همیشه وقتی با شوهرم دعوام میشه یا از چیزی ناراحتم و غمگینم کسیو ندارم بهش فک کنم اروزم اینه یه رفیق مورد اطمینان داشته باشم باهاش حرف بزنم همش میریزم تو خودم و تا میام به خودم دل داری بدم میگم ول کن بابا و از فکرش میام بیرون
تو شهر غریبم دوتا دوست بیشتر ندارم اونم شهرستان یکیش مجازیه ب اونم نمیتونم چیزی بگم با هر کدوم ماهی یک بار سلام احوال پرسی پنج شیش ماه یبار میرم خونه مامانم
دوست حضوری ندارم اینجا فامیل هم فقط برادر شوهر و مادر شوهرمن که با تیکه هاشون دیگه ازشون حالم بهم میخوره از این ور حس میکنم انقد قصه خوردم صدتا مریضی گرفتم علائم هارو سرچ میکنم یه مریضی میاد بالا
هعی فک نمیکردم ازدواج انقد سخت باشه شوهرمو دوست دارما البته سختم نیست نا شکری نمیکنم منظور بالا و پاین هاشه ولی بیشتر از این ناراحتم که تنهام و نمیتونم حتی دعوا های خودمو شوهرمم برای مامانم بگم اروم شم چون ما بعدش اشتی میکنم ولی اون میره تو فکر و پیشنهاد طلاق ممکنه بده بخاطر یه بحث ساده خیلی سنم کمه حالا توروخدا حالم بدترنکنید من از دست تنهایی این همه رو تایپ کردم بحث بحثبدون رفیق بودنمه هر شبم تا نه و ده تنهام فوقش چند رور یبار بریم بیرون شوهرم میبرتم هرچیم داره خرج میکنه برام ولی اون واسه چند ساعته البته خداروشکر به همینم راضیم