2777
2789
عنوان

خسته شدم

| مشاهده متن کامل بحث + 1588 بازدید | 149 پست
اها اگه نمیخواین و دوست ندارین نفرستین خب حق دارین

#پارت_1 

هواپیما با لرزشی ملایم روی زمین نشست. صدای لاستیک‌ها که باند را لمس کردند، برای چند لحظه همه‌چیز را ساکت کرد. سامان از پنجره بیرون را نگاه کرد—**این‌بار مقصدش ایران بود، نه یک توقف کوتاه، نه یک سفر موقت، بلکه بازگشت واقعی.**  



دستش بی‌هوا به جیبش رفت و گوشی را بیرون کشید. هنوز خاموش بود. نفس عمیقی کشید، دکمه‌ی پاور را فشار داد، و چند ثانیه بعد، صفحه روشن شد.


چند پیام پشت سر هم:


مادر: «رسیدی؟ همه چیز خوب بود؟»پدر: «هر وقت رسیدی، خبر بده.»


سامان انگشتش را روی صفحه کشید و تایپ کرد:«رسیدم، همه چی خوبه. با بچه‌ها برمی‌گردم، شما زحمت نکشید.»


ارسال کرد. گوشی را داخل جیب گذاشت

لحظه ای بعد گوشی لرزید 

را مین بود

-ببین به محض این که پاتو گذاشتی تو سالن فرو گاه میخوا یه چیزی رو بفهمم 

سا مان ابرو هایش را بالا انداخت و جواب داد

-چی ؟

-پیام جدید امد 

بالاخره اون خاجی رفته ها چمدونشون بزرگ تره یا اعتماد به نفسشون 

سامان لبخند زد و آهسته زیر لب گفت امان از دست تو 

بعد تایپ کرد 

هردو ولی چمدون ها سنگین تره ،پس حواست باشه باید حملش کنی.

رامین :

اوه نه داداش ما کارگر استخدام نکردیم 

سامان لبخند زد و گوشی را دوباره در جیبش گذاشت 

چند لحظه ی دیگر آنها را می‌دید 

چمدان‌های را کشید و از گیت رد شد 

صدای همهمه 

چراغ های سالن انتظار و صدا هایی به زبان فارسی همه چیز آشناست اما همزمان عجیب 

رامین و سعید و پدرام از دور دست تکان دادند 

سامان دستی بلند که آنهارا دیده است 

به طرف هم حرکت کردند 

رامین با نیش خند گفت بالاخره برگشتی آقای مهندس؟؟بگو ببینم اون آلمان به غیر از درس خوندن کار دیگه ای که نکردی؟؟؟

سعید باحالت مسخره اطراف سامان را نگاه کرد و گفت 

نه بچه ها مثل این که تنها اومده 

بعد همه شروع کردند به خندیدن 

سامان با لبخند نگاهی به آن‌ها کرد و گفت نمیخواین دست از این مسخره بازیهاتون بردارین؟؟

پدرام گفت 

مهندس را اذیت نکنید بزارید راحت باشه....

فقط یه سوال اونجا فقط درس میخوندین یا مدلم بودی؟؟؟

سعید نگاهی به سامان انداخت و گفت راس میگیا احتمالا یه دوری هم فرانسه زده اینقدر شیک شده

سامان چشماشو ریز کرد و گفت 

عه!!!چطور به فکر خودم نرسید که این چند سال از این راه یه پولی به جیب بزنم .

رامین خندید و گفت نه!!! مثل این که اعتماد به نفست از چمدونات سنگین تره .

اشاره ای به چمدونا کرد و گفت 

حالا بگو ببینم این تو آبی واسه ما گرم میشه یا نه ؟؟؟

سامان با خنده گفت 

من اگه فراموشم کرده باشم چیزی بخرم خودت تو چمدونم چیزی واسه خودت پیدا میکنی.

رامین سعی کرد جدیتی تو چهره اش بیاره و گفت 

دستت درد نکنه من دیگه اون آدم سابق نیستم .

بعد روبروی سامان ایستاد و گفت چمدونا را بده واست بیارم داداش شما خسته ای

سامان لبخندی زد و چمدان هارا تحویل رامین داد 

رامین سریع حرکت کرد و رو به بچه ها گفت خب بچه ها این دوتا مال من سامان مال شما و جلو تر به سمت ماشین ها رفت .

سامان:

من ده سال دیگم برم و برگردم تو همون رامین سابقی هیچوقت عوض نمیشی

همین که صحبت سامان تموم شد صدای خندیشان همه جارا پر کرد

به سمت ماشین ها رفتند 

رامین یکی از چمدان هارا روی صندلی عقب گذاشت و دیگری را در صندوق عقب

و منتظر ماند تا سامان سوار شود.

