2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88572 بازدید | 2268 پست
صدای مردی اومد،‌ انگار تو یه کوهستان بودیم‌... صداش میخورد به کوهها و برمیگشت.- اگه احساس می‌کنی دار ...

شکوفهکیان شاگرد پدر خدا بیامرزم بود و هرازگاهی که خریدای مادرم رو دم در میآورد، به هوای دیدنش چادر چاقچور کرده و میرفتم استقبالش.تا بناگوش سرخ شده و سربه‌زیر، خریدا رو میداد و بنای رفتن میکرد.- سلام آقا کیان، زحمت کشیدین... کجا؟ براتون شربت درست کردم.تا شربت آلبالو رو بخوره، خودش رنگ آلبالو شده بود از بس خجالتی بود. به سال نکشیده مُخش رو زدم.قدیما خوب بود، عکس کسی که دوست داشتن رو میذاشتن تو کیف پولشون و تمام.من‌و با هزار مصیبت از پدرم خواستگاری کرد. پدر بعد سه چهار تا دختر و پسر که شوهر داده و زن براشون گرفته بود، هوس داشت که من‌و کمی دیر شوهر بده.دستمون به دهنمون می‌رسید و می‌گفت تو‌ یکی باید درس بخونی. ولی وقتی جواب مثبتم رو از دهن مادر شنید؛ خوشبخت بشی باباجانی گفت و پیشونیم‌ رو بوسید.تو شهرستان رسم نبود دختر نامزد بمونه، به ماه نکشیده عقد و عروسی رو‌ گرفتن و من‌و راهی خونه‌ی بخت کردن. با مادر شوهر پیر و‌ مهربونی که باهاش هم‌خونه شدم.کیان هر روز قبل رفتن سر کار،  باید دم‌ در پشت پرده‌ی ضخیم سهم بوسه‌مو میداد و می‌رفت.راضی از این زندگی و عشقی که بهم داشت... با عشق به مادرش و خواهر و برادرایی که گاهی مهمون خونه‌ی کوچیکم میشدن می‌رسیدم.مادرش نوه میخواست، دو‌جین نوه داشت‌.اما می‌گفت قبل اینکه سرم رو‌ بذارم‌ زمین می‌خوام پسر کیان رو ببینم.اولین بار که عق زدم و نتونستم تا دستشویی برم و کنار باغچه پشت درخت بالا آوردم، پیرزن کِل کشید. ویار شدید، باعث کوچ اجباریم به خانه‌ی پدری شد. کیان هر روز بهم سر میزد، با دست پر... مادر شوهرم هر روز برام‌ ویارونه کنار میذاشت و با اون پا درد میومد دیدنم.درد زایمان، کمرشِکن بود... خونه‌ی پدرم قابله آوردن. بچه عجله داشت و نتونستم بیمارستان رو ببینم. دختر بود، کیان انگشتری شکیل به انگشتم انداخت و پیشونیم‌ رو بوسید.پدرم وَلیمه داد و چند گوسفند قربونی‌ کرد و بین‌ فک و فامیل پخش کرد.مادر شوهرم، بادِش مثل باد تایر دوچرخه‌ی آقاجون خوابید و با لب و لوچه‌ی آویزون کنارم نشست.- اشکال ندارد مادر جون، دوومی ایشالا پسر میشه.بچه رو گرفت به بغل و وان‌ یکادی طلایی پر قنداقش بست و اسمش رو نعیمه گذاشت.دلم میخواست اسم بچه‌ای رو که نه ماهه به خاطرش، درست و حسابی نتونستم یه لقمه نون دهنم بذارم رو خودم انتخاب کنم. مامانم چشم غره رفت و منم ساکت.نعیمه شد عشقِ جدیدِ من و کیان و خانوم جون. حالا دیگه پشت پرده‌‌ی ضخیم، کیان باید هر دومون رو‌ بوس میکرد و می‌رفت سر کار.چهار سال مثل برق و باد گذشت. یه هفته‌ی دیگه قرار بود بچه‌ی دومم رو بیارم.

شکوفهکیان شاگرد پدر خدا بیامرزم بود و هرازگاهی که خریدای مادرم رو دم در میآورد، به هوای دیدنش چادر چ ...

