الان ساعت پنج صبحه من خوابیده بودم تو اتاقم مامانم تو اتاق خوابیده بود بعد من رو تخت خوابیده بودم روبروی تخت در اتاقم بود روبروم نه سمت راستش نمیتونم چیشد تا چشمامو باز کردم دیدم بابام با یه کت مشکی بعد سرش از لای در اتاق اورده داخل با اخم منو نگاه میکنم یهویی دیدمش ترسیدم نفسم رفت شروع کردم بلند نفس کشیدن دیدم میخنده میگه کم ادا دربیار بجا بخور بخواب و این ادها عرضه داری کارها رو بکن اینم بگم من هرروز کاراتو انجام میدم جارو گرد گیری ظرف شستن بازم میگه عرضه ندارم بابام ازون گدایی هستش که تو کار خانوما و نظافت دخالت داره همو وسواس داره
خیلی حالم بده خداروشكر مامانم نفهمید نمیدونه چکار کنم نمیتونم بخوابم🥺