من افسردگی شدید داشتم ولی در مقابل درمان مقاومت میکردم یک شب خواب دیدم که زنه همسایم روبروم نشسته ویه بچه خیلی سیاه وتک چشم تو بغلشه ویک بچه خیلی سیاه وبدجور ودوچشم کنارش وایساده فردای همون روز یعنی بعد از طهرش انگار به قلبم الهام شد که امشب با شیطان تک چشم ودوچشم مبارزه میکنی یا اون تورو نابود میکنه یا تو اونوو خب اگه مشتاقین بگین تا بقیشم بگم
یعنی هیشکی نیست
بگو
بوگو
اسی لایک کن یرم مسواک بزنم بیام
هرکی تو تاپیکه اعلام حضور کنه تا بگم بخدا هرچی میگم عین واقعیته
بعد شب که شد من تنها رفتم تو اتاقی که تی وی اونجابود وپریز برق هم روبروم بود
هستیم ادامه بده
شوهرم ودخترم تو یه اتاق دیگه خوابیده بودن ومن تو این اتاق تنها ساعت دوازده شب بود که دیدم یه سایه های تاریک میان روی صفحه تلویزیون ومن فقط مشاهده گر بودم وته قبلم خدارو صدا میکردم ویه صدایی تو قلبم بهم گفت این سایه انسان های شیطان نما هستن
ومن خودم رو در حال مبارزه با آنها می دیدم وکل بدنم مخصوصا دست هام مثل بید میلرزید مثل اینکه جون بخواد از تن ادم دراد
ومن باتمام وجودم فقط خدارو یاد میکردم تا دوساعت این ادامه داشت وتا این تموم شد نگاهم افتاد به پریز روبروم وصدایی تو دلم گفت این همون تک چشمه
سپیده خانم انگار خودت تنها تو تاپیک ادامه بدم؟؟؟
هستیم بگو
همون اول ادامه میدادی بقیه هم می اومدن میخوندن
هی میگیم بگو ولی مبینیم اصلا نیستی، رفتی، لطفاً کاملش کن کنجکاو شدیم
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
