(*)یکم طولانی شد🙏🏻(*)
بچه ام ۸،۹ماه بود
رفتم خونه مادر شوهرم (داخلی یه ساختمان زندگی میکردیم)
دختر جاریمم پیشش بود معمولا بیشتروقتا پیششون بود
داشت نماز میخوندبچه رو بغل کردم که بیارم گفت بزار بمونه
خلاصه بچه ام موند
تو اون دوره خیلی دوسداشت پشتی ومبلا رو بگیره و راه بره
(ب کمک مبل وپشتی که راه میرفت عشق میکرد میرفت و برمیگشت نگام میکرد تمااااام لثه میخندید🤤)
من هنوز نرسیده بودم ب واحد خودمو صدای ضربه ب صورت، بدن یا دست وشنیدم
سری برگشتم دیدم پسرم همچین گریه میکنه اشک چشاشو آب دهنش کللللل صورتشو خیس کرده💔🥺
گفتم صدای چی بود ؟
پسرم که منو دید دستاشو باز کرد سمتم دیدم رو دستش سرررخ شد
گفتم زدی رو دست بچه؟؟؟!!
گف آره موهای دختر عموشو کشید
خیلی دلم شکست💔
گفتم پشتی رو گرفته بود راه میرفت وقتی بخواد بی افته دستشو میندازه جایی رو بگیره قصدش موکشیدن نبود حس خطر کرده
دختر جاریمو بغل کرده بود گفت مو بکشه یادش می مونه زدم تا دیگه نکشه.
درواقعه مشابه این اتفاق برامون می افتاد تا زمانی که باهم زندگی میکردیم
تا یه مدت که ازشون جدا شده بودیم اعتماد بنفس نداشت
((((میدونید چرا اینطور رفتار میکردن!؟
بچه ام بعد ۸تانوه دختر ب دنیا اومده بود
درحالی که پسر یا دختر داشتن کسی ب من ربطی نداشت پسرم داشت قربانی یه سری افکار پوسیده میشد
یادم تا ۸ ماهگی جاریم بش گفته بودن بچه ات پسر ما اون دوره عقد بودیم
گفت ببین دختراشون همممممه دختر دارن این منم که براشون اولین پسرو میارم
سونوگرافی نهایی گفت که بچه اش دختر افسردگی گرفته بود همش گریه میکرد
زندگی با آدمایی که شبیه خودت نباشن خییییلی سخت ۱ سالش ۱۰سال برات میگذره
هیچ وقت مغرور ب این نبودم که بعد ۸تا نوه دختر پسر ب دنیا آوردم
اون زمان سنم خیلی کم بود یه سری سیاست های کثیف برام قابل هضم نبود
اونها پی دختر و پسرواینحور اراجیف فکر میکردم من به ادامه تحصیلم و...
خداروشکر که حالا همه چیز بهتر دوربودن از آدمایی که شخصیتشون بت نمیخوره نهایت آرامش💛