ماهورم ،یه دختر خیلی زیبا که هر کس میدیدم امکان نداشت از رنگ موهای بلند و چشمهای آبی و صورت مثل برفم تعریف نکنه ، در یه خانواده پرجمعیت ده نفری تو یه روستای دور افتاده به دنیا اومدم و آخرین بچه اون خانواده ی پر جمعیت
دیکه نزارن بیاد اینجا و به زور شوهرش میدن و باید برای همیشه آقا معلم رو فراموش کنه، منم که این همه عشق رو میدیدم در مقابل خواسته اش کوتاه میومدم و براش نامه هایی با سوز و گداز بیشتری مینوشتم، تو این بین ربابه هم همش ازم تشکر میکرد و تو کارها بیشتر از قبل بهم کمک میکرد و میگفت تو فقط به درس صنم برس و نزار به خاطر خنگ بودنش این همه عذاب بکشه و همش ناراحت باشه..چند بار خواستم به ربابه بگم اما از اینکه صنم محروم از این عشق بشه منصرف شدم و دندون رو جیگر گذاشتم... سه ،چهار هفته گذشت و کم کم به اومدن ارسلان و خان بابا نزدیک میشدیم و دل تو دلم نبود.. تو تمام این شبها تنها همدم بچه ی تو شکمش بود و دفتر خاطراتی که تمام دلتنگی ها و روزمرگی هام رو توش می نوشتم و گاهی هم شعر یا متن ادبی که به خاطر دوری ارسلان بودو از ذهنم می گذشت رو روی برگه میآوردم که باعث میشد کلی ذوق کنم و هزار بار از روش بخون... یک روز به اومدن ارسلان و خان بابا مونده بود که آقا معلم بدون خداحافظی از روستا رفت و صنم هم بدون هیچ حرف و خداحافظی از عمارت رفت ، وقتی از رباب پرسیدم چرا از صنم خبری نیست با حالت اخم و طلبکاری گفت ،خودم ازش خواستم که بره چون موندش اینجا به جز بد آموزی چیز دیگه ای نداره،صنم دختر چشمو گوش بسته ای خوبیت نداره بیشتر از این تو این عمارت بمونه،خودش هم خیلی اصرار داشت که بره... ربابه ازم دور شدومن بدون اینکه از حرفهاش سردربیارم تو بُهت و شک موندنم و رفتن صنم رو به رفتن آقا معلم ربط دادم و شکسته شدن قلبش و ناکام موندن توی عشقش ،اما افسوس و صد افسوس که نقشه های بدی برام کشیده بودن... اون روز هیچ حرفی بین و من و رباب و خان ننه رد و بدل نشد ولی متوجه پچ پچ های مشکوک و یه ریزشون شدم و نمیدونم چرا ناخودآگاه دچاراسترس شده بودمو دلم شور میزد،فقط ذکر گفتم و نذر و نیاز کردم تا ارسلان به سلامت برسه و همش فکر میکردم قراره یه اتفاق شومی بیفته و ربطش میدادم به ارسلان و خان بابا و سفرشون... اون روز کلی مهمون داشتیم و اکثر فامیلها از شهرو روستاهای اطراف اومده بودن برای استقبال حاجیهایی که قرار بود فردا از حج برگردن، خونه شلوغ بود و همگی مشغول کار و پذیرایی از مهمون ها بودیم، از بس سر پا بودم زیر دلم درد میکرد و دیگه نای کار کردن نداشتم، زری حالمو که دید اصرار کرد چند دیقه ای برم بالا و استراحت کنم، ولی از ترس خان ننه قبول نکردم و دوباره رفتم کمک ربابه و زری،بعد از مدتها خدیجه دختر ربابه هم اومده بود...انگار یه کم آرومتر از قبل شده بود اما هنوز زبانش تند و نیش دار بود و همچنان از من خوشش نمیومد و این از رفتارش معلوم بود، کنایه هاش باعث شده بود کمتر تو دیدش باشم تا خدایی نکرده بحثی پیش نیاد و دردسر جدیدی شروع نشه ، بالاخره شب شد با تنی خسته سرم به بالش نرسیده خوابم برد و صبح با صدای بدو بدو کردن ها و همهمه هایی که توی سالن پیچیده بود بیدار شدم،رفتم پایین،خان ننه و یه تعدادی از مهمون ها برای پیشواز از حجاج چند روستا اون ور تر رفته بودن تا با سلام و صلوات و چاووش خوانی از خان بابا و ارسلان خان استقبال کنن ،دو سه ساعتی گذشت و همه چی آماده بود که صدای صلوات توی روستا طنین انداز شد و خبر رسیدنشون توی عمارت پیچید، با خوشحالی رفتیم بیرون و صورت آفتاب سوخته ی ارسلان و خان بابا با کلاههای سفید از بین جمعیت نمایان شد، با دیدن ارسلان دلم براش پر کشید و تمام دلتنگی و تنهاییم اشک شد و از چشمم شروع کرد به باریدن... ارسلان هر چقدر نزدیک تر میشد بیشتر چشمام مشتاق دیدار و اما حیا و آبرو اجازه ی این کار رو به هیچ زنی تو اون روستا با اون رسم و رسومات نمی داد و فقط با نگاه و تکون دادن سر بهش خوش آمد گفتم ،بالاخره با قربانی کردن چند تا گاو و گوسفند وارد حیاط شدن و کم کم توی عمارت جاگیر شدن ، اون روز ستاره خانم هم برای دیدن پدر و برادرش اومد ولی با خان ننه یک کلمه هم حرف نزد و خیلی سرد باهم برخورد کردن و زیاد دَم پَر هم نشدن.. دو روز از اومدنشون گدشته بود اما به خاطر وجود کلی مهمون و شلوغی دوروبرشون نتونستم حتی یک کلمه هم با ارسلان صحبت کنم و زیارت قبول بگم، کم کم سرمون خلوت شد و مهمون ها یکی یکی رفتن... خونه خلوت شد به خاطر گریه های اسما و بی تابیش نسبت به دوری از ارسلان و مظلوم نمایی ربابه، ارسلان خلاف میل باطنیش رفت توی اتاق ربابه، چقدر دوست داشتم ارسلان کنارم بود و قد این سی چهل روز دوری نگاش میکردم ، تمام لحظه ها و بی قراری هام رو توی دفتر خاطراتم نوشتم و به خاطر تنهاییم کلی اشک ریختمودفترم رو بستم گذاشتم توی صندوقچه و رفتم توی رختخوابم خوابیدم
تازه چشمام گرم شده بود که با صدای عربده ی ارسلان با ترس و هراس از خواب پریدم و همینطور هاج و واج نگاه به صورت از خشم برافروخته ی ارسلان کردم ، ربابه و خان ننه هم کنارش ایستاده بودن و با صدای ارسلان،ستاره و ارباب هم اومدن بالا، از ترس زبونم قفل شده بود یارای حرف زدن نداشتم ، خان ننه اومد جلو گفت چیه صداتو انداختی تو سرت،هر چی میکشی حقته، چند بار گفتم این به درد تو نمیخوره،چقدر گفتم لایق زندگی توی این عمارت نیست،ولی به گوشِت نرفت که نرفت، چند بار گفتم هر کس تا یه اندازه ظرفیت داره و بیشتر از اون نباید بهش بها بدی، یادت رفته اون دختر عموش چه کرد زد، تو این روستا خانواده اش رو رسوا کرد و شد نقل مجالس و حرف دهن مردم... من شوکه شده بودم و اصلا از هیچ چیز خبر نداشتم و تو ذهنم این چند هفته ای که ارسلان نبود رو مرور کردم ولی هیچ خطایی از من سر نزده بود که بخواد ارسلان رو اینطور عصبانی کنه... ارسلان اومد نزدیکتر و کلی ورقه پرت کرد توی صورتمو گفت این بود جواب همه ی خوبی های من،این بود عاقبت دوست دارم های تو ، نتونستی یک ماه بی شوهری رو تحمل کنی، چطور من دوسال احساسم و سرکوب کردم به خودم سختی دادم تا تو آزار نبینی و ناراحت نشی،اشکام سرازیر شد و خواستم حرفی بزنم که با سیلی ارسلان و خونی که از بینیم سرازیر شد خفه خون گرفتم و حرفی نزدم... ارسلان اومد جلو تر و گلومو گرفت و از جام بلندم کرد، چند تا دیگه زد تو گوشم ،ستاره اومد جلو و خودش رو سپر من کرد ولی ارسلان زورمند تر بود و با یه دست ستاره رو هل داد ،خان ننه گفت بیا کنار بزار حسابش رو برسه.... پزنی که تو غیاب شوهرش بهش خیانت کنه برای مُردن خوبه، ارباب نگام میکرد و سری از افسوس تکون داد ،رو به ارسلان گفت بسه دیگه ولش کن ...