سعید و پدرام هم با ماشین دیگری به سمت رستوران قدیمیه پاتوق همیشگی‌اش لود حرکت کردند

در مسیر سکوت کوتاهی بین‌شان بود .

اما رامین طاقت نیاورد و پرسید 

راستشو بگو....زندگی اونجا چطور بود ؟؟؟

سامان لحظه ای مکث کرد 

انگار چیز هایی برایش یاد آور شد 

نگاهش را از رامین گرفت و به خیابان چشم دوخت 

-سخت بود

از همه چیز دور بودم 

از خانواده ..... از شما ...

انگار یجورایی بین دو دنیا گیر کرده بودم .

رامین سر تکان داد ما فکر می‌کردیم اونجا فقط خوش میگذره. تو هم زیاد از خودت خبر نمیدادی.

باز خوب بود هر از گاهی آنلاین نیشدی و چهار تا عکس ازت می‌دیدیم.

سامان لبخندی زد و نگاهش را به رامین دوخت

خب نمیخواستم غر بزنم، همه فکر می‌کردند خوبم ،نمیخواستم کسی نگران بشه

رامین چشماشو ریز کرد

نگران بشیم یا نه تو جزئی از ما بودی

هربار به هم می‌رسیدیم حرفت پیش میومد و سراغت رو می‌گرفتیم

بعد با حالت بازجویی پرسید 

مطمعنی اونجا رفیق مفیق نداشتی که مارو یادت بره؟؟

نه بابا چه رفیقی .باکسی صمیمی نبودم.

رامین که انگار دنبال چیزی می‌گشت و هدفش مشخص بود با کنجکاوی پرسید اون دختره چی ؟؟ اون که تو عکس کنارت ایستاده بود

گریتا؟؟؟؟

-بله 

سامان با بی‌تفاوتی گفت 

یکی از همکلاسی هام بود .

رامین که انگار به هدفش رسیده بود دیگر چیزی نگفت

سامان با لحن پرسشگری گفت رامین ....

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

خیلیییییییییییی عالیه واقعا جای ایراد نداره هی تلاش کردم پیدا کنم ولی نشد خب بقیش😂😂🤭بخونم

بله
تو این چند سال چیکار میکردی؟ الان کارت چیه؟
منم هزار راه نرفته را رفتم
الانم هرچی باشه از فروشنده ی عمده خوش قیمت میکرو و به فروشنده های جز میفروشم  و خودمم این وسط یه سودی میبرم
سامان نگاهی به رامین کرد و گفت
در اصل دلالی...
-عه ... یعنی چه ...
ناسلامتی خارج رفته ای ...
من بروکرم ..
از این حرف رامین خنده اش گرف
-باشه بابا بروکر ....
ماشین جلوی رستوران متوقف شد. سامان بیرون آمد، دستی به موهایش کشید و به تابلوی رستوران نگاه کرد. همه چیز مثل گذشته بود.
رستوران قدیمی‌ای  که همیشه دور هم جمع می‌شدند.** سامان نگاهش را چرخاند—دیوارها همان رنگ، میزها همان چیدمان، حتی هوایش… اما چیزی کم داشت.  

چند سال پیش، همین جا نشسته بودند، همین میز، همین صندلی‌ها، همان خنده‌ها. فقط آن موقع جوان‌تر بودند، بلندپروازتر، و دنیا را ساده‌تر می‌دیدند.


سامان چند لحظه ایستاد، چشم‌هایش روی در چوبی ثابت ماند.


همین‌جا بود، چند سال پیش… یک شب تابستانی، درست مثل امشب.!


سامان لبخند زد. انگار خاطره‌ها نه فقط در ذهنش، بلکه واقعاً در اطرافش زنده شده بودند.


رامین کنار گوشش گفت: "وایسا، وایسا! نکنه داری خاطره بازی می‌کنی؟"


سامان نفسش را بیرون داد. "نه، انگار داره واقعاً جلوی چشمم اتفاق می‌افته…"


رامین چشمکی زد. "بیا داخل، ببینیم هنوز غذای اینجا مثل قدیم خوبه!"


همه با خوشحالی وارد شدند.

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

خیلیییییییییییی عالیه واقعا جای ایراد نداره هی تلاش کردم پیدا کنم ولی نشد خب بقیش😂😂🤭بخونم

خب فضای داستان چطوره؟؟؟ 

ترقیب میکنه واسه خوندن ادامه داستان؟

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

بلهتو این چند سال چیکار میکردی؟ الان کارت چیه؟منم هزار راه نرفته را رفتمالانم هرچی باشه از فروشنده ی ...

