#پارت_5
پدر، همیشه مقتدر، همیشه حسابشده.
انگشتانش آرام روی جلد کتاب کشیده میشد، اما نگاهش دیگر روی صفحات نبود—حرفهایش، تصمیمش، ذهنش درگیر بود.
"آلمان؟!"
کلمهای که از دهانم بیرون پرید، با حیرت، با یک حسی که خودم هم درست نمیدانستم از کجا آمده بود.
"من که درسم تموم شده، دیگه کاری ندارم."
پدر آرام اما محکم گفت: "تموم شده؟ درسته، ولی کارت شروع شده. اگه میخوای پیشرفت کنی باید بری همونجا. اونجا نونت تو روغنه."
حرفش منطقی بود… اما چرا حس میکردم قلبم سنگین شده؟
"ولی ایرانم کار واسم هست. مثل عمو که با امیر کار میکنند و موفقند. رشتهی ما تو هر کشوری خواهان خودشو داره."
پدر ابرو بالا انداخت، نگاهش عمیقتر شد. "عمو؟!! نکنه این همه سال درس خوندی و دکتری گرفتی که بری شرکت عمو کار کنی؟! مثل امیر میموندی همینجا و بعدم میرفتی شرکت عموت!"
حرفش مثل سیلیای بود که غرورم را تکان داد.
"ولی کار کردن اونجا هم به این سادگی نیست!"
پدر بدون مکث، با لحنی که انگار از قبل جواب را آماده داشت، گفت:
"من آشنا دارم. گفتم چند تا شرکت خوب بهم معرفی کنه، خودتم تحقیقاتتو انجام بده. اگه یکم تلاش کنی میتونی بهترین موقعیت به دست بیاری."
قبل از این که جوابی بدهم، صدای سیما از راهرو آمد.
"سامان، دوباره میخوای بری؟!"
نگاهش به من افتاد—چشمانش پر از نگرانی، پر از سوال، پر از ترسی که انگار فقط خودش میتوانست حس کند.
مکث کردم. حرفی نزدم. فقط نگاهش کردم.
پیشنهاد بابا بد نبود… ولی دلم اینجا بود. باید فکر میکردم.
سیما، با بغضی که حالا در صدایش مشخص بود، به بابا نگاه کرد.
"بابا، شما یه چیزی بهش بگو! همین نه سال مامان چی کشید، الان بخواد بره واسه زندگی؟!"
پدر خیلی آرام، اما با قاطعیت گفت: "بذار واسه زندگیش بهترین تصمیم بگیره. این به نفع خودشه."
سیما یک لحظه مکث کرد، بعد انفجار احساساتش شروع شد.
"خودش، خودش، خودش!"
نگاهش بین من و پدر چرخید، لرزش صدایش حالا از بغض گذشته بود.
"پس ما چی؟! اینقدر تو ایران موندن واسش بدبختی میاره؟! خب باشه، منم باهاش میرم!"
پدر صدا را بالا برد. "برو تو اتاقت، و تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن!"
سیما ایستاد، لحظهای خیره شد، انگار نمیخواست باور کند این حرف را شنیده.
مامان و سحر از راه رسیدند، نگاهشان نگران بود، فضای اتاق حالا دیگر سنگینتر شده بود.
سیما بغضش را فرو خورد، سرش را پایین انداخت، و با نفس عمیقی که حالا از خشم بود، در اتاقش را محکم بست.
سحر لحظهای به من نگاه کرد، انگار میخواست بفهمد چه خبر شده، اما وقتی دید من هم فقط نگاهم را از او گرفتم، چیزی نگفت.
فضا هنوز درگیر بود، سنگین، پر از حرفهایی که گفته نشده بودند.
و در همین لحظه، صدای گریهی هانا آمد.
چشمانش پر از اشک، موهای فرفریاش بهم ریخته، و اضطرابی که انگار از خواب بیرون پریده بود.
تا مرا دید، همان لحظه خودش را در بغلم انداخت.
چطور ممکن بود با این حجم از دوری، اینطور وابسته باشیم؟
هانا، پنج ساله بود، و در این پنج سال، فقط چند بار همدیگر را دیده بودیم، اما هفتهای یکبار تماس تصویری داشتیم—با همان شیرینزبانیای که دل آدم را میبرد.
بغلش کردم، آرام در گوشش زمزمه کردم:
"هانا خانم خوشگل، فرفری خانم! گریه چرا؟ عروسکتو دیدی؟"
با صدایی لرزان اما کودکانه گفت: "بله، ولی صدا اومد، ترسیدم."
دوباره خودش را در بغلم فرو کرد.
"دایی؟"
نفس عمیق کشیدم. "جون دایی؟"
حرفش مثل پتکی بود که درونم را تکان داد.
"مامان میگه دایی دیگه نمیره، اومده که واسه همیشه پیشمون بمونه. راست میگه؟"
حالا چه میتوانستم بگویم؟
به حرف دلم گوش کنم، یا عقلم؟
قلبم با قدرت تمام میخواست همین جا بمانم. عقلم… آیندهام را تصویر میکرد.
اما این لحظه، این کودک، این نگاه؟
لبخند زدم، بغضی را فرو دادم که خودم هم انتظارش را نداشتم، و آرام گفتم:
"بله، دایی جون اومدم که پیش تو بمونم."
نگاه هانا برق زد. همان لبخند، همان حس، همان چیزی که حالا درونم را عمیقتر از هر آیندهای تکان داد.
--