لحظه ایی که همسرم به عشقش نسبت به من اعتراف می کرد و منم اتفاقی شنیدم تو باغ بودیم با پسر خالم داشتن حرف میزدن خواستم از حال برم از خوشحالی آخه منم دوسش داشتم بعدم حالم بد شد اینقد پریشون شد تو بیمارستان ازم خواستگاری کرد
پشت آن کوه بلند سبزاریست پر از یاده خدا...ودر آن دشت کسی میخواند که خداهست دگر غصه چرا...خدا ناامیدم نکن لطفااا