البته، در ادامه داستان را برایت بلندتر و مفصلتر ادامه میدهم:
---
وقتی دستانت در حال یخ زدن است، آب سرد احساس گرمی دارد. توی روزهای سرد زمستان، روی بالکن کنار پنجرهی شکستهات ایستاده بودی و نگاهمان به آسمان تیره و ابری دوخته شده بود. باد سردی در حال وزیدن بود و راه رفتن بر روی برفها، همانطور که سرما خودش را به استخوانهایت میچسباند، حس عجیبی در تو ایجاد میکرد: هم انجماد و هم گرما، هم مرگ و هم زندگی.
درون آن خانه قدیمی، گرمایی نایاب فضا را پر میکرد. شمعهایی که چند دقیقهای قبل روشن کرده بودی، نوری نرم و لطیف بر دیوارها پخش میکرد. در آن هوای سرد و تاریک، هر بار که دستانت را زیر آب خیساندی، احساس میکردی که این سرما، نوعی آرامش عمیق و در عین حال غمانگیز است. انگار که آب سرد، در لحظههای سکوت، همان گرمایی است که سالها صدایش را در گوش تو زمزمه میکند، آن هم در دل سرما.
در آن زمان، تو فکر میکردی که سرما و گرما، شاید در حقیقت در کنار هم وجود دارند، فقط باید با دیدی متفاوت به آنها نگاه کرد. شاید همانطور که دستان یخزدهات احساس گرمی دارد، باید در دل سرما، گرمایی بینظیر پیدا کنی، گرمایی که با خالی بودن از گرما، تنها در حالتی ناب به دست میآید. این همان چیزی است که زندگی، در سختترین لحظاتش، به ما یاد میدهد: پیدا کردن گرما در جایگاههای یخزده.
در این زمان، صدای باد آنچنان بلند بود که گویی درون خانه، فضا را پر کرده است. در آن گفتگوهای بیصدا، تو فهمیدی که هر سرمایی، زودگذر است و هر یخی، روزی آب میشود. همانطور که گلها در بهار، دوباره سر از خاک درمیآورند و باد، بوی تازهی زندگی را برایمان میآورد، باید باور داشت که هر درد و سرما، در نهایت به برکت گذر زمان، به پایان میرسد.
در آن لحظه، تو درک کردی که شاید، در سرما و یخزدگی، ارزشهایی نهفته است که در گرما و راحتی قابل لمس نیستند. ارزشهای صبر، استقامت و ایستادگی را در سرما، در دل یخها و در لحظههای تنهایی، بهتر میفهمی. شاید این حالت، نوعی مرگ تدریجی است، اما در عین حال، فرصت تازهای است برای متولد شدن و شروعی نو.
و چه بسا، وقتی دستانت در حال یخزدن است، آب سرد احساس گرمی دارد؛ چون نشان میدهد که هنوز جریان زندگی ادامه دارد، هنوز درون این سرما، در دل یخ، نغمهای از زندگی جاری است که تنها باید صبر کنی و نگاه کنی. این آب سرد، شاید نماد آنچه در دل هستی، همان گرمای پنهان و خاموشی است که نیازمند کشف است.
در پایان، وقتی این داستان را مینویسم، یادم میآید که زندگی، مجموعهای از تضادها است: سرما و گرما، غم و شادی، یخ و آب. و شاید، در یکی از این تضادهاست که معنای واقعی زندگی را باید پیدا کنیم، همانطور که وقتی دستانمان در حال یخ زدن است، آب سرد، احساس گرمی دارد.