ارسلان داد میزدواز همشون میخواست که ازاتاق برن بیرون، ربابه و خان ننه زودتررفتن و لحظه ی آخر خان ننه گفت خودت رو گرفتار نکن ، کاری نکن که خونش بیفته گردنت،ولش کن بزار بره خونه پدرش و بچه اش رو هم اونجا دنیا بیاره... معلوم نیست این بچه برای کیه... من از روز اول گفتم نزار بره پیش این معلم جوون ، به بهانه ی درس خوندن معلوم نبود چه کارایی میکردن،من خودم بارها شاهد بودم کنار باغچه ی ته حیاط باهم حرف میزنن،ولی نگفتم چون باور نمیکردید،الان که خدارو شکر دستش رو شده بزار بره، ارسلان داد بلندی کشید و گفت مگه من به همین راحتی ولش میکنم،مگه این خونه انقدر بی دروپیکره که هر کس هر خطایی خواست بکنه بعد بدون مجازات بزاره بره،اونرو هم پیدا میکنم و به سزای عملش میرسونمش، بعد که دید ستاره بیردن برو نیست کشون کشون منو برد انداخت تو زیر زمین، درو قفل کرد ،به گریه ها و التماسهای من که بی گناهیمو فریاد میزدم و میگفتم کاری نکردم و حتی تو فکرمم بهت خیانت نکردم اعتنا نمیکرد،بی تفاوت رفت از گوشه ی زیر زمین یه شلاق برداشت و اومد جلو، نگاه تو صورتم کرد ،از چشماش خون میبارید، شلاق رو بلند کرد و کوبید روی سر و بدنم،گفت ماهور من در حقت بد بودم ؟من که کاری به کارت نداشتم ،مگه نگفتم بزار آبا از آسیاب بیفته طلاقت میدم تا با یکی که بهت بیاد ازدواج کنی . ارسلان بدون اینکه اجازه بده من حرفی بزنم خودش سوال می پرسید و با هر سوال شلاق تو دستش رو محکم تر روی بدنم فرود میاورد، فقط تونستم بگم همه ی نامه ها برای صنمِ که عاشق آقا معلم شده و دیگه چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم ، نمیدونم چقدر گذشت وقتی چشم باز کردم غرق در خون بودمو ستاره و زری روی سرم بودن، هر دو از گریه چشماشون سرخ سرخ شده بود و با دلسوزی نگام میکردن، زری گفت چقدر بهت گفتم به ربابه و خواهرش اطمینان نکن، چقدر گفتم مهربونیشون بی دلیل نیست ،حالا چطور میخوای بهشون ثابت کنی که تو گناهی نداری و همه چی زیر سر ربابه و صنمه... یه نگاه به جایی که نشسته بودم کردم ،فهمیدم بچه مو به خاطر توطئه و کینه ی رباب از دست دادم ، نمی تونستم دستم رو بلند کنم ،تمام تنم درد میکرد دستی روی شکمم کشیدم و های های گریه کردم... ستاره هم منو همراهی کرد و گفت من میدونم تو بی گناهی ، ارسلان رفته شهر که آقا معلم رو پیدا کنه و دلیل رفتنش رو بدونه، یهو یاد دفتر خاطراتم افتادم به ستاره گفتم توی صندوقچه یه دفتر دارم که همه چیز رو توش نوشتم ، روزی که صنم با گریه و التماس ازم خواست براش نامه بنویسم رو هم توش تمام و کمال توضیح دادم، زری به حالت دو ازم دور شد و رفت سراغ صندوقچه، دفتر به دست اومد پایین و دادش دست ستاره، ستاره شروع کرد به ورق زدن دفتر،به صفحه های آخر که رسید ناامیدانه نگام کرد و گفت یه نفر چند صفحه ی آخر رو کنده و آخرین مطلب مربوط به روز مکه رفتن ارسلانِ،نا امید و مستأصل نگاه به ستاره و زری کردم و بلند تر از قبل شروع کردم به گریه کردن ،
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
دردی که از کتک های ارسلان می کشیدم رو فراموش کردم و فقط به فکر این بودم که چطور میتونم بی گناهیم رو ثابت کنم... ستاره که دید خیلی بی تابم گفت ماهور اگه همه ی دنیا جمع بشن و بگن تو گناه کاری من میدونم که تو از برگ گلم پاک تری و هیچ کار خطایی نکردی، اصلا نگران نباش من ته توی این ماجرا رو در میارم و اونوقت به حساب همه ی کسایی که تو این دسیسه دست داشتن میرسم... ستاره کمکم کرد از جام بلند شدم ،بیشتر از چند قدم نتونستم راه برم و خوردم زمین، زری اومد پیشم و گفت بشین تا آب گرم کنم و بیارم همین جا دوش بگیر، مثل بچه های یتیم و بی کس یه گوشه کز کردم ،ستاره گفت زری برو ببین اگه خان ننه تو مطبخ نبود ،دوسه تا تخم مرغ با روغن حیوانی نیمرو کن وردار بیار ،این بدبخت بخوره یه کم جون بگیره، زری که رفت بالا ستاره گفت ماهور میتونی مو به مو اتفاقاتی که این مدت برات افتاده برام تعریف کنی؟ هر چند اصلا حال حرف زدن نداشتم ولی شروع کردم از دوسه ماه قبل تعریف کردن تا دیشب و همه چی رو براش تعریف کردم، ستاره گفت مطمئنم همه چی زیر سر ربابه و صنم ،نه تو نه اون آقا معلم هیچ تقصیری تو این ماجرا ندارید،ولی نمیدونم چرا آقا معلم یهو بی خبر،دقیقا یک روز قبل از اومدن ارسلان و خان بابا گذاشت از این جا رفت؟ گفتم خودمم تعجب میکنم چون حرفی از رفتن نبود،ولی به صنم گفته بود به استخدام دولت دراومده و تا سه چهار ماه دیگه از اینجا می ره، همینم باعث شد صنم تو هول و ولا بیفته و ازم بخواد براش نامه بنویسم تا قبل از رفتن از عشقی که بهش داره خبردارش کنه،ای کاش دستم می شکست و این کار رو نمی کردم، نمیدونم چرا عقلمو به کار ننداختم و کارها رو با احساسم پیش بردم، ستاره سرمو گرفت تو بغلش و گفت نگران نباش ،مطمئن باش ماه پشت ابر نمی مونه و یه روز همه چی برملا میشه.. ازش تشکر کردموگفتم تنها گناه من اعتماد به ربابه و صنم بود که با نقشه ای که برام کشیدن اینطور بدبختم کردن و ارسلان خان رو اینطور آواره ی شهر کردن... فقط خدا کنه بتونه آقا معلم رو پیداکنه... ستاره گفت ناراحت نباش و زیاد هم به فکر ارسلان نباش اون باید خودش آدمهای دوروبرش رو بشناسه و عاقلانه تصمیم بگیره... من از ارسلان کینه ای به دل نداشتم و مقصر خودم بودم که سادگی کردم و گول ربابه و خواهرش رو خوردم...به چند وقته گذشته فکر میکردم و زبون بازی و طرفداری های ربابه از من،که یهو در باز شد و خان ننه اومد تو عصایی که توی دستش بود رو یهو فرود آورد توی سرم، گرمی خونی که از روی پیشونیم جاری شد روی صورتمو حس کردم و دو دستی سرم رو گرفتم و از درد به خودم پیچیدم،ستاره بلند شد و گفت این چه کاریه، آدم با دشمن خودش هم این کارو نمیکنه،درد ماهور برای خودش بسه، خان ننه بی توجه به اعتراض و حرف های ستاره یه ورقه از توی جیب جلیقه اش در آورد و پرت کرد روی ستاره و گفت الحمدالله که سواد داری و میتونی بخونی، وقتی اتاقش رو گشتم این نامه رو که تو هفت تا سوراخ قایم کرده بود پیدا کردم بخون تا بدونی این عفریته چه بلائی سرمون آورده و چطور آبرو و شخصیت ما و ارسلان رو به خاطر سبکسریش زیر پاهاش له کرده... معلوم نیست تو این عمارت با چند نفر دیگه هم بوده که بعدا گندش در میاد، بعد رو به زری کرد و گفت مواظب اردلان باش مبادا این جادوگر زیر پاش بشینه، بازم خوبه اون دوتا عروس دیگه زیاد دمخور این نمیشن و از اول شناختنش،وگرنه باید نگران کیان و کیوان هم بودم.. از ته دلم گریه میکردم و خدا رو صدا میکردم تا بی گناهیم ثابت بشه و دهن این از خدا بی خبر بسته بشه و اینطور منو تحقیر نکنه،بعد از حرفها و تهمت هایی که بهم زد دوباره خواست هجوم بیاره سمتم که زری و ستاره به هر بدبختی بود جلوش رو گرفتن و مانعش شدن ، به ستاره گفت بلند بلند بخون تا زری هم بدونه تو این برگه چی نوشته شده ،ارسلان که بیاد دیگه حق نداره ماهور رو نگه داره باید مثل بیرونش کنه تا توی روستا آبروش بره و همه بفهمن پسر بدبخت من با چه کسی زندگی میکرده و ما چه آدم رو رو چهار سال تحمل کردیم، همه ی زمین ها رو هم باید ازشون پس بگیره تا تو گشنگی و فلاکت بمیرن... ستاره تای برگه رو باز کرد، یه نگاه به نوشته ها کرد خان ننه داد زد بلند بخون تا برات روشن بشه این کیه و کمتر سنگش رو به سینه بزنی و ازش دفاع کنی و به خاطرش تو روی مادرت وایستی و به خاطر اون با حالت قهر بری و ناراحتی پیش بیاری رنگ از روی ستاره پریده بود یه نگاه به من کرد و شروع کرد به خوندن خلاصه ی متن نامه ای که بعد از گذشت چندین سال مو به مو یادمه این بود، تو رو خدا ماهور دست از سرم بردار و کمتر برام نامه بنویس من نون و نمک ارباب رو خوردم و نمیتونم به پسرش خیانت کنم ، ارسلان خان آدم خوب و با خداییِ،با این کارت با آبروش بازی نکن،