نعیمه خوشحال بود و کیان رو پاهاش بند نبود و خانوم بزرگ دست به دعا برای پسردار شدن کیان.شب کیان نیومد خونه، دلم مثل سیر و سرکه جوش میزد. چادر سرم‌ کرده و رفتم سمت مغازه. با دیدن یکی از دوستای قدیمی بابا، که چشماش به خون نشسته و دست به کمر وسط کوچه وایساده بود، نگران‌تر شدم‌.بابام سکته کرده و در جا تموم کرده بود.وسط کوچه‌ وِلو‌ شدم‌ و دیگه چیزی نفهمیدم. بابام رفت و مادرم رو تنها گذاشت.درد زایمان نذاشت بفهمم داغ پدر چه دردی‌ داره؟ دختر دومم به دنیا اومد. خانوم جون کنارم‌ بود، وقتی دید حال نیش شنیدن ندارم، لب وا نکرد.کیان با لباس مشکی اومد بالا سرم.دستم رو بوسید و النگویی دستم کرد.- ایشالا قدمش خیره شکوفه جان، آقاجون یه ماه پیش بهم گفت اگه بچه‌ی شکوفه پسر بود، اسمش رو تو بذار، اما اگه دختر بود من اسمش رو‌ میذارم نازلی.نازلی به بغل، شب هفت پدر راهی قبرستون شدم و گذاشتمش رو قبر بابا و یه دل سیر گریه کردم. نازلی تپل بود و زیبا... آنقدر‌ زیبا که هر کی با دیدنش، باز برمیگشت و‌ دوباره بچه‌ رو‌ دید میزد.دل همه رو میبُرد... خانوم جون عاشق دخترام بود و دیگه نیش نمی‌زد: - هر چی مصلحت خدا باشه همون میشه، تو جوونی مادر، حالا حالاها برا زاییدن وقت داری.کارای خونه با من بود و بچه‌داری با خانوم جون... کیان تو مغازه دست تنها موند و جای خالی بابا اذیتش میکرد. برادرام بعد چهلم بابا، ساز ناکوک زدن و چند تا از مغازه‌های بابا رو فروختن.با سهم الارثی که بهم رسید یه مغازه‌ای کوچیک‌ برای کیان دست و پا کردیم و مشغول کمد و کابینت شد.شش ماه بعد، فهمیدم نازلی پاهاش رو زیاد تکون‌ نمی‌ده. وقتی دکتر گفت نازلی از کمر به پایین فلجه و بهره‌ی هوشی کمی داره، دنیا رو سرم خراب شد.خانوم بزرگ معتقد بود، بچه رو چشم زدن، به سال نکشیده دق مرگ شد و بین اون همه بدبختی تنهامون گذاشت. خواهر و‌ برادرا سهمشون از خونه رو میخواستن.با یه بچه‌ی ۵ ساله‌ و یه دختر یه ساله‌ای فلج، اجاره‌نشین شدیم.کارای نازلی وقتی برام نمیذاشت تا بتونم کمک خرج کیان باشم. خیاط ماهری بودم که برای خانواده‌ی خودم‌ و کیان لباس‌های خوبی میدوختم. قرار بود بعد دنیا اومدن نازلی مزون بزنم. ولی صد حیف که دنیا روی آرزوهای ما نمی‌چرخه.نازلی دارو‌ میخورد و پوشکش میکردم.مادرم تنها کمکمون بود، طلاهاش رفت پای دوا و درمون نازلی... اما بی‌فایده بود.نعیمه هشت ساله و نازلی چهار ساله بودن که مادرم هم عزم دیدن پدرم رو کرد و تو یه صبح زیبای بهاری رفت و تنهام گذاشت.باورم نمیشد اون دختر شاد و سرزنده‌ی حاج فرخ تو این هشت سال چه داغ‌هایی که نمی‌بینه؟

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

نعیمه خوشحال بود و کیان رو پاهاش بند نبود و خانوم بزرگ دست به دعا برای پسردار شدن کیان.شب کیان نیومد ...

