مینویسم برای خودم
مامان سلام
میدونی تو خیلی وقته تو قلبم مُردی
میدونی هیچ حسی بهت ندارم
میدونی وقتی تو بچگیم منو نمیدیدی و مدام منو با دیگران مقایسه میکردی میرفتم گوشه اتاق خیالی که برای خودم گوشی انباری ساخته بودم گریه میکردم..
میدونی خیلی وقتا دلم میخواست باهات وقت بگذرونم باهم کیک درست کنیم و دوست داشتم تنهایی فقط خودم و خودت باشیم ولی تو با دخترخاله و دختردایی بودی هیچوقت دوست نبودی باهام
مامان میدونی من از جمع بیزار بودم و هستم دوست داشتم فقط خودم و خودت باشیم ولی تو تا جمع رو میدیدی منو فراموش میکردی...
یادته کوچولو بودم دختردایی منو زد و شروع کرد به گریه کردن چون من آروم نشسته بودم فکر کردی من زدمش اومدی منو زدی... زن دایی چند وقت پیش برام تعریف کرد و خندید ولی من صدای از هم پاشیده شدن قلبمو شنیدم، وقتی برات تعریف کردم ناراحت شدی گفتی من نمیدونستم اون زده تو رو.. چجوری دلت اومد یه بچه 5ساله روبزنی اونم بچه خودت...
یادته شب یلدا خونه دایی دعوت بودیم من امتحان داشتم و رفتم توی اتاقشون درس بخونم ولی تو منو یادت رفت وقتی اومدم بیرون دیگه میخواستیم بریم خونه حتی منو صدا نزدی شام بخورم...
مامان یادته بیشتر صبح ها من رختخواب ها رو جمع میکردم وقتی یبار اعتراض کردم گفتی بهم تو دختری باید اینکارا رو بکنی کار داداشات نیست میدونی چقد سنگین بودن برای یه دختر 9ساله..
مامان یادته روز دختر دنبال بهونه برای دعوا بودی آخرم دعوام کردی و من زدی...
مامان یادته دایی با زنش مشکل داشت میومدن خونه ما و بزرگای فامیل جمع میشدن تا آشتیشون بدن و مدام سر و صدا بود تو خونمون ما آرامش نداشتیم آخرم طلاق گرفتن اگه اون موقع تو دخالت نمیکردی الان دوتا بچه شون بیگناه هم نمیسوختن پای شماها..
مامان یادته من دفعه اول که پریود شدم شب بود از درد داشتم میمردم بیدارت کردم دعوام کردی..
یادته اولین لباس زیر رو خودت خریدی دادی خاله بهم بده..
مامان یادته میخواستم برم آزمایش خون برای ازدواج همرام نیومدی و رفتی پیاده روی..
مامان یادته من باردارشدم تو باهام قهر کردی گفتی چرااینقد زود...
مامان یادته باردار بودم برای داداش لواشک درست کرده بودی و من هوسم کرده بود ولی چون داداش نمیگذاشت ندادی بهم..
مامان یادته الکی با خاله همین مادرشوهرم سر من و شوهرم جر و بحث میکردی و چقد منو از چشمشون انداختی...
مامان من خیلی چیزا یادمه خیلی جاها ازت ضربه خوردم.. خیلی وقتام پر بودم از گریه.. خیلی وقتا چیزی نگفتم.. از جمع فراری بودم بهم میگفتی تو روانی هستی.. نه من روانی نیستم من دوست دارم تنها باشم برای خودم و
دوست دارم الان تو خلوت خودم با دخترام کارهایی که آرزوشون هست رو انجام بدم من حس یه کبوتر رو دارم که جوجه هاشو زیر بال و پرش گرفته تا کسی بهشون آسیب نزنه، من هیچوقت نمیتونم دیگران رو به بچه هام ترجیح بدم، من اگه با کسی وقت بگذرونم حس میکنم در حق اونا ظلم کردم میدونم باید خودمو هم دوست داشته باشم ولی نمیتونم حتی وقتی خیلی گوشی دست میگیرم هم عذاب وجدان میگیرم بیشتر وقتا خستم چون مسئولیت سه تا بچه سنگینه برام ولی عشق میکنم وقتی میبینمشون، من بچه هامو خیلی دوست دارم ازم فاصله بگیر میترسم مثل تمام حس و لحظات قشنگ که ازم دزدیدی بچه هامم ازم بگیری..
میدونی وقتی مادرشوهرم بین بچه های من و خواهرشوهرم فرق میذاره قلبم هزار تیکه میشه چندبار بهشون گفتم ولی فایده نداره ازش فاصله گرفتم و خیلی کم خونش میرم ولی به تو نمیگم که بازم انگ روانی بودن رو بهم نچسبونی مامان تو منو له کردی نابودم کردی اعتماد به نفس و عزت نفسمو از بین بردی ازت بدم میاد..
الان تو دیگه از مسئولیت های مختلفی مثل پاداری برادرزاده تو بیمارستان، سفره عقد چیدن خواهرزاده، مراقبت از خواهرت بعد عمل بینی، جهیزیه بردن و چیدن خواهرزادت، معاف شدی یا بهتره بگم بازنشست شدی چون همشون تقریبا ازدواج کردن و الان وقتت خالیه که مدام بیای خونم و نق بزنی به جونم که چرا شیر ظرفشوییت خرابه، چرا دختر بزرگت با شومیز میاد بیرون، چرا خونت کثیفه چرا اصلا زنده ای مگه من کم عذابت دادم و صدتا چرای دیگه مامان من ازت بیزارم نیا نمیخوام ببینمت هزار بار باهام قهر کردی و من خوشحال شدم که از دستت راحت شدم ولی باز برگشتی مگه من تو بودم من نتونستم دلتو بشکنم بارها خواستم اینا رو بهت بگم ولی تا شروع کردم گفتی اونموقع شرایط اینجوری بوده شرایط چجوری بوده جوری بود که دیگران رو به من ترجیح بدی دیگران رو باهام مقایسه کنی منو از خودت طرد کنی نه خودت بهتر میدونی که داری سفسطه میکنی ولی من بازم میسپرم به خدا چون خدا خیلی جاها هوامو داشته خدایا شکرت