خوش به حالت برا منم کلا حاملگی و زایمان کابوس بود. تازه من نسبت به سزارین خیلی دید خوبی داشتم. شایدم سختی من به خاطر این بود که کسی نداشتم بهم برسه و نیازی نباشه من کاری بکنم. نمیدونم. ولی یادم شب اول که اومدم خونه دخترم نصف شب شروع کرد جیغ و گریه اومدم بلند شم دخترمو بلند کنم چنان دردی تو محل برش بود انگار شکمم داشت از همونجا دوباره پاره میشد چنان جیغی کشیدم دوباره دراز کشیدم شوهرم اومد کمک کرد با بدبختی و بلند شدم اط یه طرفم دخترم همه اش گریه میکرد بغل میکردم راه میبردمش هرکاری میکردم جیغ هاش تموم نمیشد. چه شبی بود.
تازه من اونقدر خوش خیال بودم تو ساک بیمارستانم مسواک و شونه گذاشته بودم یادم میاد خواهرم ساکمو دید غش کرد از خنده گفت فکر میکنی حالت اینقد خوبه که مسواک بزنی!!!!!