  


سیما، با بغضی که حالا در صدایش مشخص بود، به بابا نگاه کرد.  


"بابا، شما یه چیزی بهش بگو! همین نه سال مامان چی کشید، الان بخواد بره واسه زندگی؟!"  


پدر خیلی آرام، اما با قاطعیت گفت: "بذار واسه زندگیش بهترین تصمیم بگیره. این به نفع خودشه."  


سیما یک لحظه مکث کرد، بعد انفجار احساساتش شروع شد.  


"خودش، خودش، خودش!"  


نگاهش بین من و پدر چرخید، لرزش صدایش حالا از بغض گذشته بود.  


"پس ما چی؟! اینقدر تو ایران موندن واسش بدبختی میاره؟! خب باشه، منم باهاش میرم!"  


پدر صدا را بالا برد. "برو تو اتاقت، و تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن!"  


سیما ایستاد، لحظه‌ای خیره شد، انگار نمی‌خواست باور کند این حرف را شنیده.  


مامان و سحر از راه رسیدند، نگاهشان نگران بود، فضای اتاق حالا دیگر سنگین‌تر شده بود.  


سیما بغضش را فرو خورد، سرش را پایین انداخت، و با نفس عمیقی که حالا از خشم بود، در اتاقش را محکم بست.  


سحر لحظه‌ای به من نگاه کرد، انگار می‌خواست بفهمد چه خبر شده، اما وقتی دید من هم فقط نگاهم را از او گرفتم، چیزی نگفت.  


فضا هنوز درگیر بود، سنگین، پر از حرف‌هایی که گفته نشده بودند.  


و در همین لحظه، صدای گریه‌ی هانا آمد.  


چشمانش پر از اشک، موهای فرفری‌اش بهم ریخته، و اضطرابی که انگار از خواب بیرون پریده بود.  


تا مرا دید، همان لحظه خودش را در بغلم انداخت.  


چطور ممکن بود با این حجم از دوری، اینطور وابسته باشیم؟  


هانا، پنج ساله بود، و در این پنج سال، فقط چند بار همدیگر را دیده بودیم، اما هفته‌ای یک‌بار تماس تصویری داشتیم—با همان شیرین‌زبانی‌ای که دل آدم را می‌برد.  


بغلش کردم، آرام در گوشش زمزمه کردم:  


"هانا خانم خوشگل، فرفری خانم! گریه چرا؟ عروسکتو دیدی؟"  


با صدایی لرزان اما کودکانه گفت: "بله، ولی صدا اومد، ترسیدم."  


دوباره خودش را در بغلم فرو کرد.  


"دایی؟"  


نفس عمیق کشیدم. "جون دایی؟"  


حرفش مثل پتکی بود که درونم را تکان داد.  


"مامان می‌گه دایی دیگه نمی‌ره، اومده که واسه همیشه پیشمون بمونه. راست می‌گه؟"  


حالا چه می‌توانستم بگویم؟  


به حرف دلم گوش کنم، یا عقلم؟  


قلبم با قدرت تمام می‌خواست همین جا بمانم. عقلم… آینده‌ام را تصویر می‌کرد.  


اما این لحظه، این کودک، این نگاه؟  


لبخند زدم، بغضی را فرو دادم که خودم هم انتظارش را نداشتم، و آرام گفتم:  


"بله، دایی جون اومدم که پیش تو بمونم."  


نگاه هانا برق زد. همان لبخند، همان حس، همان چیزی که حالا درونم را عمیق‌تر از هر آینده‌ای تکان داد.  


--

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

-


مادر  


همین که سیما حرف از رفتن سامان زد…  


انگار دلم ریخت.  


از راهرو وارد سالن شدم، دیدم هانا گریه‌کنان از اتاق پایین آمد، خودش را در آغوش سامان انداخت، و سامان آرام بغلش کرد و برد بالا.  


این خانه، این خانواده، همه‌شان دلتنگش بودند.  


نشستم روی مبل، درونم هزار حرف داشت، اما فقط آرام گفتم:  


"شما دارین رأیش رو می‌زنین واسه رفتن؟"  


پدرش، مثل همیشه، محکم و قاطع گفت: "این واسه خودش بهتره، خانم. اجازه بدین با عقلش تصمیم بگیره."

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792