از سرشب تا خود صبح نتونستم بخوابم
اولین شب بود تنها میخابیدم تو این اتاق
سنگینی رو بدنم حس نمیکردم میتونستم تکون بخورم میتونستم لب و دهنمو تکون بدم اما صدام بالا نمیومد
فضای اتاق سنگین بود یه نفر در گوشم داشت نفس میکشید صداهای عجیب میومد وقتی شروع میکردم ذکر گفتن انگار یه چیزی داره از بدنم خارج میشه و دیگه خوب میشد
اما باز میخواییدم تا چشام میخواست گرم شه این اتفاق میوفتاد نمیدونم چرا حمد و توحید رو میخوندم بیشتر واکنش نشون میداد و صداها بلند تر میشد اما زودتر تموم میشد
تا خود صبح پنج بار اینجوری شد اصلا نخوابیدم دیگه بلند شدم دوییدم تو اتاق پیش مامانم خوابیدم