بچهامن حدودیکسالوخورده ای بایه اقایی نامزد کردم وخیلی دوستش داشتم و من باهاش دعواکردم توحالت عصبانیت بهش گفتم حرومزاده و خانوادش فهمیدن و همه چیزبهم خورد اما حالا هنوزم این اقا ک ۳۵ سالشه میگه من ازدواج نمیکنم و تاجایی ک امکان داره بامن بمون و من هم چون وجودم بهش وابسته اس ونباشه انگارنفس نمیکشم باهاش موندم و ن میتونم ازش جداشم ن میتونم با کسی دیگه ای باشم واینکه گفت من فدای مادرم شدم