ظاهرا خوشبخت بودن خانم هر ماه سر تا پا خرید میکرد و مثل بچه پولدارا باشگاه خصوصی میرفت و بهترین تیپ ها و کتونی برند و بهترین گوشی و ماشین زیر پاش و دائم خانواده و فامیلیشو مهمون میکرد و خانواده همسرش رو کلا دایورت میکرد و فقط با دعوت میرفت خونشون اونم از هر ده تا دعوت ۵ تاشو و هر بارم میرفت کلی غر و حرف و حدیث درست میکرد و همسرش رو برای ارتباط،با خانوادش و فامیل محدود میکرد
ولی همسرش همه جوره بهش احترام میذاشت و به پیشرفتش کمک میکرد
از یه جایی به بعد شوهرش روز به روز غمگین تر و افسرده تر شد
دید این زندگی بعد ۸ سال زحمت هیچ جوره به نفعش نیست همه چیز یکطرفه ست
خونه رو ترک کرد و دیگه هیچ جوره مایل به ادامه نیست و این وسط خانمه به دست و پای همسرش و خانواده همسرش افتاده که هر طور شده همسرش،رو برگردونه
ولی واقعا کسی انگیزه ای نداره تلاش کنه برای پا برجا شدن اون زندگی که هیچ خیری برای آقا نداشت
فکر کنید حالا خانم از شما کمک میخواد که آقا رو متقاعد کنید برگرده
شما بعنوان کسیکه کاملا بی طرف هستید و حقیقت همه چیز رو میدونید تلاش میکردید؟