تو میتونی در کنار ارسلان خوشبخت ترین زن این آبادی باشی اگه همه ی روح و فکرت رو بهش بدی و خودت رو به گناه نندازی..ماهور خانم وقتی این نامه رو صنم بهت رسوند من از اینجا برای همیشه رفتم و فرسنگها فاصله دارم و دورم ،ازت خواهش میکنم منو برای همیشه فراموش کن و به همسرت وفادار باش ،من بدون اینکه به کسی حرفی بزنم و آبروی تو رو ببرم از این روستا میرم ولی اینو بدون اگه دوباره پات بلغزه شاید نفر بعدی مثل من نباشه و ازت سواستفاده کنه... ستاره که نامه رو تموم کرد، هیچ حرفی نزد و تو سکوت بلند شد و از در رفت بیرون ،خان ننه هم بعد از انداختن آب دهنش توی صورتم دنبال ستاره راه افتاد، زری موند کنارمو گفت ماهور این نامه چی داره میگه ؟تو رو جون کسی که دوست داری بگو تو این کارو نکردی... نگاه بی جون و بی رمقم رو تو صورت غمگین و متعجب زری انداختم و گفتم به جون همه عزیزام همه ی اینا یه پاپوش که خود خان ننه و ربابه برام دوختن ،اینا همه اش دروغه... زری گفت من تو رو قبول دارم و میدونم اینا شمشیر رو برات از رو بستن و تا از این خراب شده بیرونت نکنن دست بردار نیستن،فقط از خدا میخوام همه چی خیلی زود روشن بشه و اینا به سزای کارشون برسن، صدای خان ننه که از توی حیاط زری رو صدا زد و گفت اینو ول کن و بیا به این بچه های بی مادرت برس که خونه رو گذاشتن رو سرشون.. زری سریع بلند شد و رفت بیرون و منم با اون هم درد و خونریزی شدیدی که داشتم تو اون زیرزمین تاریک و نمور تنها موندنم نمیدونم چقدر تنها موندنم و چه قدر از بودنم تو اون زیر زمین می گذشت، فقط ذکر لبم صدا کردن اسم خدا و ائمه بود برای روشن شدن ماجرا و راحت شدن ارسلان از این غمی که حتی موقع کتک زدنم توی چشماش موج میزد، حتما الان به یاد عمو رسول و عشقش به کتایون افتاده و با خودش هزار بار گفته که عاقبت همه ی عشق و عاشقی و دوست داشتن ها خیانتِ،ولی باید بهش ثابت میشد من فقط و فقط اونو میخواستم و میخوام و بهش خیانت نکردم... چشمامو بستم و تو همون سرمای روی زمین سرد و خشک خوابم برد، نصفه های شب بود با حرارتی که داشت گرمم میکرد از خواب بیدار شدم ،خودمو بین شعله های آتیش دیدم که هر لحظه داشت بهم نزدیک تر میشد، انقدر ترسیده بودم و از سوختن هراس داشتم که با همه ی توان صدامو جمع کردم و از ته دل جیغ زدم و کمک خواستم ولی مگه میشد صدای من از این زیر زمین به حیاط وخونه ی به اون بزرگی برسه و کسی به دادم برسه... فقط میتونم اسمش رو معجزه بزارم و خواست خدا که من با این انگ خیانت نمیرم و بهم فرصت بده تا بتونم به همه ثابت کنم هیچ کار خطایی نکرده ام و رسوایی دیگران رو ببینم... اونشب اردلان مثل همیشه با دوستاش دور همی داشتن که نصف شب بر میگرده خونه و شعله های آتیش که از زیر زمین زبانه میکشید رو می بینه ، به گفته ی خودش فکر نمیکرده کسی تو زیرزمین باشه ولی وقتی صدای کمک گفتن های منو میشنوه ،سریع اهالی خونه و کارگرها رو بیدار میکنه و با کمک غلام و موسی و یکی دوتا کارگر دیگه میان سمت زیر زمین و برای خاموش کردن آتیش دست به کار میشن... وقتی صدای گریه و شیون زری و ستاره رو که اسمم رو صدا میکردن میشنیدم و صدای اردلان رو که با داد و فریاد از بقیه میخواست تند تند آب برسونن بارقه ای از امید توی دلم زنده میشد ولی وقتی شعله های آتش و حرارت زیادی که داشت تمام محوطه رو در بر میگرفت رو میدیدم،مستأصل و ناامید فریاد میزدم و گریه میکردم ،کم کم شعله های آتیش زیاد شد و من توی بدنم احساس سوختگی و گر گرفتی میکردم میخواستم برم سمت در ولی نمیشد، از همه جا نا امید داد زدم و ستاره و صدا کردم و گفتم اگه من مُردم به ارسلان خان بگو من هیچ گناهی نداشتم و زن خیانت کاری براش نبودم ، اینو که گفتم در زیر زمین باز شد و من از هوش رفتم.... وقتی چشم باز کردم خودمو توی یه اتاق بزرگ دیدم که همه ی درو دیوارش سفید بود و سه تا تخت توش بود، خواستم بلند شم که نگام به دستهای بانداژ شده ام افتاد و سوزش عجیبی که توی بدنم حس کردم،از اینکه اتفاقی برای صورتم افتاده باشه و دچار سوختگی شده باشم فقط مثل دیوونه ها داد میزدم و گریه میکردم ، دوتا پرستار با روپوش سفید و چهره ی مهربون اومدن توی اتاق و دستشون رو گذاشتن روی شونه ام و با مهربونی گفتن چرا گریه میکنی و داد میزنی چیزی نشده و خدایا شکر همه چی به خیر گذشته، حتی حرفهای امید بخش اونا هم نتونست آرومم کنه و کنترلمو از دست داده بودم و همینطور داد میزدم و گریه میکردم، و میگفتم تو رو خدا راست بگید صورتم سوخته ، زشت شدم ؟؟ پرستار گفت خدا بهت رحم کرده ،فقط دستات سوخته و سوختگی قسمتهای دیگه بدنت جزییِ و خیلی زود خوب میشه و بعد از یه مدت هیچ اثری از سوختگی نمیمونه ، باورم نمیشد
باورم نمیشد تا اینکه یکی از پرستار ها رفت و با یه آینه کوچیک اومد تو و گفت: بیا خودتو نگاه کن ببین هیچ چیز مهمی نیست و با چند روز بستری بهتر میشی و دوباره میتونی به زندگی ادامه بدی،آیینه رو ازش گرفتم و صورت از آتیش سرخ شدهی خودمو دیدم که کلی پماد روش بود اول ترسیدم ولی پرستار راست میگفت ،خداروشکر صورتم زیاد آسیب ندیده بود و به مرور زمان بهتر میشد، پرستار که دید آرومتر شدم گفت حیف دختر به خوشگلی تو نیست که بخواد خود سوزی کنه و خودش رو بکشه؟ از حرفهایی که میزد تعجب کردم و گفتم من نمیخواستم خودمو بکشم،توی زیر زمین بودم که یهو شعله های آتیش و حرارتش رو حس کردم و کلی هم تقلا کردم برای زنده بودن و نجات پیدا کردن... پرستار دوم گفت شاید به خاطر ترس یه چیزهایی یادت رفته ،اصولا کسایی که بلائی سر خودشون میارن بعدش پشیمون میشن و دنبال راه نجاتن... نمیدونستم باید چی بگم تا ثابت کنم من نمیخواستم خودسوزی کنم و این یه توطئه بوده که قبل از روشن شدن ماجرای تهمتی که بهم زدن و رفتن آبروشون خواستن از وجودم خلاص بشن و الکی تو بیمارستان گفتن خودسوزی بوده.. دیگه حرفی نزدم و چشمام رو بستم و به تمام بلاهایی که این مدت سرم اومده بود فکر میکردم و تک تک روزها رو تو ذهنم مرور میکردم،دلم برای ارسلان تنگ شده بود اون هیچوقت باهام بد نبود و همیشه ازم طرفداری میکرد ،تمام کتک هایی که اون روز ازش خورده بودم گذاشتم پای غیرت و دوست داشتنش و تو دلم بهش حق میدادم با این نقشه ی تمیزی که ربابه و صنم کشیدن ارسلان همچین واکنشی نشون بده ،همین که نکشتم یا از خونه بیرونم نکرد و برای روشن شدن قضیه رفته بود شهر و دنبال آقا معلم میگشت یعنی هنوز دوستم داشت و امیدی به منو این زندگی داشت... چشمامو باز کردم پرستارها رفته بودن، یه نگاه دیگه به اتاق انداختم یه پیرزن رو تخت کناری خوابیده و یه زن میانسال هم روی تخت اول داشت با یه دختر جوون حرف میزد ،نگاشون کردم ،دختره متوجه نگاهم شد و با یه پیش دستی که چند تا سیب و یه مشت نخود و کشمش توش اومد کنارم ،سلام کرد حالمو پرسید و پیش دستی رو گذاشت کنارم و خواست بره که چشمش افتاد به بانداژ دستام، دوباره برگشت لبخند مهربونی زد و شروع کرد به پوست کندن سیب ، آروم و مهربون سیب های قاچ شده رو گذاشت توی دهنم و گفت اسم من مرضیه اس اسم تو چیه؟ ازش تشکر کردم و گفتم منم ماهورم... پرسید شوهر کردی ؟ خندیدم و گفتم آره... مرضیه همینطور ازم سوال می پرسید و منم انگار سالهاست که می شناسمش به سوالهاش جواب میدادم، تو همون چند دیقه ازش خیلی خوشم اومد.. برام از زندگیش تعریف کرد و گفت پدرش سالهاست که فوت کرده و مادرش برای بزرگ کردن مرضیه و برادرش سالها کار کرده و الانم تو کارگاه دستش رفته زیر دستگاه و دوتا از انگشتانش قطع شده ،مرضیه بغض کرد و گفت من و برادرم تمام زندگیمون رو مدیون فداکاری مادرم هستیم،به هر سختی بود بغضش رو قورت داد و گفت بگو ببینم تو چرا اینجایی؟چطوری دچار سوختگی شدی؟ دلم میخواست حرف بزنم و درد و دل کنم ،حالا که مرضیه گوش شنوایی داشت و خیلی مشتاق شنیدن بود ،ماجرای زندگیم رو براش تعریف کردم ،بعد از تموم شدن داستان زندگیم صورت از اشک خیس مرضیه باعث شد خودمم بغضم بترکه و گریه کنم ... پیرزن بغلی که حرفامون رو شنیده بود و شاهد گریه همون بود با اون صدای مهربون و جادوییش گفت گریه بسه دیگه دخترا،زندگی ارزش غصه خوردن نداره ،هر طور که زندگی رو بگیری همون طور میگذره، کسایی که بهت تهمت ناروا زدن مطمئن باش خیلی سخت تقاص پس میدن و تا نتیجه کارشون رو نبینن از این دنیا نمی رن فقط باید صبور باشی و تحمل کنی ، با حرفاش دلگرم شدم و یه کمی از درد درونم کم شد.. دوتا پرستار اومدن و شروع کردن به باز کردن باندهای های دستم و بهم گفتن دراز بکش و فقط تحمل کن،از ترس چشمامو بستم وقتی شروع کردن به تمیز کردن سوختگی و کندن پوستهای اضافی روی دستم با تمام وجودم درد می کشیدم و دندونهامو روی هم فشار میدادم و مرگ رو جلوی چشمام میدیدم ،پرستار دلداریم میداد و میگفت اگه این کارو نکنیم دستت گوشت اضافه میاره و چین و چروک سوختگی از بین نمیره، به خاطر چسبندگی دوتا از انگشتاتم پس فردا باید عمل کنی... من که تا اون روز نه بیمارستان دیده بودم و نه اتاق عمل همه وجودمو ترس گرفته بود و فقط گریه میکردم از روزی که سوخته بودم و توی بیمارستان بستری بودم سه روز می گذشت و از هیچکس خبری نبود ،بی کس و تنها مونده بودم و دلم از همه ی دنیا گرفته بود و فقط به در و دیوار زل میزدم، دیگه حرفهای مرضیه و اون خانم پیر نمی تونست به زندگی امیدوارم کنه و از همه بدم میومد و حوصله هیچکس رو نداشتم.... روزی که بردنم اتاق عمل فقط از دور یه سایه محوی از اردلان دیدم و بعد از عمل دیگه ازش خبری نبود ،
ده روز بیمارستان بودم و حالم تقریبا خوب شده بود و باید کم کم مرخص میشدم ولی از هیچ کس حتی پدر و مادرم خبری نبود و کسی از خانواده ام رو تو این مدت ندیده بودم، مادر مرضیه هم مرخص شده بود ولی روزهای ملاقات مرضیه میومد دیدنم ،وقتی فهمید هنوز کسی نیومده ملاقاتم گفت حالا که کسی نیومده دیدنت بیا بریم خونه ی ما ،یه مدت پیش ما بمون تا همه چی روشن بشه و بی گناهیت ثابت بشه، بعد برگرد روستا.. ازش تشکر کردم و گفتم بر میگردم روستا، دوست ندارم پدر و مادرم سرشکسته بشن و به خاطر کاری که نکردم نتونن سر بلند کنن و مورد شماتت مردم روستا قرار بگیرن،باید برگردم تا بی گناهیمو ثابت کنم ... مرضیه آدرس خونه شونو تو یه برگه کاغذ نوشت و گفت هر وقت اومدی شهر حتما به ما سر بزن و مثل یه خواهر رو من حساب کن هر کاری از دستم بر بیاد حتما برات انجام میدم ،بعد از جیب لباسی که تنش بود یه مقدار پول در آورد و داد بهم اول قبول نمی کردم ولی اصرار کرد گفت برای رفتن به روستا به این پول احتیاج پیدا میکنی... دیدم راست میگه و با شرمندگی پول رو ازش گرفتم.. مرضیه کارهای لازم برای مرخص شدنم رو انجام داد داروهایی که لازم بود رو از بیمارستان گرفت و با هم اومدیم بیرون، مثل آدمهای گیج به اطرافم نگاه میکردم و یاد روزی که با ارسلان اومدم شهر افتادم،روزی که خبر بار داریم رو دکتر بهم داد و منو غرق در خوشحالی کرد، یاد ذوق ارسلان و توصیه های مراقبتیش افتادم ،یاد بازار و خرید سوغاتی و دستهای قویش که دستامو محکم تو دستاس گرفته بود ، یاد آوری همه ی این خاطرات یه قطره اشک شد و از چشمم چکید.... رفتیم توی خیابونی که یه مینی بوس داشت که یه ساعت مشخصی مسافر سوار میکرد و از کنار روستای ما هم رد میشد، چند نفری از اهالی روستاهای دیگه که از شهر خرید کرده بودن تو صف نشسته بودن و منتظر مینی بوس بودن، رفتم کناری ایستادم و از مرضیه خواستم بره خونه شون و به خاطر من معطل نشه ،اما قبول نکرد، یک ساعت بیشتر نشسته بودیم که خبر اومد مینی بوس خراب شده و امروز مسافر جابه جا نمیکنه، نا امید و خسته نگاه به مرضیه کردم اونم با لبخند دستمو گرفت و گفت یه امشب رو از فکر اون عمارت و روستا و ارسلان خان بیا بیرون و تو خونه ی ما بد بگذرون.. گفتم آخه اینطوری نمیشه اگه کسی بیاد بیمارستان و بفهمه من مرخص شدم و شب رو هم خونه نرفتم با خودش چه فکری میکنه ،اون موقع میگن دیدی گفتیم این یه ریگی تو کفششه و معلوم نیست کجا رفته... مرضیه گفت خوب الان میخوای چکار کنی نمی تونی که پیاده راه بیفتی سمت روستا،باید تا فردا صبر کنی... دیدم هیچ راهی نیست و با مرضیه رفتیم سمت خونه شون،ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و نمیدونم چرا این همه استرس داشتم، رسیدیم مادر مرضیه، عصمت خانم اومد استقبالمون، چقدر خانواده ی خونگرم و مهربونی بودن ،برادر مرضیه ،محمود وقتی فهمید من شب رو اونجا مهمونم به بهانه ی سر زدن به عمه اش رفت و گفت شب رو اونجا می مونه تا من معذب نباشم،هر چند زندگی فقیرانه ای داشتن ولی سخاوت و آرامش تو زندگی شون موج میزد و باهم خیلی خوب بودن.. بعد از شام رختخوابها رو پهن کردن رفتم تو جام ولی تا صبح پلک روی هم نذاشتم و نتونستم بخوابم تمام فکر و ذهنم توی روستا و خونه ی خان ننه میگذشت،با خودم گفتم حتما آقا معلم حقیقت رو به ارسلان نگفته ،وگرنه دلیلی نداشت ده روز منو تو بیمارستان رها کنن برن و دیگه هیچ سراغی ازم نگیرن خونه ی ستاره هم که شهر بود و میتونست بیاد بهم سر بزنه، پس همه به این نتیجه رسیدن که من یه زن خیانت کارم که اینطوری تک و تنها توی یه شهر غریب ولم کردن... صبح زودتر از بقیه بلند شدم و تو رخت خوابم نشستم، عصمت خانم که نگرانیم رو دید گفت ماهور چرا بیداری ؟تا صبح حواسم بهت بود فقط از این پهلو به اون پهلو میشدی... گفتم خوابم نبرد و نگرانم ،چطور تا بعد از ظهر صبر کنم تا مینی بوس درست بشه و منو ببره روستا، مرضیه هم که با صدای ما بیدار شد و چشمهای پف کرده و سرخ منو دید رو به مادرش گفت مامان میشه از آقا افضل خواهش کنیم ماهور رو به روستا برسونه،اینطور که من اینو میبینم اگه هر چه زودتر نره روستا دوراز جونش میمیره عصمت خانم بلند شد و گفت پاشید یه لقمه صبحونه بخوریم تا ببینم چی میشه .. بعد از صبحونه رفت بیرون و سریع اومد تو و گفت شانس آوردی ماهور،آقا افضل عروسیِ یکی از اقوامشون تو یکی از روستاهایی که از کنار روستای شما میگذره و داره با خانواده میره اونجا بهش گفتم قبول کرد تو رو هم ببره.. با خوشحالی بلند شدمو و روشونو بوسیدم و کلی ازشون تشکرکردم و رفتیم بیرون ،آقا افضل یه مزدا باری داشت که تو کوچه مشغول تمیز کردنش بودتا مارو دید برگشت ،سلام کردم خانمش و بچه هاشم اومدن بیرون،
#قسمت_چهلوسهده روز بیمارستان بودم و حالم تقریبا خوب شده بود و باید کم کم مرخص میشدم ولی از هیچ کس حت ...