کار و کاسبی افتضاح بود.این وسط، بچه‌ی سوم خبر اومدنش رو‌ با حال بهم خوردنای دم‌ صبحی داد.میترسیدم به کیان بگم. میخواستم سقطش کنم؛ رسیدگی به نازلی، کَت و کولی برام نذاشته بود. تپل بود و پرخور.وقتی کیان فهمید، خندید و با شیرینی اومد خونه و باز بغلم کرد و زیر لب خداروشکری گفت. تا چشم به هم بزنم، تو بیمارستان نغمه رو به دنیا آوردم. شرمنده از اینکه، اینم دختر شد با چشم گریون به کیان چشم دوختم. شونه‌های پهنش، بهترین پناه و ستون زندگیم بود.محکم و امیدوار بغلم کرد و گونه‌ی خیسم رو بوسید: - ان‌شاءالله قدمش خیره شکوفه، ناشکری نکن زن... دلم روشنه قدم این سه دختر برامون اومد داره.نعیمه عهده‌دار نغمه شد و من مسئول نازلی. چند سال به همین منوال گذشت... درآمد کیان به پای اجاره و داروی نازلی و خرج خورد و خوراک و دفتر دستک دخترا میشد. هیچ پس‌اندازی نداشتیم و دو سه سالی یه بار مجبور به عوض کردن خونه بودیم ولی کیان، همون مرد عاشق و پاک همیشگی بود... با دلی روشن به آینده.از خانواده‌ام خبری نبود، به قول مادر... امان از روزی که آب زندگیت گِل آلود بشه، میبینی همه‌ی ماهیگیرا آشنا هستن و غریبه‌ای بینشون نیست. فامیل اگه خوب بود که حضرت نوح با خودش گاو و گوسفند و الاغ نمی‌برد تو کشتی.تو شهر کوچیک‌ ما فساد بیداد میکرد، کنار دریا بود و معروف به فحشا... داشتن مرد چشم‌ پاکی مثل کیان آرزوی هر زنی بود.به نظر همه، سالها بود که اون شهر نفرین شده و دیگه راه نجاتی نداشت تا اینکه اون اومد. اولین روزی که دیدمش، اومده بود بیمارستان واسه‌ی چکاب.از پرستار سراغ زنی رو گرفت که واسه کارای خونه‌اش میخواست استخدام کنه.- والا آقای اسماعیلی همسرش نذاشت بیاد، گفت تو کابـ.اره درآمدش بیشتره.بعد رفتنش، از پرستار ماجرا رو پرسیدم.- ایشون تازه به این شهر اومدن، مرد خوبیه لااقل تو‌ ظاهر.شماره‌ی اسماعیلی رو گرفتم و شب، بعد از خوابیدن دخترا با هزار حیله‌ و ترفند کیان رو راضی کردم تا بریم و باهاش صحبت کنیم برای استخدام.صبح کارای نازلی رو کردم و با کیان راهی محل کار آقای اسماعیلی شدیم. مردی لاغر و با قدی کشیده و رنگ‌ و رویی پریده.کیان کنار‌ گوشم نجوا کرد:- این که معتاده، از یه فرسخی داد میزنه.- بابا بذار دو‌ کَلوم‌ حرف بزنه بعد بهش اَنگ بزن.کیان و آقای شیک‌پوش حرف میزدن و من با نگرانی منتظر... کت و شلواری بود، به مرد اصیل و شیک و پیک و مایه‌دار.فارغ از غم و درد بی‌پولی... از اون مرفهین بی‌درد.

کار و کاسبی افتضاح بود.این وسط، بچه‌ی سوم خبر اومدنش رو‌ با حال بهم خوردنای دم‌ صبحی داد.میترسیدم به ...

وقتی با هم دست دادن، خوشحال شدم که بالاخره تونستم کمک حال عشق و زندگیم بشم. کار زیادی نبود، اون مرد تنها و مرتبی بود با یه خونه زندگی ساده، با غذای بخور و نَمیر و کوهی از دارو کنار تخت روی عسلی تو قوطی‌های رنگارنگ.کاری به کارم نداشت کی میام و کی میرم.صبحونه رو اداره میخورد و من وقت داشتم بعد از انجام کارهای نازلی و سپردنش به کیان، برم خونه‌اش.وقتی منشیش، هرازگاهی به زور خودش رو مهمون خونه‌اش میکرد، بهش بی‌محلی کرده و به صورتش هم نگاهی نمی‌انداخت. انقدر که دختر پاپَتی دُمش رو کولش میذاشت و با لب و لوچه‌ی آویزون راهی خونه‌اش میشد.یه بار که حالش به هم خورده بود و بهم زنگ زد داروهاش رو ببرم بیمارستان، با دیدن خانم دکتر معروف شهرمون که مجرد بود و خدا رو هم بندگی نمیکرد و به پرو‌پای آقا می‌پیچید، دیگه مطمئن شدم این مرد دخترکُشه.نغمه هم چند باری با دیدنش می‌گفت: - جووون مامان صاب کارت جنتلمنیه واسه خودش!!یا دیدن نگاه پاک و حجب و حیای ذاتیش، مطمئن شدم انتخابم خوب بوده و محل کارم اَمنه. چند باری از قرصا و قوطیای رو‌ میز پرسیدم.- چیزی نیست شکوفه خانم، یه‌ زخم معده‌ی قدیمیه، دیگه با هم رفیق شدیم و کنار میایم.وقتی سر برج اولین حقوقم رو گرفتم، از دیدن صفرای ردیف پشت سر هم مغزم سوت کشید:- آقا انگار یه اشتباهی شده و مبلغ زیادی به حسابم‌ واریز کردین؟- نه‌ شکوفه خانم، شما خیلی برا این خونه زحمت می‌کشید، این باغچه و گلا و تمیزی  همه جا، حالم رو بهتر می‌کنه... خونه‌ام بوی زندگی میده.اسماعیلی مرد عجیبی بود. داستان زندگیش رو کسی نمیدونست، با دیدن عکس خانوادگی تو اتاق خواب، میشد فهمید سرنوشت دردناکی داشته. انگار باز زود قضاوت کرده بودم که یه مرفه بی‌درده.تو اون شهر که زن کالایی بود دست مردا، هیچ وقت دم پر زنی‌ نشد... میدیدم که همه با دیدنش تو‌ خیابون، سر در گریبان همدیگه کرده و از تیپ و قیافه‌ی دختر کُشش میگن. حسرت به دل همه کرد و نیم‌نگاهی به کسی ننداخت.آقا چشم پاک بود، همین چشم پاکیش باعث شد کیان بیشتر از چشماش بهش اعتماد کنه.امان از منشی و دکتر و زنان دور و برم، دندون تیز کرده بودن برای شکار آقا‌.وقتی ناز و‌ عشوه‌هاشون رو برای کیان میگفتم می‌خندید و بهم می‌گفت حسود.- نه کیان، حسود نیستم، دلم نمیخواد این زنایِ هزار رنگ، آویزون آقا بشن. اگه زن میخواد، بهم بگه... یکی رو‌ براش گلچین میکنم، یکی از اون آفتاب مهتاب ندیده‌ها.کیان می‌خندید ‌و می‌گفت: - دنبال دختر آفتاب مهتاب ندیده نباش‌ زن، هم کمبود ویتامین D داره، هم شب کوری داره، هم کچلی! امان از دست کیان....

