2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88549 بازدید | 2268 پست

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

سپاس بانو 😘

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗

باید با دکترش حرف بزنم.- شکوفه میدونی دکترش کیه؟اشک چشماش رو گرفت و سینی رو برداشت تا روتختی رو مرتب کنه: - نه خانوم از پایتخت آوردنش، میگفتن دوست آقاست. اسمشو یادم نمیاد از اون خوبا بود.سرم رو بدنم سنگینی کرد، دلم آشوب بود، چنگ زدم به بازوی شکوفه: - داروهاش کجاست؟بدون اینکه منتظر جواب باشم سراسیمه به اتاقش رفتم. قرص‌ها رو با خودش برده بود. کشوهای پاتختی و همه جا رو گشتم، شکوفه فقط نگاه شده، حق داشت از رفتارام سر در نیاره.- برای نهار میاد؟؟- آره خانوم‌، سپردم به منشی نذاره زیاد کار کنه، حواسش به آقا باشه... برا نهار حتما میاد... دکترش دستور غذایی برام نوشته، اونا رو براشون میپزم.خجالت‌زده کنار تخت نشستم.خدمتکار خونه و منشی اداره بیشتر از من حواسشون به همسرم بوده. میخواستم مثلا حد و حدود خودش رو بدونه که چی بشه؟اون بیچاره که تا حالا بهم بی‌احترامی نکرده، حتی بهم دست درازی نکرده بود!!زاییدی مهدخت خانم با این طرز فکرت... به جای شاه، یه دیکتاتور جدید داشت این گوشه‌ی کشور شکل میگرفت.شکوفه رفت و من‌و تو اتاق بهروز تنها گذاشت. تو اون اتاق غریبه بودم. احساس میکنم خانواده‌ی بهروز که عکساشون کل دیوار رو گرفته، ازم ناراحتن.کمد لباسش رو باز کردم. هجوم ناگهانی بوی عطر همیشگی... صورتم رو بین‌ بلوزای اطو‌ کشیده بردم و نفسی عمیق کشیدم.چشم که باز کردم، یکی از پیراهن گل‌گلی‌ها که بهروز برام گرفته بود رو لایِ بلوزاش دیدم... انگار بلوزِ چارخونه‌اش، پیراهنم رو بغل کرده بود.- اینو کِی برداشته؟ته دلم خوشحالم که یکی دوستم داره.بعد رفتن مهدیار و سعید از زندگیم، فکر نمی‌کردم یه همچین حس‌ نابی رو دوباره تجربه کنم.این بشر در نبودش هم حالم رو خوب میکرد... نمی‌دونم تا کی تو اون حالت بودم، وقتی‌ حالم کمی جا اومد، رفتم پایین.به شکوفه اطمینان دادم که بهروز از موضوع چیزی نمی‌فهمه. سوپ‌ رقیق، خوشمزه و مقوی برای بهروز بار گذاشته بود، برای منم خواست یه غذای دیگه بپزه که نذاشتم.- همین کافیه، زحمت نکش.ساعت ۱ ظهر رو نشون میده. چه بهونه‌ای باید برای این تغییر رفتار ۱۸۰ درجه‌ای جور کنم که شک نکنه؟


شکوفه با آخ و اوخ  بهونه رو جور کرد.- شکوفه به آقا میگی، به خانوم گفتم نمیتونم روزی چند بار این پله‌ها رو برم و بیام... منم قبول کردم که بیام پایین.با صدای چرخش دستگیره‌ی در، روبه‌روی تلویزیون نشستم و خودمو مشغول تماشا نشون دادم.- سلام آقا، خسته نباشید... بهترید خداروشکر؟- سلام شکوفه خانم، آره یه کم بهترم.صداش رو که شنیدم، تبسمی رو لبام نشست. پاشو تو پذیرایی گذاشت و چشمش بهم افتاد، زیرچشمی نگاهش کردم و سلامی دادم. هنوز هم وقتی می‌بینمش قلبم تند می‌زنه و یادم می‌ره که میخواستم فراموشش کنم.هاج و واج کمی نگاهم کرد، شکوفه پشت سرش وایساد.- آقا تا شما دست و صورتتون رو یه آبی بزنید غذا رو میکشم.چشمم به کیف تو دستش بود، هر چی هست باید اون تو باشه.- سلام، خوبی؟به جای اینکه من حال اونو بپرسم، بهروز جویای حالم بود... حق داشت از این تغییر رفتار!بلوز و شلوار خوشرنگی که خودش برام انتخاب کرده رو بعد یه دوش درست و حسابی پوشیدم و موهامو پشت سرم جمع کردم.از زیر نگاههای مشکوکش رد شدم و رفتم کنار شکوفه. میز نهار در آنی چیده شد، بهروز دستمال به دست اومد و جای همیشگی نشست و منم کنارش.- شکوفه خانم شما هم کنار ما بشین و غذاتو بخور.شکوفه لبخندی تصنعی زد و تشکر کرد: - ممنون خانوم، تا شما نهارتون میل کنید من یه دستی به اتاقای بالا بزنم.بدون حرفی، سرمون پایین بود و مشغول خوردن شدیم. بعد چند دقیقه نتونستم طاقت بیارم:- من... من می‌خوام بگم...- غذاتو بخور و آماده شو برا رفتن، با اینجا زیاد فاصله نداره... شکوفه میاد و بهت سر میزنه.مشغول بازی با غذام، بهش حق میدم حتی نگاهم نکنه. بی‌توجه به حرفش ادامه دادم.-  من جایی نمیرم.سر بلند کرد، چشماش نایی نداشت برای تماشا.- تو که باید درکم کنی بهروز، من تو شرایط روحی بدی بودم، اون حبسِ خود خواسته، یه کم حالمو بهتر کرد. از زمین و زمان بریده بودم. اشک چشمام مجالی برام نذاشت، نمیدونم برای احوال خودم زار میزنم یا اون، واقعا براش نگران شدم، همانطور که اون برام نگران بود.- من‌و ببخش ناراحتت کردم...


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز