سلام من طبقه بالاي مادر شوهرمم
سر يه موضوع الكي رابطمون داغون شده
چند روز پيش ما پايين بوديم من نزديك شوهرم بودم و خانوادشم بودن اسمش رو صدا زدم و خواستم شالمو بهم بده
شوهرمم گفت چرا نمياي خودت برداري! من متعجب نگاه كردم اگه فقط دستشو دراز ميكرد شال رو به من ميداد رفتم خودم برداشتم مادر شوهرمم يه نگاهي به من كرد گفت: ديگه خيلي!
من انقدر عصبي شدم كه شام نخوردم
من مادر شوهري دارم كه اصلا كمكم نيست همش عين مهمان مياد و ميره حتي وقتي بچم مريضه. واكسن زده و ...اينارو نگفتم كه نگين پرتوقعي من خيلي به سختي ولي خونم و بچم دسته گل هميشه سخت كوشم موضوع اينه اصلا كمك دستم نيست و شوهرم فكر ميكنه اون واسه من فرشتست
بدبخت مادرم هزار تا كار واسه بچه ميكنه و شوهرم به زور تشكري ميكنه
اومديم بالا ناراحت خوابيدم فرداش ميبينم اقا ناراحته كه تو چرا به من دستور دادي و دعوا ي بدي شد