وقتی با هم دست دادن، خوشحال شدم که بالاخره تونستم کمک حال عشق و زندگیم بشم. کار زیادی نبود، اون مرد ...

اسماعیلی سرگرم آبادانی شهر بود و پَشیزی برای این عشوه‌های خرکی قائل نبود. دریغ از نیم نگاه.زندگیم رو غلتک افتاده بود و روال خودش رو می‌رفت. نغمه و نعیمه درس میخوندن و نازلی هم به شدت بیمار... زخم بستر داشت و هیچ دارویی اِفاقه نمی‌کرد.نعیمه خواستگار داشت... نمی‌خواستم زود ازدواج کنه ولی کیان می‌گفت پسر خوب و پاکیه.چند ماه بعد اسماعیلی بهم زنگ زد و گفت برای یه ماموریت، شش ماهی می‌ره یه جای دیگه... نگفت کجا. پول شش ماه رو واریز کرد به حسابم‌.- شکوفه خانم هرازگاهی بیا به خونه زندگیم یه سر بزن... نذار این گلا خشک بشن.شش ماه شد، یک سال و هشت ماه.شماره‌ای ازش نداشتیم... ولی حقوق من هر ماه سر وقت واریز میشد.نعیمه ازدواج کرد و باردار بود. نغمه هم نامزد کرده و مشغول عشق و حال.کیان با شوهر نعیمه و نامزد نغمه کارگاه کوچیک رو می‌چرخوند. کار کابینت و کمد کاری یه هتل بزرگ رو تو مناظره برده بودن و کارا وفق مرادش بود... البته اگه دست‌مزدها رو به موقع میدادن‌.خداروشکر اون شهر نحس و مُرده، به لطف وجود آقای اسماعیلی حالا به یه شهر سرزنده و توریستی تبدیل شده.کاباره‌ها تعطیل و کافه رستوران به جاش‌ رونق گرفت. چندین هتل و رستوران بزرگ تو دامنه‌ی کوه و ویلاهای اجاره‌ای کنار ساحل، نون مردم تو‌ روغن بود.صبح موبایلم زنگ خورد. تازه از کارای نازلی فارغ شده بودم، با شنیدن صداش خوشحال شدم و سریع به منزلش رفتم.کلید رو انداختم تو قفل و در رو به آرومی باز کردم. پا که به پذیرایی گذاشتم، رو کاناپه نشسته و دست رو معده‌اش گذاشته و سرش پایین بود. مثل همیشه رنگ‌ به رو نداشت.خواهرت برات بمیره، تو دلم گفتم و آهی کشیدم.- سلام آقا.به زور سر بلند کرد و لبخند تلخی زد: - سلام شکوفه خانوم، خوش اومدین.خواست بلند بشه که اجازه ندادم.- راحت باشید آقا... چه خبرا؟کیف‌مو رو اپن گذاشتم: - رفتین حاجی حاجی مکه دیگه.نفس نفس میزد. درد داشت و حالی برای جواب نداشت.- آره یه ماموریت... مهم بود... یه... یه کم طول کشید.بلند شد:- من میرم یه دوش بگیرم.نرسیده به پله، برگشت: - راستی یه مهمون دارم... یه مهمون خیلی مهم، برای نهار از بیرون یه چیزی سفارش بده بیارن، الاناس که بیدار بشه.زود دست به کار شدم، همه جا رو برق انداختم، یادش به خیر خانوم جون همیشه می‌گفت این عروسم مثل رُباته تا دست به کار میشه، همه جا تمیز میکنه و برق میزنه.