واقعا خسته نباشید میگم حق داری خسته بشی الان که خوندم واقعا با تصورم فرق میکرد هم نوع تعریفت هم قلمت عالیه 

امیدوارم ب زودی زود تموم شدشو بخونم ..

ولی نمیدونم چرا دوستا و سامان و توصیف نکردی انتظار داشتم بادسته گلی بزرگ ک میدونس عاشقشی اومد اسنقبال سامان 

یا مثلا سامان لباساشو هم توصیف نکرد..باید بشه تصور کرد خب اونجایی که مثلا جلوی رستوران دست تو موهاش کرد مثلا نگفت دست تو موهای مشکی یا خرمای رنگش کرد و...

واقعا خسته نباشید میگم حق داری خسته بشی الان که خوندم واقعا با تصورم فرق میکرد هم نوع تعریفت هم قلمت ...

اگه بدونی این ادیت چندمه 

آره خوبه یه ادیت دیگه میزنم

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

واقعا خسته نباشید میگم حق داری خسته بشی الان که خوندم واقعا با تصورم فرق میکرد هم نوع تعریفت هم قلمت ...

فقط نمیخوام شوخی‌ها خز بشه 

شوخیا خوبه؟ خنده میگیره؟

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

من بیشتر از دوستاش منتطر بودم خانوادش بیان استقبالش منتظر خوندن جمله ای بودم ک با دختر عموم چشم تو چ ...

اتفاقه یکی از پارت هایی که استرسشو دارم همینه 

بفرستم بخونی؟

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

فقط نمیخوام شوخی‌ها خز بشه شوخیا خوبه؟ خنده میگیره؟

خز نیس که واقعا خنده ب لب خواننده میاره مثلا جایی ک ب شوخی گفتی دلال من خودم خندم گرف قشنگ بود اون  متن 

مبخواستم بگم برات ولی نگغتم نمدونم چرا،یکم خشک و مجلسی مغرور مینویسی 

بله هستم

لحظه ای که واسه اولین بار میبینتش...


#پارت_2

صدای جیغ لاستیک‌ها هوا را شکافت.  

زمین، زمان، همه‌چیز انگار برای لحظه‌ای ایستاد. قلبش کوبید. نگاهش چرخید. ماشین مقابل ناگهان روی ترمز زد.  

و بعد، برخورد.  

ضربه آن‌قدر سریع بود که نفهمید چه شد. فقط لرزش ماشین، صدای فریاد رامین، و نبض خودش را احساس کرد که در گوش‌هایش می‌کوبید.  

رامین با عصبانیت در را باز کرد و بیرون پرید. هنوز نفسش جا نیامده بود که داد زد:  

"هییییی، کی بهت گواهینامه داده که پشت رول بشینی؟!"  

خشمش بی‌مهار بود. حتی لحظه‌ای مکث نکرد که ببیند چه کسی در ماشین مقابل نشسته است.  

سامان نفسش را کنترل کرد، در را باز کرد، و پا به بیرون گذاشت. لحظه‌ای به اطراف نگاه کرد—ماشین‌های عبوری، سکوتی سنگین، و آن ماشین مقابل…  

یک خانم جوان محجبه پیاده شد. نگرانی‌ای در چشمانش بود، اما خونسردی‌اش را حفظ کرده بود.  

رامین همچنان داد می‌زد، به هیچ چیز جز عصبانیت خودش توجه نداشت. سامان با یک حرکت محکم، بازویش را گرفت، کنار کشید، و آرام زیر گوشش گفت:  

"میدونی تو مقصری؟"  

رامین یک لحظه متوقف شد، بعد اخم کرد. پلک‌هایش تندتر زدند، انگار به‌دنبال جواب می‌گشت.  

"من؟ دیدی که یه دفعه سرعتش رو آورد پایین؟!"  

دوباره داد زد:  

"اصلاً بابات می‌دونه ماشین رو برداشتی؟!"  

سامان عمیق نفس کشید. صدایش آرام اما محکم بود: "رامین، برو تو ماشین."  

چند لحظه نگاهش را روی او قفل کرد، انگار هنوز آماده‌ی یک بحث دیگر بود، اما در کمال تعجب در نهایت چیزی گفتن را بی‌فایده دانست. فقط در ماشین را محکم بست.  

سامان برگشت سمت دختر. نگاهشان در هم گره خورد.  

"خانم، بفرمایید خسارتتون چقدر میشه تقدیم کنم."  