#قسمت_چهلوچهار
عصمت خانم کلی سفارش منو بهشون کرد و اونا هم خیالش رو راحت کردن ،سوار پشت وانت شدیم و به طرف روستا راه افتادیم، بالاخره بعد از دو ،سه ساعت رسیدیم، دیگه دل و روده ای برامون نمونده بود از بس ماشین تو دست انداز جاده های خاکی ما رو بالا پایین کرد ، به روستا رسیدیم ،ازشون کلی تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم و راه روستا رو در پیش گرفتم، نمیدونستم الان باید چکار کنم برگردم تو اون عمارت و از حق خودم دفاع کنم یا برم خونه ی پدرم همینطور که راه میرفتم خودمو نزدیک به عمارت دیدم، در عمارت باز بود و یه پرچم مشکی رو سر در عمارت زده بودن ،صدای گریه و شیون از داخل عمارت میومد بیرون ، دیگه با دیدن پرچم نه پای رفتن داشتم و نه دل موندن، یعنی چه اتفاقی افتاده بود و چه بلائی سرمون اومده بود؟ ترس همه ی وجودمو گرفت و بی رمق و نا توان و پر استرس قدم برداشتم و وارد حیاط شدم ، وسط حیاط دیگ های بزرگی بود که چند تا آشپز مشغول پختن غذا بودن و مردم هم در رفت آمد ،یه کم که رفتم جلوتر غلام از دور منو دیدو سریع اومد نزدیک و با تعجبی که از توی صدا و صورتش معلوم بود گفت خانم جون اینجا چکار میکنید از جونتون سیر شدید ، تا الان کجا بودید ،نگاه به صورت غلام کردم و گفتم چی شده ؟چرا همه مشکی پوش شدن ؟چه اتفاقی افتاده غلام زد زیر گریه و گفت چیزی نپرس فقط تا میتونی از این روستا دور شو ،وگرنه این قوم الظالمین نمیزارن از اینجا جون سالم به در ببری ،اگه بری تو ،خونِت پای خودته نمیدونستم تصمیم درست چیه یه قدم جلوتر رفتم که یهو یه نفر هولم داد و پرت شدم روی زمین خواستم بلند شم که صنم رو دیدم که موهام رو گرفته توی دستش و منو روی زمین میکشونه و با داد و فریاد فحش های بدی که بهم میداد و با صدای جیغ و دادش خان ننه و ارباب و بقیه اومدن بیرون، همه با تعجب و نفرت نگام میکردن ،هیچکس نبود که بیاد جلو و منو از زیر دست صنم بکشه بیرون،خان ننه داشت بهم نزدیک میشد نمیدونم چرا از دیدن گونه های چنگ خوردَش و رد خون خشکی که رو صورتش به جا مونده بود و لباس سیاهی که به تن کرده بود دلم ریش شد ، ربابه و خان ننه و اردلان خان تقریبا به یک قدمیم رسیدن که یهو خان ننه مثل ببر وحشی بهم حمله کرد و گفت راحت شدی جوون رشیدمو ازم گرفتی، راحت شدی به خاطر تو که توش پسرم برای همیشه رفت و تو آتیش جزغاله شد، چقدر بهش گفتم تو لایق این خونه و زندگی و این همه محبت و آزادی نیستی،چقدر بهش گفتم این همه بهت بها نده ،اما تو با جادو و جنبلی که از اون مادربزرگت یاد گرفته بودی دهنشو بسته بودی و اختیار ازش گرفته بودی ، تو باعث مرگ بچه ام شدی ،خان ننه حرف میزد و من متوجه هیچکدوم از حرفاش نمی شدم و کاملا گیج شده بودم،همینطور که حرف میزد و بد و بیراه میگفت شروع کرد به نفرین کردن و کتک زدنم، انقدر شوکه شده بودم که حتی قدرت حرف زدن هم ازم سلب شده بود، اردلان اومد جلو و گفت ولش کن این ارزش کتک خوردن هم نداره ،وجودش حتی تو روستا هم مایه ننگِ.. بعد منو از زیر دست خان ننه بیرون کشید و دستمو گرفت و پرتم کرد بیرون از عمارت و گفت به خاطر آرامش روح برادرم نمی کُشمت ولی حتی دیگه سایه ات رو هم اینجا نبینم برای همیشه از اینجا برو، حرفهای اردلان رو تو ذهنم مرور کردم ،مرگ برادر یعنی چی، گفتم تو رو خدا بگو برای ارسلان اتفاقی نیفتاده و اون زنده اس،اردلان با لگد به پهلوم کوبید و گفت نمیخواد ادای زنهای وفادار رو در بیاری تو باعث و بان ی مرگ ارسلان شدی... شنیدن مرگ ارسلان تمام وجودمو به آتیش کشید نمی تونستم باور کنم که دیگه ارسلان وجود نداره و منو تنها و بی کس رها کرده، از ته دل داد زدم و گریه کردم ولی اردلان رفت تو عمارت و در رو بست، همونجا نشستم و ساعتها گریه کردم نمیدونم چقدر گذشت و چند ساعت پشت در عمارت ناله کردم و ضجه زدم و برای مرگ ارسلان خون گریه کردم ولی گریه های من برای کسی اهمیت نداشت و هیچکس در عمارت رو باز نکرد، هوا رو به تاریکی میرفت که صدای آشنای ابراهیم منو به خودم آورد، گفت بلند شو ماهور، بلند شو که دیگه جای تو اینجا نیست... دیگه توانی تو تنم نمونده بود و نای راه رفتن نداشتم اما چاره ای نبود ، به کمک ابراهیم بلند شدمو راه افتادم،تو راه گریه میکردم و به ابراهیم می گفتم دیدی چه خاکی به سرم شد،دیدی چطوری بدبخت و بدنام شدم ،بعد از ارسلان من چطوری میتونم تو این روستا زندگی کنم، چطوری میتونم بیگناهیم رو ثابت کنم، حداقل تو بهم بگو چه بلائی سر ارسلان اومده، مگه نرفته بود شهر ، یهو چی شد ، این چه مصیبتی بود که سرم اومد ؟ابراهیم گفت ارسلان خان موقع برگشت از شهر خیلی سرعت داشته و اونشب هم بارون شدیدی می باریده ،و به گفته ی آدم های محلی که سر صحنه حاضر شدن گفتن ماشین ارسلان به کوه میخوره بعد از سقوط از دره
درجا آتیش گرفته و همه چی تو اون آتیش سوخته... دوباره شروع کردم به گریه کردن ابراهیم بهم دلداری میداد و میگفت تو این ماجرا تو هیچ تقصیری نداری و تقدیر ارسلان خان اینطوری رقم خورده ،چرا این همه خودت رو سرزنش میکنی ،مقصر این اوضاع و مرگ ارسلان کسایی هستن که تو رو به این روز گذاشتن.... به نزدیک خونه که رسیدیم ابراهیم مِن و مِنی کرد و گفت الان که مثل قدیم از زیر زمین نمی ترسی؟ با تعجب نگاش کردم که ادامه داد اوضاع خونه زیاد خوب نیست، از وقتی ارباب زمینها رو از پدرت پس گرفته بهادر و اسماعیل قسم خوردن خونت رو بریزن و کمر به کشتنت بستن... بیشتر از خان ننه از اون دوتا می ترسیدم که جوون بودن و غیرتی.. ابراهیم که ترس رو تو چشمام دید گفت امشب رو تو زیر زمین بمون تا فردا یه فکری برات کنم... ابراهیم جلوتر از من رفت از شانسم کسی تو حیاط نبود و با اشاره ی ابراهیم خودمو به زیر زمین رسوندم و یه گوشه ای کز کردم، ابراهیم رفت بالا و من تنها و بی کس دوباره شروع کردم برای خودم و سرنوشتم و بدنامی که موند روم و مرگ ارسلان گریه کردم،انقدر گریه کردم که دیگه نه اشکی برام مونده بود نه نایی از خدا گله کردم ، چرا حالا که داشتم به اون زندگی عادت میکردم و روز به روز به ارسلان دلبسته تر میشدم، وقتی داشتم حس قشنگ مادر شدن رو داشتم تجربه میکردم، همچین طوفانی رو وارد زندگیم کرد و همه چیز رو باهم ازم گرفت... همشوهرمو،هم بچه مو ،هم آبرومو،من که در حق کسی بدی نکردم که لایق همچین مکافات و مجازاتی باشم،چرا قبل از ثابت شدن بی گناهیم باید همچین بلائی سرم بیاد که حتی خانواده ام برای کشتنم دست به کار بشن، از خدا به خودش شکایت کردم انقدر گفتم و گفتم که از فرط خستگی و بی حالی و ضعف دیگه نمیتونستم جایی رو ببینم،چشمام گرم خواب شد که ارسلان رو کنار ماشینش دیدم که داره بهم دست تکون میده و صدام میکنه ،بلند شدم که برم طرفش ولی یاد کار و رفتارش افتادم و راهمو کج کردم و برگشتم یه خانم سفید پوش و قد بلند کنار چشمه روستا ایستاده بود ، بهش نزدیک شدم فقط چشمای درشت و مشکیش دیده بود و دهن و بینیش رو با روسری پوشونده بود، رفتم جلو یه نگاه بهم کرد و گفت کم گریه کن ما میدونیم تو گناهی نکردی،برگرد پیش شوهرت اون منتظرته، برگشتم خبری از ارسلان نبود،یهو برگشتم پیش اون خانم ، نگام کرد خواستم بگم ارسلام مُرده ،قبل از اینکه حرفی بزنم گفت نگران نباش همه چی درست میشه بعد همون زنجیر پلاکی که ارسلان بهم هدیه داده بود و توی صندوق قائم کرده بودم داد بهم خواستم ازش تشکر کنم که با کشیدن پتو هراسون از خواب بیدار شدم، به زور چشمای پف کرده ام رو باز کردم و از دیدن ابراهیم که بد موقع اومده بود کفری بودم ،ولی هیچی نگفتم، ابراهیم اشاره کرد به پتویی که روی زمین پهن بود و گفت بهتره اینجا بخوابی زمین خیلی سرده ، از اینکه به فکرم بود و نصفه شبی حواسش بهم بود ناراحتیم رو فراموش کردمو ازش تشکر کردم ، خواست بره که پرسید مثل قبلا از تنهایی موندن تو زیر مین نمیترسی که؟