خیلی ناراحتم.امروز رفتم خونه جاریم که از خودم حداقل ده سال بزرگتره گفت حواستو جمع کن خونه پدرشوهر اینا میری میایی که کی بری یا کی نری..منظورش این بود برای خودت حد بزار...
گفتم چرا؟اخه من هفته ای یکبار میرم یه شامی یا یه ناهاری
گفت بابا پشتت پیش شوهرم حرف زده که فلانی میاد دست به سیاه و سفید نمیزنه.اونم کلی دعواش کرده که تو چکار داری دوسش دارید و میخواید رفت و امد کنید باید همینجوری بخوایینش.مگه زن من انجام میداد چه تاجی زدین سرش و فراریش دادید که...اخه اونا هر ۶ ماه واسه یه چای میرن خونشون.
حالا قضیه از این قرار بود که هفته پیش هرچی مادر شوهرم گفت پاشو یه چیز بزاربرای شام من گفتم ما برناممون موندن نیس...خلاصله نزاشتم و اومدیم بعدشم تو ماشین به شوهرم گفتم من نمی خوام خونه بابات برم دم گاز یهجوری باید اینو حالیشون کنم.
علتشم اینه اینا فوق فوقالعاده ایراد گیرن..چرا شوره چرا شله چرا سفته چرا ابکیه چرا شفته اس چرا دونه اصلا خوشمزه نیس....اصلا به جای یه تشکر همونجا سر سفره از ادم ایراد میگیرن...نمی خوام حرفی بزنن ناراحت بشم..کلا هم اعتماد به نفس ادم رو میگیرن..حالا شوهرم اعصبانی که یه کوفتی میزاشتی این بساط نمیشد.دیگه نمیبرمت اونجا ...
الان شوهرم میگه تو مقصری اون هی گفت تو گفتی نه...
از اینکه حالمو درک نکرد اتیشم...بخدا همش من پای ظرفشوییم...نامرد گفته دست به سیاه سفید نمیزنه حتی یه چایی...
حالا قسم خوردم به روم نیارم ولی طاقت ندارم.چکار کنم؟