امروز بابام ( معتاد بیشعور) به یه بهونه ای شروع با مامانم بحث کرد. منم تو اتاق خوابیده بودم. نتونستم خودمو نگه دارم و رفتم دیدم بخاطر حل مسئله ریاضی خواهرمه. خیلی مسخرس نه؟ بعد اومدم ریاضی رو حل کردم بابام گفت چی شد حل کردی هااان؟( از قبل رو یه میلیون شرط بسته بودن) منم گفتم میشه ولم کنی. ها؟ پدرم رو مادرم داد کشید گفت دستت درد نکنه با این بچه بزرگ کردنت و.. بعد شروع کردن دعوا شد. بعدش بابا رفت بیرون مامانم پرسید کجا میری؟ گف میرم با (چه میدونم... دوست دخ*تر( نمیدونم راس میگه یا نه) بگردم و این چیزا. بعد گفت انبردست رو بده به من. دزدی کنم پولتونو بیارم.
بخدا اولین بارمه این حرفارو میشنوم. چرا اینارو باید پیش بچه بگه؟؟!
منم از حرص دارم کتاب و پاره میکنم. بعذ اینکه رفت مامانم نشست گریه کرد منم با صدای بلند( در حد جیغ بنفش) گفتم ( ایشالا بری بمیری برای اولین بار اب خوش از گلومون بره پاین) نمیدونم شنید یا نه ولی ایشالا بشنوه دیگه نیاد خونه بره تو خونه عمه های نکبتم بمونه به من چه؟
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
الان نمیدونم چیکار کنم. یجا نشستم عین معتادا. مشاور میگه افسردگی شدیدی گرفتم. یه وقت به خودکشی فکر کردم ولی مامانم نزاشت. همش تقصیر پدر بزرگمه. نزاشت مامانم از بابام طلاق بگیره. برا همین بخدا قسم خوردم که حلالش نکنم .
متاسفم بچه ها میخوام بازم به خودکشی فکر کنم. امیدوار این کار خوب انجام بشه 🥲🥲😑