گفتم نه من دیگه عادت کردم به تنهایی و بی کسی و تاریکی، ابراهیم آهی کشید و از پله ها رفت بالا... دوباره خزیدم روی پتو و چشمام رو بستم ولی یک لحظه اون خانم و خواب رو نتونستم فراموش کنم... فردا صبح صدای بابا و برادرام رو که برای رفتن بیرون از خونه حاضر میشدن شنیدم، خیلی وقت بود بهادر و اسماعیل رو ندیده بودم و دلم میخواست برم بیرون و ببینمشون، دلم میخواست خانواده ام پشتم بودن و به خاطر یه سری حرفها و تهمت ها به همین راحتی منو فراموش نمیکردن و هوام رو داشتن، ولی افسوس و صد افسوس که حرف مردم دیدگاهشان خیلی مهمتر از من و سرنوشتم بود،از گوشه ی پنجره ی کوچیک زیر زمین بیرون رو نگاه میکردم مردها کم کم رفتن بیرون و مامان هم مشکی به تن مشغول آب و جاروی حیاط شد، بوی خاکی که بلند شد منو برد به دورانی که با هزاران حرف و تیکه ی ننه بلقیس حیاط رو آب و جارو میکردم، میخواستم آروم صداش کنم که با شنیدن صدای ننه بلقیس درجا میخکوب شدم و دهنم رو بستم، صدای عصای ننه که به زمین میخورد نزدیک و نزدیک تر میشد،سریع رفتم پتو و بالشت رو برداشتم و انتهای زیر زمین جایی که هیچ دیدی نداشته باشه پنهون شدم و نفسم رو توی سینه حبس کردم ، چند دیقه گذشت و ازش خبری نشد و من با خیال راحت برگشتم سمت پنجره ولی شاید کمتر از ده دیقه نگذشته بود که صدای داد و فریاد بهادر و اسماعیل خونه رو پر کرده بود،صدای مامان رو شنیدم که التماس میکرد تا بگن چی شده،بهادر گفت یعنی تو نمیدونی چی شده ،اون دختره دیشب پرو پرو اومده تو روستا و رفته جلوی عمارت ،اونا هم مثل چی بیرونش کردن ، حالا راستشو بگو ببینم تو کدوم سوراخ قایمش کردی؟
مامان اظهار بی اطلاعی میکرد ولی اونها دست بردار نبودن و محکم و مطمئن به مامان می گفتن تو میدونی و از اومدنش خبر داری،زود بگو اون کجاست که حسابش رو کف دستش بزاریم، ننه بلقیس گفت میگماز صبح مثل مرغ سرکنده اس نگو که نازدونه اش تشریف آورده تا کاری که کرده رو تماشا کنه... از این همه بی محبتی دلم به درد اومد ولی جرات بیرون رفتن رو هم نداشتم بهادر و اسماعیل رفتن بالا تا دنبال من بگردن، میخواستم از اون خونه فرار کنم اما ننه بلقیس و زن عمو توی حیاط بودن و حتما ننه بعد از دیدنم برادرامو خبر میکرد، دیگه نا امید و خسته تکیه به دیوار دادم و نشستم،با شنیدن صدای ابراهیم که گفت اینجا چه خبره،خونه رو گذاشتید رو سرتون بارقه ای از امید تو دلم روشن شد و یه کم از استرسم کم شد، ولی وقتی خان ننه گفت چیه اینا مثل تو بی غیرت نیستن وقتی خواهرت با صمد فرار کرد دست روی دست گذاشتی و کلاهت رو بالاتر گذاشتی، اینا غیرت دارن و تا خونش رو نریزن آروم و قرار ندارن و دست روی دست نمیزارن... ابراهیم گفت از کجا مطمئن هستید که ماهور گناهکاره و خطا کرده،اگه بلائی سرش بیاد و بعد بیگناهیش ثابت بشه میتونید خودتون رو ببخشید؟بهادر و اسماعیل گفتن اگه کاری نکرده بود چرا اسمش شده نقل دهن مردم، حتما کاری کرده که زمینهامون رو گرفتن و تو روستا خوار و ذلیلمون کردن، بهادر داشت میومد سمت زیر زمین که ابراهیم هول گفت انقدر خودتون رو خسته نکنید من دیروز ماهور رو دیدم و مطمئنم که بی گناهه ولی چون به بی عقلی و غیرت الکیتون ایمان داشتم همون دیروز عصر فرستادم بره شهر خونه ی نجمه، اگه ماهور رو میخوایید باید خونه ی نجمه رو پیدا کنید ، ننه بلقیس شروع کرد به نفرین کردنش و بی غیرت خطاب کردنش و گفت تو اگه غیرت داشتی جلوی نجمه رو میگرفتی، ابراهیم در جوابش گفت نجمه با عشقش ازدواج کرد و الانم خوشبخته همین کافیه.... بهادر برگشت سمتشو با ابراهیم گلاویز شد و شروع کرد به گفتن بد و بیراه ،اما ابراهیم با صبر و حوصله و منطق کم کم تونست آرومشون کنه وقتی جون مادرش رو قسم خورد که اگه خیانت من ثابت بشه اولین نفریه که منو میکشه و مهلت یک ماهه خواست برای اثبات بیگناهی من،بهادر و اسماعیل کم کم آروم شدن و رفتن بیرون از خونه ،ننه بلقیسم که خودش رو زده بود به بی حالی و ضعف دست و پا به اتفاق مامان و زن عمو رفتن تو... تمام اون صحنه ها و گریه کردنهای مامان و طرفداری ابراهیم و اون پنجره ی کوچیک زیر زمین رو هیچوقت فراموش نکردم و لحظه به لحظه اش یادمه.... کم کم خونه خلوت شد و دوباره سکوت حاکم شد ، از دیروز هیچی نخورده بودم و احساس ضعف میکردم که بعد از یک ساعت ابراهیم با چند لقمه نون و پنیر اومد تو زیر زمین، لقمه ها رو داد دستم و گفت ماهور آماده باش هوا که که تاریک شد باید بری شهر... گفتم آخه من که کاری نکردم ،باید بمونم و ثابت کنم که همه چه نقشه بوده و یه توطئه... ابراهیم گفت لجبازی نکن بخدا اگه اینا گیرت بیارن نمی زارن زنده بمونی، دو ساعت دیگه مینی بوس از بغل روستا رد میشه ، باید بری خونه ی نجمه تا یه کمی اوضاع آروم بشه،بعد خبرت میکنم که برگردی مطمئن باش هر کاری میکنم تا بیگناهیت برای همه روشن بشه ، حرفهای ابراهیم درست بودو خیر و صلاح من تو رفتن بود ، گفتم باشه من آماده ام و کاری ندارم هر چی تو بگی، ابراهیم گفت من میرم بالا که ننه بلقیس شک نکنه یک ساعت دیگه وقتی صدای سوت زدنمو شنیدی بیا بالا برو کنار چشمه وایستا تا من خودمو بهت برسونم ،خدا کنه کاری پیش نیاد بتونم تا خونه ی نجمه همراهیت کنم چون اگه شک کنن حتما میان دنبالمون، نمیدونم چرا حس خوبی نداشتم و از اینکه بخوام با ابراهیم از اون روستا برم اصلا حالم خوب نبود ، فکر میکردم اگه تو روستا بپیچه یا کسی منو با ابراهیم ببینه همه ی شک ها به یقین تبدیل میشه و ربابه و خان ننه هم با سربلندی میگن هر چی گفتن راست بوده ، چند بار خواستم بگم می مونم و نمیام ولی ترسی که از مُردن و کشته شدن به دست برادرام مانع حرف زدنم شد صدای سوت ابراهیم رو که شنیدم به سرعت باد از زیر زمین رفتم بالا و با عجله و به حالت دو خودمو به چشمه رسوندم و پشت درختی که همیشه نجمه و صمد قرارهای عاشقونه شون رو میذاشتن پنهون شدم، چند دیقه بعد ابراهیم بهم ملحق شد وبه سرعت از روستا دور شدیم، از دور صدای ماشین شنیده میشد ابراهیم گفت شاید آشنا تو مینی بوس باشه ،بهتره ما رو باهم نبینن،تو هم صورت رو بپوشون و منم به حالت دو میرم چند متر اونورتر وایمیستم ،ابراهیم اینو گفت و ازم دور شد ،منم روسریم رو دور دهنمو بینیم کشیدم،ماشین وقتی ایستاد سوار شدم ،سیصد چهار صد متر اون ور تر هم ابراهیم سوار شد و راهی شهر شدیم