اسماعیلی سرگرم آبادانی شهر بود و پَشیزی برای این عشوه‌های خرکی قائل نبود. دریغ از نیم نگاه.زندگیم رو ...

حیاط رو شستم و حوض رو خالی و دوباره پر کردم... فضولیم گل کرد تا بفهمم مهمون عزیز کرده‌ی آقا کیه؟ سابقه نداشت کسی بیاد دیدنش، کسی رو نداشت.- آقا نهار رو‌ آوردن، بفرمایید میل کنید. یه کفگیر برنج و کمی ماهی کشید.- آقا مهمونتون بیدار نمیشه؟لقمه‌ای دهنش گذاشت و تبسمی زد.- بهش سر زدم، هنوز خوابیده... به نقطه‌ای خیره موند و با خودش گفت: - اگه یه سال هم بخوابه، خستگی این مدت از تنش‌ در نمیاد.برای تمیزکاری به طبقه بالا رفتم. آروم لای‌‌ در رو باز کردم و با دیدن زنی‌ پیچیده لای‌ ملافه شوکه شده و با چشمای وق زده، بهش‌ زل زدم.- یا پیغمبر!!دستگیره رو محکم فشار دادم: - خدایا... این دیگه کیه؟ یعنی آقا هم...!صورتش بین‌ موهای‌ وحشی و رها پنهون شده... در رو بسته و برگشتم حیاط.آقا سابقه نداشت از این کارا بکنه‌. این زن کیه؟ چه نسبتی باهاش داره؟نکنه... نکنه از این زنای.... سری تکون‌ دادم تا افکار منفی رو بریزم تو چاه فاضلاب حیاط.بی‌هدف شیلنگ آب تو دستم رو میچرخوندم تو باغچه. همه چیز مشکوکه!! این یه سال و خورده‌ای کجا بود و حالا چرا با یه دختر برگشته.نغمه زنگ‌ زد:- مامان بیا خونه، من میرم بیرون... نازلی تنهاست.برگشتم پذیرایی... با دیدنش در جا میخکوب شدم. زیباترین موجودی که تا حالا دیدم، تو لباسای رنگ و رو رفته و مندرس. موهای پریشون و چشمای وحشی. صورتی لاغر و بدنی تکیده داشت.بلوز پشمی تو این هوا!! این چه پوششی بود که این دختر زیبا داشت؟سلام داد و دست دراز کرد سمتم.- سلام کتایون هستم.چشماش به خون نشسته، انگار گریه کرده باشه. ناخوداگاه فکری به ذهنم رسید، دستش‌ رو‌ گرفتم و کشیدمش به بغل و بوسیدمش.مشخص بود شوکه شده، از ته دل لباسا و بدنش رو بو کردم تا ببینم بوی عطر آقا رو میده یا نه؟نه خدا رو شکر... خبری نبود. با هم نبودن.پس این کیه تو اتاق جداگانه خوابیده؟از کجا اومده؟ با این ریخت و لباس!!

حیاط رو شستم و حوض رو خالی و دوباره پر کردم... فضولیم گل کرد تا بفهمم مهمون عزیز کرده‌ی آقا کیه؟ ساب ...

مهدخت وسایل و خونه مرتب و تمیز شدن و برق میزنن... پارچه‌ی رو‌ی مبل‌ها برداشته شده. بوی قهوه‌ی تازه دم هر آدمی رو به سمت آشپزخونه میکشونه.بهروز پشت میز غذاخوری دو نفره تو آشپزخونه کتاب میخوند و قهوه برای خودش ریخته بود. با دیدنم کتاب رو کنار گذاشت و لبخندی به پهنای صورتش زد و بلند شد.- سلام، صبح به خیر.خندید و سرش رو تکون داد: - سلام، باید بگم عصر به خیر، خانم دکتر ساعت شش عصره. با تعجب و خنده‌ای کش اومده چشمامو گرد کردم و دستمو رو قلبم گذاشتم: - واقعا، وای یعنی تا الان‌ خواب بودم!! سرم به بالش رسید مثل جنازه افتادم به خدا.برام قهوه ریخت، روبه‌روش نشستم.- من ظهر بیدار شدم، یه دوش گرفتم و به شکوفه خانم که خیلی وقته اومده، گفتم عصرونه یه چیزی درست کنه، حتما گرسنه‌ای؟جرعه‌ای نوشیدم و حیاط رو نشون دادم: - آها پس اونی که حیاط رو میشوره شکوفه خانومه!!با یادآوری چیزی‌ نگران برگشتم سمتش.- حالتون بهتره؟ دیشب معده‌تون التهاب داشت، نگران شدم.فنجون قهوه رو میز گذاشت و با تبسمی تلخ حرفای آخرم رو زیر لب تکرار کرد: - نگرانم شدی!!!نگاه از چشمای منتظرش دزدیدم.- خدا رو شکر خیلی بهترم، بهتر از اینم میشم.تو چشمام دقیق شد.- خوب خوابیدین؟به صندلی تکیه زدم و پا رو پا انداختم.- عالی، نمیدونم از خستگی راه بود یا از...حتی... حتی تو خواب هم حس خوبی داشتم... یه حس مثل یه نوزاد که تازه پا به این دنیا گذاشته.نفس عمیقی کشیدم و ابروهامو بالا دادم: - من تا عمر دارم باید قدردان شما باشم، اگه تو اون کمپ جهنمی بودم، فقط روزای تکراری، کارای تکراری، سرنوشت نامعلوم و حبس ابد داشتم، ولی حالا...انگشتام، سفت شد دور فنجون خوش‌نقش و نگارِ قهوه.- به‌ قول بلقیس، چیزی تو این دنیا مزخرف‌تر از تکراری بودن نیست... مطمئنم اگه یه سال دیگه اونجا میموندم، دق میکردم.خدا نکته‌ای زیر لب زمزمه کرد.کمی از قهوه خوردم، داغ بود و حالم رو خوب کرد. مگه میشه روز بعد از آزادی حالت بد باشه!پوزخندی زدم و پله‌ها رو نشون دادم:- خوبه اون یاکریما بیدارم کردن، وگرنه حالاحالاها خواب بودم.دسته‌ی فنجون رو محکم گرفتم:- خوش به حالتون اینجا واقعا گوشه‌ای از بهشته.