لحظه‌ای مکث کرد.  

چیزی در نگاه آن دختر تغییر کرد. انگار جا خورد.  

سامان متوجه شد، اما نمی‌توانست بفهمد چرا. چهره‌اش آشنا بود، اما مگر امکان داشت؟  

۹ سال. فقط ۴-۵ بار ایران آمده بود، چطور ممکن بود؟  

دختر پلک زد. "نه آقا، مشکلی نیست."  

"من به‌خاطر رفتار دوستم معذرت می‌خوام، مقصر ما بودیم، بفرمایید هرچقدر شد تقدیم کنم."  

دختر لب‌هایش را روی هم فشرد. انگار چیزی در ذهنش می‌چرخید، اما نمی‌خواست بگوید.  

"من خسارت نمی‌خوام، فقط عجله دارم."  

سامان سعی کرد این حس غریب را کنار بگذارد. "بفرمایید، ولی بازم شرمنده."  

دختر سری تکان داد، اما چیزی در نگاهش دیگر خونسرد نبود.  

ماشین را کنار گذاشت و داخل گل‌فروشی شد.  

سامان برگشت داخل ماشین، در را بست، و نفسش را آرام بیرون داد.  

"رامین، بریم که حسابی دیر شده."  

رامین هنوز در سکوت نگاهش را از پنجره به بیرون دوخته بود. بعد یک‌دفعه گفت:  

"کجا بریم؟ چرا گذاشتی بره؟!"  

سامان آرام گفت: "رامین، مقصر ما بودیم، خسارت هم نگرفت، بیخیال شو."  

رامین پوزخند زد. "بابا، فداکاری کرده!"  

سامان حرفی نزد. می‌دانست غرور رامین اجازه نمی‌دهد که قبول کند اشتباه کرده.  

رسیدند خانه. سامان امیدوار بود که مهمان‌ها هنوز نیامده باشند.  

زنگ را زد.  

لحظه‌ای سکوت. بعد صدای آیفون، صدایی که همراه با هیجان بود.  

"واییییییییییی داداشی اومدی؟! مامان، سامان اومد!"  

چند ثانیه گذشت. در باز نشد.  

دوباره زنگ زد. "نمیخواین در رو باز کنید؟"  

در باز شد، و ناگهان…  

سیما مثل طوفان بیرون آمد و خودش را در آغوش سامان انداخت.  

اشک در چشمانش حلقه زده بود. انگار تمام دلتنگی نه ساله را یک‌جا بیرون می‌ریخت.  

سامان نفسش را نگه داشت. این لحظه… این لحظه‌ای بود که منتظرش بود، اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد این‌قدر عمیق باشد.  

"بی‌معرفت، میمردی زودتر بهمون سر بزنی؟ نمیگی یسریا دلتنگت میشن؟"  

حرف‌هایش مستقیم به قلب سامان برخورد کرد.  

"این بار آخر دیگه زیادی طولانی نشد؟ اصلاً دل تو هم تنگ میشه؟ یا فراموشمون..."  

سامان آرام انگشتش را روی لب‌هایش گذاشت.  

"هیسسسس..."  

سیما هنوز اشک می‌ریخت. باور نمی‌کرد که برادرش اینجاست.  

سامان دستش را بالا آورد، اشک‌هایش را پاک کرد، پیشانی‌اش را بوسید، و محکم بغلش کرد.  

گرمای این لحظه را هیچ‌چیز نمی‌توانست توصیف کند.  

قلب سیما هنوز تند می‌زد، سامان حسش می‌کرد. فشار احساسات، فشار دلتنگی، فشار زمان‌هایی که نبوده است.  

یک لحظه در سکوت گذشت، سامان کمی عقب رفت و نگاهش را در چشم‌های سیما انداخت.  

"حالا نمی‌خوای بذاری داداشت بیاد تو؟"  

سیما لبخند زد، چمدان را از دستش گرفت، یک نگاه به رامین کرد، و رفت داخل.  

سامان نفس راحتی کشید، اما هنوز ته نگاهش حس دلتنگی داشت.  

"رامین، داداش، بفرما تو."  

رامین سری تکان داد. "نه ممنون، شما مهمون دارین، باشه یه وقت مناسب‌تر.فقط یکی از چمدونات صندوق عقبه  فراموش نکن ."  

سامان نزدیکش شد. "صندقا بزن‌ . ماشین رو هم ببر یه جای خوب، نگران پولش نباش."  

رامین خندید. "فدات داداش، پول هست، از شما به ما رسیده!"

معمار و طراح داخلی ، مدرس. 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792