تمام طول مسیر رو آروم آروم به یاد ارسلان اشک ریختم و از خدا خواستم قبل از رسیدن به شهر جونمو بگیره و راحتم کنه و نزاره اینطوری تنها و بی کس نفس بکشم و سربار دیگران بشم... دیگه هوا کاملا تاریک شده بود که به شهر رسیدیم، ابراهیم زودتر پیاده شد و منم پیاده شدم و با فاصله چند متری ازش قدم برداشتم یه کم که دور شدیم و مینی بوس هم راه افتاد، ایستاد تا بهش رسیدم... خونه ی نجمه خیلی دور بود و اون وقت شب هیچ ماشینی رد نمیشد و مجبور شدیم پیاده راه بیفتیم، دیگه رمقی برام نمونده بود که یه وانت جلومون ترمز کرد ، ابراهیم آدرس رو گفت و اونم سوارمون کرد، شاید با ماشین بیست دقیقه تو راه بودیم که رسیدیم... ابراهیم زنگ زد و به دقیقه نکشیده صدای خوابالوی صمد رو شنیدم که در رو باز کرد و از دیدن ما خواب از سرش پرید و با تعجب بهمون نگاه کرد، ابراهیم خندید و گفت تا کی میخوای زل بزنی بهمون برو کنار تا بیابم تو،صمد انگار تازه به خودش اومده باشه ،رفت کنار و ما رو دعوت کرد داخل و نجمه رو صدا کرد، نجمه هم دست کمی از صمد نداشت ولی خیلی زود به خودش اومد و محکم بغلم کرد و با روی باز بهمون خوش آمد گفت ، نجمه تند تند سوال میکرد و از مرگ ارسلان متاسف شد و از توطئه ای که برام چیده بودن کفری شد و گفت نباید دست روی دست گذاشت، بعد به ابراهیم گفت باید یه کاری کنی تا مردم روستا و ارباب بفهمن که ماهور بی گناهه... پ ابراهیم رفت تو فکر و گفت آخه از دست من چه کاری بر میاد خودمم چند روزه دارم به این فکر میکنم که بی گناهی و پاکی ماهور رو به همه ثابت کنم اما تمام فکرام به بن بست میخوره و راه به جایی نمیبره، صمد که تا اون موقع ساکت بود گفت بهترین راه پیداکردن معلم روستاست،حالا که ارسلان خان نیست حتما اون میتونه بهمون کمک کنه و حقیقت رو برای ارباب بازگو کنه، ابراهیم با خوشحالی نگاه به صمد کرد و گفت چرا تا الان به فکر خودم نرسیده بود بعد خندید و گفت خنگم دیگه ،خنگ بودن که شاخ و دم نداره... صمد گفت چون چند روزه ذهنت درگیر و استرس داری نتونستی فکرت رو متمرکز کنی و راه درست رو پیدا کنی، حرفهای صمد دوباره نور امید رو تو دلم روشن کرد و خیالم راحت شد که حداقل خانواده ام تو روستا خوار و ذلیل نمیشن و با افتخار میتونن تو روستا سر بلند کنن... اونشب رو تا صبح با نجمه از هر دری حرف زدیم از اینکه نجمه خوشبخت بود و از فرارش با صمد پشیمون نبود خوشحال بودم و حس خوبی داشتم... صبح ابراهیم به صمد گفت من باید برگردم روستا و یه بهونه ای برای غیبتم جور کنم تا خانواده ام شک نکنن،میترسم بهادر و اسماعیل برای پیدا کردن ماهور راهی شهر بشن و به زور و دعوا آدرس خونه تون رو از خانوادت بگیرن و درد سر درست کنن ،ولی یکی دوروز دیگه میام تا دنبال آقا معلم بگردم و هر طور شده با خودم ببرمش روستا که خودش به همه بگه تو هیچ تقصیری نداشتی و همه چی زیر سر اون رباب و خواهرش بوده... ابراهیم رفت و منپیش نجمه موندنم، اون روز متوجه شدم نجمه بچه ی دومش رو هم بارداره و صمد هم خیلی هواش رو داره و همش بهش هشدار میداد مراقب خودش و بچه اش باشه. صمد که رفت من به نجمه کمک کردم و کارها که تموم شد ازش خواستم بریم به مرضیه که تو همون شهر زندگی میکرد سر بزنیم،آدرس رو که بهش گفتم خندید و گفت با خونه ی ما پنج دقیقه هم فاصله نداره و تندی حاضر شد و دست پسرش رو گرفت با من راهی خونه ی مرضیه شد، مرضیه از دیدنم کلی ذوق کرد ولی با شنیدن ماجراهای این دوروز کلی ناراحت شد و غصه خورد،این بین مرضیه و نجمه حسابی گرم گرفتن و خداروشکر، شدیم سه تا دوست صمیمی... به اصرار مرضیه ناهار رو باهم خوردیم و بعد از ظهر برگشتیم خونه،تو راه برگشت نجمه گفت مرضیه خیلی دختر خوب و خونگرمیه،نظرت چیه به ابراهیم معرفیش کنیم ،به نظرم خیلی بهم میان،تو ذهنم ابراهیم و مرضیه رو کنار هم قرار دادم و دیدم واقعا به هم میان ،اگه هر دو قبول میکردن زوج مناسبی میشدن، به نجمه گفتم از این بهتر نمیشه،خدا کنه وقتی ابراهیم بر میگرده موافقت کنه مرضیه رو ببینه، هر دو خوشحال از این کشف بزرگ برگشتیم خونه... دوروز گذشت و از ابراهیم خبری نبود ،تو خونه ی نجمه معذب بودم و خجالت می کشیدم و شبها تا صبح در سوگ ارسلان اشک می ریختم و حتی یک لحظه هم نمی تونستم مرگش رو باور کنم،با خودم تصمیم گرفتم اگه از ابراهیم خبری نشه برگردم روستا و به همه ی شایعه ها و بی آبرویی که دنبالم بود هر طور شده خاتمه بدم حتی با مردنم... اما سومین روز ابراهیم با سر و صورت زخمی اومد ،از دیدنش تو اون وضع تعجب کردیم و دلیش رو پرسیدیم گفت تو روستا چو افتاده بود که ماهور وقتی اومده دیده ارسلان مرده با خیال راحت فرار کرده و رفته دنبال همون معلم نمک نشناس ....
ابراهیم گفت من هم جلوی همه ایستادم و گفتم ماهور پاک و من خودم بی گناهیش رو ثابت میکنم ،که باعث درگیری بین منو اردلان خان و اهالی اون عمارت شوم شد،شرمنده ی ابراهیم شدم و خودم رو تا آخر عمر مدیونش میدونستم.. اون روز صمد هم زودتر اومد خونه و با ابراهیم رفتن دنبال آقا معلم، هوا کامل تاریک شده بود شش هفت ساعتی بود که رفته بودن و ازشون خبری نبود تمام تنم رو نگرانی گرفته بود و خودم رو با پسر نجمه و کار خونه سرگرم کرده بودم که در باز شد و صمد و ابراهیم اومدن تو،از قیافه ی هر دو شون خستگی می بارید، زودی پریدم تو حیاط و گفتم چی شد تونستید آقا رحمان رو پیدا کنید؟ ابراهیم نا امیدانه نگام کرد و گفت آقا رحمان یه قطره آب شده و رفته تو زمین، بیچاره مادرش ضجه میزد و میگفت دو هفته ای میشه که ازش خبری نیست و به پاسگاهها و کلانتری ها هم خبر دادن و پیگیر پیدا کردنش هستن، مادرش میگفت دوهفته ی پیش یه آقایی اومد دم در خونه و حسابی با رحمان جر و بحث کرد و صداش رو برد بالا ولی پسرم انقدر متین و با حوصله باهاش برخورد کرد که خودش شرمنده شد،نمیدونم تو اون روستای خراب شده چه اتفاقی افتاده بود که خان روستا یقه ی پسرمو گرفت ،اما رحمان بردش تو اتاق و یک ساعت بعد به خوشی از هم جدا شدن و اون آقا که ارسلان خان اسمش بود با شرمندگی و طلب حلالیت از رحمان خداحافظی کرد و رفت، یک ساعت بعد از اون رحمان که پریشون بود رفت بیرون و تا الان خبری ازش نشده، هر چیه زیر سر ارسلان خانِ که میگن مُرده، ما شکایت کردیم و مامورها دارن پیگیری میکنن و بالاخره همه چی روشن میشه و معلوم میشه پسرم کجاست.... دلم بیشتر شور زد و نگران آقا معلم هم بودم چون اون تنها کسی بودکه میتونست همه چی رو روشن کنه یعنی چه اتفاقی براش افتاده و بینشون چی گذشته بودوچرا بعد از اون دیدار آقا معلم نیست شده بود و ازش خبری نبود؟