مهدخت وسایل و خونه مرتب و تمیز شدن و برق میزنن... پارچه‌ی رو‌ی مبل‌ها برداشته شده. بوی قهوه‌ی تازه د ...

از حرفام لذت برده بود، از ذوقی که تو چشماش بود میشد فهمید.- گوشه‌ای از بهشت نیست، خود بهشته.اون یاکریما هم قبل من اینجا بودن، اونا صابخونه‌ان.خوشحال از آزادی، سرم پایین افتاد.دلم نمیخواد اشک تو چشمام بیاد، اما هیچوقت اونا به حرفم گوش ندادن و همیشه سَر خود جاری شدن.- گریه میکنید؟تکیه از میز گرفت و خم‌ شد سمتم.- لیلا...دستم رو گرفت، داغ بود مثل قهوه.به بهونه‌ی جمع کردن موهای رو‌ی صورتم، دستمو کشیدم و موهای مزاحم رو پشت گوش فرستادم و بی‌هوا بارش چشمام بیشتر شد.از جعبه‌ دستمالی بیرون کشیدم، صورتم رو پاک کردم: - من خیلی ناشکر بودم و به خدا شکایت کردم و کفر گفتم که من‌و یادش رفته.با دست اطراف رو نشون دادم:- با این اتفاقا واقعاً شرمنده‌ شدم.- خدا مهربونه، اون نقشای سخت زندگی رو به بهترین بنده‌هاش میده لیلا.هق زدم و دستمو رو پیشونی گذاشتم: - نگران نباشید، این دیگه اشک خوشحالیه. نمیدونید چه حسی دارم؟ هیشکی به غیر نجمه و بلقیس نمیتونه حالم رو درک کنه.کمی تو صورتم مکث کرد:- یادتونه گفتین دوست ندارین لیلا صداتون کنم، میخوام بگم...دوست دارین به چه اسمی تو این خونه صداتون بزنیم؟ شکوفه خانوم اسمتون رو پرسید... چی بهش میگی؟خوب تونست فضا رو‌ عوض کنه. اشکام رو پاک کردم و مثل بچه تُخس‌ها بهش خیره شدم. راست میگه، نمیخوام لیلا صِدام بزنن، یاد روزای بدبختی و مهین و کشمیری می‌افتم.شونه‌ای بالا انداختم‌:- اولا که انقد رسمی باهام صحبت نکنید، ما قراره از این به بعد هم‌خونه بشیم. در ثانی خودتون هر اسمی خواستین صِدام کنید.رفتم‌ سمت کابینت تا برای خودم قهوه بریزم.- کتایون- چی؟- کتایون، اسمی که براتون انتخاب کردم. می‌پسندی؟تو مغزم بالا و پایینِش کردم: - خوبه.برام مهم نیست از این به بعد چی صِدام‌ بزنن... مهدختِ شاهدختی بودم که چند وقتی لیلا شدم و حالا کتایون.- اسم مادرم بود...

از حرفام لذت برده بود، از ذوقی که تو چشماش بود میشد فهمید.- گوشه‌ای از بهشت نیست، خود بهشته.اون یاکر ...

