برگشت گفت مامان میخوام یه چیزی بهت بگم
گفت خاله و دختر خاله پسره وقتی خبر داماد شدنش رو شنیدن گریشو گن گرفته و دختره دستای شوهرمو گرفته گذاشته رو چشماش
گفت مامان نمیخوام بترسونمت ولی باید جهاد کنی همچین دختر بی حیایی تو فامیلشون هست🤐
من دیگه گفتم چه خبره و اینا تو بغل همدیگه هستن
با مامان پسره حرف زدم گفتم خوشم نمیاد
ولی تو ذهنم حک شده من دلم میخواست تک عروس باشم ولی اون دختره چون با پدر شوهرم خوبه همش دورش میپلکه با خانوادشون راحته حس میکنم اون عروسشونه حس میکنم هووویم