دوستم داره
اختلاف سنی پونزده سال داریم
مشکلم اینه داره دلمو میزنه رفتار هاش
همیشه داره از مشکلات باباش میگه
بابام افسرده است
بابام اینجوریه
خودش زندگی اشو نابود کرده برای خانواده اش
وضع مالیش خوبه متوسطه
اوایل برای اختلاف سنی جلوی همه وایستادم
ولی الان میبینم اون داره مو هاش سفید میشه کم کم
منم بودم زیر اون همه استرس موهای سفید پیدا میکردم
من عاشق روحش شدم و اینکه چقدر منو میفهمه
ولی یک ماه به عقدم مونده همش به خودم میگم کاش هیچوقت قبول نمیکردم که دوستیمونو تبدیل به رابطه عاشقانه کنیم
من دعا نمیکنم کاش هیچوقت نمیدیدمش
چون وقت هایی که کم اورده بودم اون بهم انگیزه داد کمکم کرد
چون تنها ادمیه که درکم میکنه
من بیست و چهار سالمه
خیلی تنهایی کشیدم از مرگ پدر بگیر تا ....
ولی خیلی وقت ها نامزدم نیست همش پیش خانواده اشه
چون پدرش مریضه و حدود هشتاد سال سنشه
به هر جون و خفتی داره خودشو میسوزونه که باباش بیشتر عمر کنه
من پدرم پنجاه سالش بود که رفت
ارزوم این بود بابام هشتاد سال عمر کنه
این میخواد باباش صد سالگی بره
ولی به چه قیمتی به قیمت سوزوندن خودش و من
خسته ام
احساس میکنم یکی چنگ زده توی قلبم
و از جاهای چنگالش داره خون میاد