با صدایِ بسته شدن در و ورود شکوفه به آشپزخانه، متوجه جمله‌ی آخر بهروز نشدم. قدمی به سمت شکوفه جلو رفته و دستمو به سمتش دراز کردم:- سلام من کتایون هستم، از آشنایی باهاتون خوشوقتم.زنی تُپل با سینه‌های بزرگ با صورتی مهربان و دلنشین.دستمو کشید به طرف خودش، تا به خودم بیام ...بین بازوهای قدرتمندش بودم، از بالای شونه‌اش نگاهی به بهروز که‌ تبسم رو لباش داشت، انداختم.- سلام خانوم، خوش اومدین...از شونه‌هام گرفت و تو صورتم چشم چرخوند:- آقا بهم میگفتی مهمونت خانوم هستن خب؟برگشت رو به بهروز که با غرور نگاهم میکرد: - قضیه چیه؟ نکنه... ازدواج کردین؟بهروز بلند شد و فنجون‌‌شو تو‌ سینک گذاشت:- شلوغش نکن شکوفه خانم، ایشون یه چند وقتی مهمون ما هستن.لبخند رو لب زن بیچاره، ماسید.از بابت قهوه تشکر کردم، به پذیرایی اشاره زدم:- اینجا عالی شده، همه جا برق میزنه.نگاه از بهروز گرفت و رو به من کرد: - ممنون عزیزم، تو هوای گرم و شرجی اینجا، این لباسا چیه تنت کردی عزیزممم؟عزیزم رو با غیظ گفت.قدمی ازم فاصله گرفت: - در ضمن آستیناش پاره پوره شده، تا یه دوش بگیری و لباسات رو عوض کنی بساط عصرونه رو آماده میکنم‌.از اینکه برای اولین بار همدیگه رو دیدیم و من‌و به خاطر ادب، جمع خطاب نمیکنه، میشه فهمید که با دیدنم شوکه شده. مشخصه ازم خوشش نیومد.با خجالت آستینایِ بلوزِ پشمی رو‌ چنگ‌ زدم. مچ باندپیچی شده‌مو بردم پشت کمرم. نتونستم سمت بهروز بچرخم... دلم نمیخواد پیش‌ چشماش تحقیرم کنن، این مسئله برام مهمه.وضعیتم‌ رقت‌انگیز بود.موهای پریشون، لباسای رنگ و رورفته و پاره، بدون کفش با شلواری مُندرس و چشمای سرخ.- من...من، یعنی چمدونم تو قطار جا موند، مجبور شدم این لباسایِ کهنه رو بپوشم.- ماشاءالله به حواس جمع، از کجا اومدین مگه؟ تو خونه که از این لباسا نداریم!بهروز اومد سمتم، اومد برای نجاتم از سوالای بی‌پایان شکوفه.- شکوفه خانم، لطفا داروهای من‌و بیارید.یک‌ ضرب چرخیدم سمتش، نگاهش باهام حرف میزنه. فهمیدم میخواد نجاتم بده.فنجون‌ و رو میز گذاشتم: - بازم ممنون از بابت قهوه.

با صدایِ بسته شدن در و ورود شکوفه به آشپزخانه، متوجه جمله‌ی آخر بهروز نشدم. قدمی به سمت شکوفه جلو رف ...

پام رو پله‌ی اول نشسته بود که با صدای بهروز وایسادم:- لباس بپوش بریم بیرون، کمی خرید داریم. شما هم‌ زحمت عصرانه و شام رو نکش، من و کتایون بیرون یه چیزی میخوریم.افتادم رو تخت. چیزی نداشتم که بپوشم، یه پالتو بود که اونم کهنه و وصله‌پینه داشت. رو تخت نشستم و به این فکر کردم که وقتی با سعید بودم هیچوقت، فرصت نکرد من‌و ببره خرید کنیم. همیشه درگیر کار بود.- کتایون، حاضری؟صدای بهروز از پشت در اتاق اومد. در رو باز کردم و جریان رو گفتم: - من از شکوفه خجالت میکشم، کاش میگفتین‌ کاری باهاش ندارین و میرفت.کت و شلوار برازنده‌ای به تن داشت، حَظ کردم... به خودم تشر زده‌ و چشم ازش‌ گرفتم.- پس باید یه چند دقیقه‌ای منتظر باشی، راستی این بلوز و شلوار من‌و تنت کن، با این لباسا خیلی تابلو میشی.بلوزی سفید و شلواری پارچه‌ای و مشکی.نیم ساعتی روی تخت نشستم. از دیشب که اون شام سنگین رو خوردم، گرسنه نبودم. با صدایِ خداحافظی شکوفه زود از پله‌ها اومدم پایین.با دیدنم، لخندش کش اومد:- اینام بهت میاد ها!جا کفشی رو باز کرد: - ببین کدوم اندازه‌ات میشه، فعلا بپوش تا برات بخرم.به کفشای ردیف شده، نگاهی انداختم.خنده‌ام گرفت: - اینا به نظرت اندازه‌ی من میشه؟ - چاره ای نیست پس باید با پوتین‌هات بریم بازار.جلوی در، کنار کشید و چند ثانیه‌ای ایستاد تا اول من رد بشم. چقدر از این احترامها و توجه زیر پوستی لذت میبرم.حیاط بوی‌ گل میده، نفس عمیقی کشیدم.- نور خورشید رو صورتت محشره، فوق‌العاده‌ است.گونه‌هام گرم‌ شد و توجهی نکردم و تو ماشین قدیمی نشستم. با ریموت در رو باز کرد، بسم‌الهی گفت و سوئیچ ماشین رو چرخوند.- ببخش که این ماشین در شَانِت نیست.ماشین روشن شد و صدایِ موتورش به گوش رسید.- خیلی هم عالیه.هنوزم باورم نمیشه بیرون از کمپ تو ماشین بهروز نشستم و با بگو و بخند میریم‌ برای خرید. به دقیقه نرسیده آهنگ زیبایی پخش‌ شد.- تو شمس منی، من خورشید پرستم...نمی‌دونم چرا خاموشش کرد؟ تو خماری موندم. چه آهنگ‌های قشنگی تو این دنیا هست!! آهنگ‌هایی که تو رو می‌بره تو خاطرات و غرق میشی.

پام رو پله‌ی اول نشسته بود که با صدای بهروز وایسادم:- لباس بپوش بریم بیرون، کمی خرید داریم. شما هم‌ ...

از هر خیابانی گذر میکردیم، بیشتر دلبسته‌ی اون شهر میشدم. شهری که همه همدیگر رو میشناختن و با دیدن بهروز تو ماشین براش دست بلند میکردن.- برگشتی آقا؟ خوش اومدی.جلویِ یه کفش فروشی نگه داشت‌، با سرعت وارد شدم تا کسی پوتین‌هام رو نبینه. فروشنده مردی میانسال بود، با بهروز خوش و بشی کرد، خوشحال از برگشتنش بود.مشغول انتخاب از بین اون چند جفت کفشی بودم که تو مغازه داشت. بهروز فهمید که چیزی باب میلم نیست، آروم دم گوشم گفت: - اگه پسند نکردی بریم یه...- نه، اگه اجازه بدی از همینا یکی دو جفت بردارم... هر چی باشه از این چکمه‌های میرزانوروز که بهتره.خیال گشتن تو بازار با اون پوتین‌ها رو نداشتم. یه جفت دمپایی برای خونه و یه جفت کفش اسپرت برای بیرون برداشتم.کفش‌هایِ اسپرت رو پام کردم و بهروز اون پوتین‌های‌ کهنه رو که از روز اول ورودم به کمپ پام بود، توی سطل اشغال انداخت.به مغازه‌ی بغلی که ویترینش پر از لباس زنانه بود رفتیم. به ویترین رنگارنگش چشم دوختم.- اون خوبه؟ رنگ و مدلش مناسبه؟بهروز گیج نگاهم کرد. گفتم:- اون‌و میگم؟- حواسم نبود، کدوم؟به اطراف نگاهی انداختم: - مشکلی پیش اومده، حواست کجاست؟خندید و با شیطنت‌ جواب داد: - حواسم رفت به شیشه‌یِ مغازه، تصویرت افتاده بود اونجا و من...با خشم، ابرویی بالا داده و به چشماش زل زدم. بدون حرفی وارد مغازه شدم. چند دست بلوز شلوار راحتی و جوراب برداشتم.چشمم خورد به لباس زیرای رنگارنگ. روزگاری فکر نمی‌کردم با دیدن یه دست لباس زیر سِت، دلم شاد بشه.عُمراً پیش بهروز دست ببرم سمتشون. بعد چند وقت خودم میام میگیرم.تو اتاقک پرو با خودم مشغول بودم که صداش اومد: - این بلوز رو هم بگیر و امتحان کن، از رنگ و مدلش خوشم اومد.شومیز خوشرنگی بود، دستش رو پس نزدم. تو تنم عالی شد. همون رو پوشیدم با شلوار مشکی راسته.فروشنده که زنی با آرایش غلیظ و جذاب و شیک پوش بود و بهروز رو میشناخت، با لَوندی پرسید: - شما همسر آقای اسماعیلی هستین؟ بدون درنگ جواب دادم: بله...

زینب جون وقتی بقیه داستان مهدختو میذاری حتما منو لایک کن ک متوجه بشم فدایی داری عزیزم داستان قشنگیه� ...

فدات عزیزم حتمامشکلاتی داشتم نتونستم بیام اماازامروزمیام اگه بازمشکلی پیش نیاد😊🙂

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

غم ایام

فاتیقانوم | 11 ثانیه پیش
2791
2779
2792