هیچی کمک نکردن انقدر خندیدن ولو شده بودن دوتا نمکدون گذاشتن اشپزخونه دوباره نشستن نه یه کمک کردن غذا هارو جمع و جور کنیم نه ظرف شستن
حالا ما میریم یجایی مهمونی مامانم انقدر میگه پاشو پاشو کمک کن اعصابم خراب میشه بعد اینه انگار ما نوکرشونیم یه ساعت ظرف شستم تنهایی از اونور عموم میگه یه چای به ما نمیرسه
دیگه میخواستم یدونه بزنم دهنش