خیلی همه چی بهم قاطی شد
برادرم به مشکل خورده بود با خانومش خانواده ام درگیر اون بودم از اون ور اصلا بابام منو تحریک کرد به جدایی بعد جداییمم گفت فکر برگشتو کردی فکر کن ما مردیم دور از جون
همسرمم اصرار که ازدواج کنیم گفتم عفد میکنم بعد به خانواده ام جوری وانمود میکنم انگار عقد نکردم
با کلی بدبختی همسرو راضی کردم که اون به پدرم مطرح کنه که کاش نمیکردم بحثشون شد من یه خواستگار خیلی قدیمی دارم که نور چشم بابامه پدرم تو حرفاش گفت شوهرم میده شوهرم نه گذاشت نه برداشت گفت که عقد کردیگ
دیگه همه چی بدتر شد
ببخشید انقدر طولانی شد🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️