هر چی که بود نشانه های خوبی نبود و خبرهای خوبی به همراه نداشت... ابراهیم گفت ماهور جات این جا امن نیست چون برادرات با خانواده ی صمد درگیر شدن و آدرس خونه ی نجمه رو خواستن،اگه پیدات کنن زنده ات نمیزارن، منم تمام امیدم به آقا معلم بود که اونم معلوم نیست چه بلائی سرش اومده و کجا رفته... گفتم من میخوام برگردم روستا دوست ندارم مشکلی برای نجمه و صمد پیش بیاد ،بزار هر چی میشه بشه مرگ یه بار و شیون یه بار، ابراهیم گفت بچه بازی در نیار فکر میکنی با این همه حرف اگه اونا هم نکشنت ،میتونی تو اون روستا زندگی کنی، مطمئن باش هیچ کس نمی زاره از یک کیلومتری خانواده اش رد بشی ،هم زنها ازت فراری میشن و هم مردها از ترس زناشون و ارباب، اوضاع روستا از چیزی که تو فکر میکنی خیلی بدتره ،طوری که خانواده ات ،حتی پدر و مادرت میگن فقط با مرگ ماهوره که میشه این لکه ی ننگ رو پاک کرد... حرفهای ابراهیم مثل خنجری بود که تمام تنم رو تیکه تیکه میکرد و قلبم و میشکافت،مستاصل و خسته ، شروع کردم به گریه کردن و نفرین کسایی که همچین نقشه شومی کشیدنو باعث آوارگی و بی خانمانی من شدن و چند تا خانواده رو عزا دار کردن، نجمه بغلم کرد و گفت نگران نباش ،ماه پشت ابر نمی مونه و همه چی معلوم میشه فقط باید صبور باشی... آخه چقدر صبر باید میکردم و تا کی باید فراری بودم و از چشم خانواده ام پنهون میشدم، زندگی اینطوری برام ارزش نداشت و دلم نمی خواست اینطوری ادامه بدم.. به ابراهیم گفتم موندن من اینجا باعث دردسر برای نجمه و صمد میشه ، نمیتونم اینجا بمونم، هر سه رفتن تو فکرو گفتن نگران نباش یه فکری برای رفع این مشکل هم میکنیم.. گفتم اگه اجازه بدید یه دکتر اینجا هست که از دوستهای صمیمیِ ارسلانِ ،یه بار با ارسلان رفتیم خونه شون ،خودش رو خیلی مدیون ارسلان میدونست و بارها ارسلان گفت که مثل برادرم می مونه ،من میدونم میشه رو کمکش حساب کرد،بریم باهاش صحبت کنیم شاید منو به عنوان کارگر مطبش یا خونه اش قبول کنه،یا یه راه چاره ای برام داشته باشه، صمد با ناراحتی گفت یعنی انقدر اینجا بهت بد میگذره؟ گفتم بد نمی گذره اما نگران وضعیت نجمه ام که اگه آدرس رو پیدا کنن برای شما هم بد میشه.. اما اصرار نجمه و صمد و ابراهیم برای دندون رو جیگر گذاشتنم،تسلیمم کرد و همون جا موندنم... ابراهیم رفت روستا و من شبانه روز با فکر ارسلان سر میکرد و تبدیل شده بودم به یه آدم افسرده و بی حوصله که دلیلی برای زندگی نداشت،ده روز از رفتن ابراهیم گذشته بود و حس اضافه و سربار بودن رو داشتم و دیگه از اینکه بخوام با نجمه و صمد سر یه سفره بشینم خجالت می کشیدم،تصمیم خودم رو گرفتم و یه روز به نجمه گفتم دلم برای مرضیه تنگ شده و میخوام برم ببینمش،چادر مو سر کردم و راهی شدم اما نه خونه مرضیه ،از اونجایی که هوش خوبی داشتم و سواد هم داشتم پرسون پرسون مطب دکتر فرهاد رو پیدا کردم و رفتم بالا
همون منشی پشت میز نشسته بود و چند تا برگه ی شماره جلوش بود که به نوبت به بیمار ها میداد،چشمش به من که افتاد رفت تو فکر و بعد از چند لحظه پرسید قبلا هم بیمار دکتر بودید، سرمو انداختم پایین و گفتم زن دوستشون ارسلان خان هستم، منشی شماره ای که بهم داده بود رو گرفت و گفت مریض که اومد بیرون شما میتونید برید داخل، چند نفری جلوتر از من اونجا بودن،گفتم احتیاجی نیست ،عجله ندارم، منتظر می مونم تا نوبتم بشه، خواست چیزی بگه که از جام بلند شدم و رفتم سراغ قفسه ای که چند تا کتاب توش بود ازش اجازه گرفتم و یکی از کتابها رو برداشتم، شروع کردم به خوندن و بعد از نیم ساعت سر بلند کردم مطب تقریبا خالی شده بود و مریض قبل از من از اتاق اومد بیرون و با اشاره ی اون آقا کتاب رو بستم و رفتم داخل ،سلام کردم ،دکتر فرهاد سرش رو بلند کرد و با تعجب نگام کرد و گفت ماهور؟ گفتم بله خودمم،از پشت میزش بلند شد و گفت ارسلان کجاست بیرون نشسته، اسم ارسلان رو که آورد ناخودآگاه شروع کردم به گریه کردن ،سریع یه لیوان آب داد دستم و گفت اتفاقی افتاده چرا گریه میکنی، حرف بزن ببینم چی شده ،همینطور که اشکام جاری بود برای دکتر یه مختصر از اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم و زل زدم به صورتش و منتظر عکس العملش شدم ، دکتر دست گذاشت روی سرش و همونجا نشست صدای هق هق مردونه اش اتاق رو پر کرد ،منتظر هر واکنشی بودم الا اینکه دکتر فرهاد با اون ابهت ،بخواد های های گریه کنه،منشی اومد تو و دکتر رو از روی زمین بلند کرد ، دکتر فرهاد روی صندلی نشست و گفت کی این اتفاق ها افتاده ، ارسلان از برادر هم بهم نزدیک تر بود ،تو کشورغریب وقتی از همه جا خسته میشدم و نای ادامه دادن نداشتم ارسلان بود که به دادم میرسید و نمیذاشت کم بیارم ،من تموم زندگیم رو مدیون ارسلانم، الانم هر کاری از دستم بیاد بر برای تو انجام میدم دکتر فرهاد ازم خواست تا به طور کامل ماجراهایی که برام اتفاق افتاده رو براش به طور کم و کاست توضیح بدم و در آخر گفت ازت میخوام همه چی رو مو به مو برام بگی حتی اگه به ضررت باشه فقط و فقط راست بگی،قسم خوردم و شروع کردم به حرف زدن و همه ی جریان رو براش تعریف کردم، دکتر فرهاد هاج و واج نگام کرد و از این همه بی رحمی و روباه صفتی افراد اون خونه ابراز تاسف کرد و گفت میتونی مثل یه برادر بزرگتر یا یه پدر رو من حساب کنی ،مطمئن باش تا اونجایی که بتونم و در توانم باشه بهت کمک میکنم، بعد از پشت میزش بلند شد و گفت خانمم از دیدنت خوشحال میشه امروز ناهار رو مهمون ما باش، ازش تشکر کردم و گفتم دختر عموم منتظرمه و نگرانم میشه و باید برگردم ، بعد در حالی که خجالت میکشیدم گفتم تا وقتی همه چی معلوم بشه و بتونم برگردم روستا میخوام برم سرکار ،اگه کاری سراغ داشتید میشه بهم خبر بدید،هر کاری هم باشه انجام میدم فقط آبرومندانه باشه، دکتر دست کرد تو جیبش و یه دسته اسکناس در آوردگرفت جلومو گفت احتیاج به کار کردن نیست هر چقدر پول نیاز داشتید بگید من بهتون میدم ارسلان خیلی به گردن من حق داره من کلی بهش بدهکارم، دستش رو پس زدم و گفتم پول نمیخوام ممنونم ،فقط نمیتونم یه جا بشینیم و سربار کسی باشم ،ازش خداحافظی کردم و از در مطب اومدم بیرون ،صدام کرد و گفت من دنبال کار برات میگردم و بهت خبر میدم ،فردا هم میرم روستا تا ببینم تو اون عمارت چه خبره، ازش کلی تشکر کردم و عذر خواهی به خاطر زحمتی که بهش داده بودم خواستم راه بیفتم که گفت بشین تو ماشین میرسونمت، سوار شدم و آدرس خونه ی نجمه رو بهش دادم. سر کوچه پیاده شدم و رفتم سمت خونه ، در زدم نجمه درو باز کرد اما مثل همیشه نبود و بدون هیچ حرفی رفت داخل و منم پشت سرش راه افتادم ، چادر مو برداشتم و نگاه به حرکات عصبی نجمه میکردم ،، ازش پرسیدم چیزی شده ،انگار حالت خوب نیست، پسرشو بغل کرد و گفت خوبم و رفت کنار آشپزخونه نشست و مشغول خوابوندن پسرش شد ، بغض راه گلومو بسته بود و بهش حق میدادم تو این دو سه هفته ازم خسته شده باشه و نتونه دیگه یه نون خور اضافی رو تحمل کنه، همون جا دراز کشیدم و چشمامو بستم روسریم رو کشیدم روی صورتمو آروم و بی صدا اشک ریختم دلیل این رفتار سرد نجمه رو نمی فهمیدم، شاید صمد باهاش دعوا کرده بود و بابت مونده من غر زده بود،هر طور بود باید یه کار دست و پا میکردم و گلیم خودمو از آب بیرون می کشیدم تو این فکرا خیالها بودم که خوابم برد ،وقتی بیدار شدم صدای پچ پچ نجمه و صمد به گوشم رسید... اسمم رو که میون حرفاشون شنیدم همونجا نشستم و گوش دادم ولی ای کاش کر میشدم و اون حرفها رو از زبون دختر عموم نمیشنیدم ،نجمه گفت باید هر طور شده برگرده روستا و صمد در جوابش گفت گناه داره اگه برگرده میکشنش،