یک از فامیل هامون خلافکار بزرگی بود مأمور دنبالش بود امروز موقع که از ماشین پیاده میشه مأمور میاد جلوش تیر میزنه فوت میکنه حالا این آدم مارو اینقدر اذیت کرده دلم نمیخواد برم بابام میگه برو چکار کنم
ته قلبم انگار یه استخر غمه.ماههاست کسی استفادهش نکرده،آبش راکده،روش پر از برگه، شمشادای دورش زرد شدن،گلدونای اطرافش خشک شدن،آبش کم کم داره بو میگیره.نفس عمیق که میکشم یه موج کوچیک روی سطح آب پدیدار میشه ولی انگار نه انگار.خورشید داره غروب میکنه،کلاغها سر صنوبرها دارن گریه میکنن🍂🖤