#پارت_1
هواپیما با لرزشی ملایم روی زمین نشست. صدای لاستیکها که باند را لمس کردند، برای چند لحظه همهچیز را ساکت کرد. سامان از پنجره بیرون را نگاه کرد—**اینبار مقصدش ایران بود، نه یک توقف کوتاه، نه یک سفر موقت، بلکه بازگشت واقعی.**
دستش بیهوا به جیبش رفت و گوشی را بیرون کشید. هنوز خاموش بود. نفس عمیقی کشید، دکمهی پاور را فشار داد، و چند ثانیه بعد، صفحه روشن شد.
چند پیام پشت سر هم:
مادر: «رسیدی؟ همه چیز خوب بود؟»پدر: «هر وقت رسیدی، خبر بده.»
سامان انگشتش را روی صفحه کشید و تایپ کرد:«رسیدم، همه چی خوبه. با بچهها برمیگردم، شما زحمت نکشید.»
ارسال کرد. گوشی را داخل جیب گذاشت
لحظه ای بعد گوشی لرزید
را مین بود
-ببین به محض این که پاتو گذاشتی تو سالن فرو گاه میخوا یه چیزی رو بفهمم
سا مان ابرو هایش را بالا انداخت و جواب داد
-چی ؟
-پیام جدید امد
بالاخره اون خاجی رفته ها چمدونشون بزرگ تره یا اعتماد به نفسشون
سامان لبخند زد و آهسته زیر لب گفت امان از دست تو
بعد تایپ کرد
هردو ولی چمدون ها سنگین تره ،پس حواست باشه باید حملش کنی.
رامین :
اوه نه داداش ما کارگر استخدام نکردیم
سامان لبخند زد و گوشی را دوباره در جیبش گذاشت
چند لحظه ی دیگر آنها را میدید
چمدانهای را کشید و از گیت رد شد
صدای همهمه
چراغ های سالن انتظار و صدا هایی به زبان فارسی همه چیز آشناست اما همزمان عجیب
رامین و سعید و پدرام از دور دست تکان دادند
سامان دستی بلند که آنهارا دیده است
به طرف هم حرکت کردند
رامین با نیش خند گفت بالاخره برگشتی آقای مهندس؟؟بگو ببینم اون آلمان به غیر از درس خوندن کار دیگه ای که نکردی؟؟؟
سعید باحالت مسخره اطراف سامان را نگاه کرد و گفت
نه بچه ها مثل این که تنها اومده
بعد همه شروع کردند به خندیدن
سامان با لبخند نگاهی به آنها کرد و گفت نمیخواین دست از این مسخره بازیهاتون بردارین؟؟
پدرام گفت
مهندس را اذیت نکنید بزارید راحت باشه....
فقط یه سوال اونجا فقط درس میخوندین یا مدلم بودی؟؟؟
سعید نگاهی به سامان انداخت و گفت راس میگیا احتمالا یه دوری هم فرانسه زده اینقدر شیک شده
سامان چشماشو ریز کرد و گفت
عه!!!چطور به فکر خودم نرسید که این چند سال از این راه یه پولی به جیب بزنم .
رامین خندید و گفت نه!!! مثل این که اعتماد به نفست از چمدونات سنگین تره .
اشاره ای به چمدونا کرد و گفت
حالا بگو ببینم این تو آبی واسه ما گرم میشه یا نه ؟؟؟
سامان با خنده گفت
من اگه فراموشم کرده باشم چیزی بخرم خودت تو چمدونم چیزی واسه خودت پیدا میکنی.
رامین سعی کرد جدیتی تو چهره اش بیاره و گفت
دستت درد نکنه من دیگه اون آدم سابق نیستم .
بعد روبروی سامان ایستاد و گفت چمدونا را بده واست بیارم داداش شما خسته ای
سامان لبخندی زد و چمدان هارا تحویل رامین داد
رامین سریع حرکت کرد و رو به بچه ها گفت خب بچه ها این دوتا مال من سامان مال شما و جلو تر به سمت ماشین ها رفت .
سامان:
من ده سال دیگم برم و برگردم تو همون رامین سابقی هیچوقت عوض نمیشی
همین که صحبت سامان تموم شد صدای خندیشان همه جارا پر کرد
به سمت ماشین ها رفتند
رامین یکی از چمدان هارا روی صندلی عقب گذاشت و دیگری را در صندوق عقب
و منتظر ماند تا سامان سوار شود.
سعید و پدرام هم با ماشین دیگری به سمت رستوران قدیمیه پاتوق همیشگیاش لود حرکت کردند
در مسیر سکوت کوتاهی بینشان بود .
اما رامین طاقت نیاورد و پرسید
راستشو بگو....زندگی اونجا چطور بود ؟؟؟
سامان لحظه ای مکث کرد
انگار چیز هایی برایش یاد آور شد
نگاهش را از رامین گرفت و به خیابان چشم دوخت
-سخت بود
از همه چیز دور بودم
از خانواده ..... از شما ...
انگار یجورایی بین دو دنیا گیر کرده بودم .
رامین سر تکان داد ما فکر میکردیم اونجا فقط خوش میگذره. تو هم زیاد از خودت خبر نمیدادی.
باز خوب بود هر از گاهی آنلاین نیشدی و چهار تا عکس ازت میدیدیم.
سامان لبخندی زد و نگاهش را به رامین دوخت
خب نمیخواستم غر بزنم، همه فکر میکردند خوبم ،نمیخواستم کسی نگران بشه
رامین چشماشو ریز کرد
نگران بشیم یا نه تو جزئی از ما بودی
هربار به هم میرسیدیم حرفت پیش میومد و سراغت رو میگرفتیم
بعد با حالت بازجویی پرسید
مطمعنی اونجا رفیق مفیق نداشتی که مارو یادت بره؟؟
نه بابا چه رفیقی .باکسی صمیمی نبودم.
رامین که انگار دنبال چیزی میگشت و هدفش مشخص بود با کنجکاوی پرسید اون دختره چی ؟؟ اون که تو عکس کنارت ایستاده بود
گریتا؟؟؟؟
-بله
سامان با بیتفاوتی گفت
یکی از همکلاسی هام بود .
رامین که انگار به هدفش رسیده بود دیگر چیزی نگفت
سامان با لحن پرسشگری گفت رامین ....