2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88553 بازدید | 2268 پست

خونه‌تون بزرگه؟رنگش‌ پریده، درد براش حالی نذاشته بود: - هی بدک نیست، چطور مگه؟براش از تصمیمم گفتم. به وضوح خوشحالی رو تو نگاهش دیدم... خوشحالی که با درد آمیخته شد.- ممکنه یه چند وقتی، مجبوراً مهمونتون باشم.- در خونه‌یِ من همیشه به روی شما باز هست.-‌ نمیدونم کی زحمت رو کم میکنم، ولی...روبه‌روم ایستاد، نفسای گرمش به صورتم میخورد.- ایشالا که همه‌چی خیره... اونجا متعلق به شماست... پس... پس با من میمونی؟این جمله‌ی با من میمونی، یکی از عجیب‌ترین هاست. جمله‌ای که هیچ سلاحی برای دفاع در مقابلش نداری.احساس باارزش بودن بهت میده. کسی بودنت رو‌ طلب می‌کنه، داشتنت رو.به کوپه اشاره کردم و خواستم رد گم کنم: - نمازتون قضا نشه.فهمید و بحث رو کِش نداد: - من برم نماز بخونم.از کنارم رد شد و داخل رفت.بعد نیم‌ساعت قطار گردی، برگشتم. نماز رو تموم کرده و دسته‌یِ صندلی‌ها رو بالا داده و یه پتو رو هر تخت گذاشته بود. - قبول باشه.-‌ ممنونم، قبول حق.- من فعلا خوابم نمیاد، شما بخوابید.رنگ به صورت نداشت، نگرانش شدم.- حالتون بهتر نشد؟ ممکنه اون قرص رو بهم نشون بدید! شاید اصلا برا معده نبوده!!بی‌توجه به حرفم، زیر لب ببخشیدی گفت و دراز کشید.- نه نگران... نباشید، کم‌کم حالم... بهتر میشه.شب بخیری گفت و بازوشو رو پیشونیش گذاشت و چشماشو بست.میدونم حالا حالاها نمیخوابه، مشخصه درد زیادی داره.- آروم معده‌تون رو ماساژ بدین.- نمیتونم حالت تهوع میگیرم.اون بیمار بود و به کمک یه پزشک احتیاج داشت.- اگه اجازه بدین من بلدم‌ چطوری ماساژ بدم که حالتون بد نشه.نیم‌خیز شد. کنارش زانو زدم و دستمو رو‌ سینه‌اش گذاشتم.


- زحمت نکشید، ماساژ ندین. فقط دستتون بذارید... شاید گرمای دست شما معجزه کنه!!دستمو رو معده‌اش که کمی ملتهب شده بود گذاشتم، چشماشو بست. مگه تو این معده چه خبر بود که اینجوری باد کرده و‌ داغ بود؟بعد از دقایقی چشماش رو باز کرد، رمقی نداشت.- حالتون بهتر شد؟حال جواب دادن نداشت، سرشو کمی تکون داد. یه چیزی رو قایم میکنه! چراغ کوپه رو خاموش کردم و تو تخت نشستم و به آسمون که حالا پر از ستاره بود نگاهی انداختم. به تصمیمی که گرفتم، احترام گذاشتم و با خودم عهد کردم که بهش فکر نکنم.بهروز تو خواب عمیقی رفته و صدای نفسای آرومش به گوش‌ میرسه.آخرین حرفای سعید وقتی کنارش بودم هنوز تو مغزم رژه میره.- مهدخت چشمات آدمو به مرز جنون و نابودی میکشونه...پوزخندی زدم و پتو رو تا سینه بالا کشیدم و به هلال ماه تو آسمون چشم دوختم.دیگه اون چشما رو نمی‌بینی که نابود بشی. گرگ و میش صبح با صدایِ سوت قطار چشامو به زور باز کردم. کاش بذارن‌ یه چند ساعتی بخوابم، چشام میسوزه.حال بهروز بهتر شده.- چشمات چرا آنقدر قرمز شده، باز هم...ادامه نداد.- نه... من گریه نکردم، نمی‌دونم! شاید تو خواب...پتوها رو تا کرده و صندلی رو به حالت قبل برگردوند.- خداروشکر رسیدیم... من همه‌ش فکر میکنم دارم‌ خواب‌ میبینم.و با حالت خاصی بهم زل زد. عرق سردی رو تیغه‌ی کمرم‌ نشست و سُر خورد. حالت نگاهش تنم رو‌ داغ کرد.چشم دوختم به بیرون. چیز زیادی مشخص نیست. منتظر شدیم تا قطار کامل بایسته. تا چشم کار می‌کنه درخت و سرسبزی و خونه‌های یکی دو طبقه است.شهری کوچک و سرسبز کنار دریا... با نم‌نم بارون که رو‌ سقف شیروانی و رنگارنگ‌شون می‌بارید.نتونستم صبر کنم، پنجره رو پایین دادم. بوی خاک بارون خورده کوپه رو‌ پر کرد.نفسی عمیق زیر نگاه‌های همسفرم کشیدم. غرق زیبایی اون شهر شدم. ریل قطار از کنار دریا رد میشه. هنوز ماه تو آسمونه و عکسِش رو آب دریا با موج‌ها میرقصه.هیجان ‌زده‌م و بهروز هم اینو فهمیده. لبخند رضایتی گوشه‌ی لبش داره. دست بردم و زیر بلوزم‌‌ رو چک کردم، بلوز مهدیار و دستمال سعید، حواسم بود که نیفته و گم نشه.- اینجا واقعا زیباست،‌ خوش به حالتون عجب جایی زندگی میکردین!!


بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

به بیرون چشم دوخت و کت‌شو تنش‌ کرد: - از این به بعد شما هم یکی از شهروندان این شهر هستین خانم دکتر.لبخندی حَواله‌اش کردم و با بالا اومدن بخار از چرخ‌های قطار و توقفش، پنجره رو‌ بستم. چمدون رو برداشت و کنار وایساد تا رد بشم. رئیس قطار بدرقه‌مون کرد.از پله‌های قطار پایین اومدم و پامو سنگ فرش ایستگاه گذاشتم. به معنی واقعی کلمه خوشحالم، نمیتونم حالم رو توصیف کنم. خوشحالم که تونستم تا اینجا دَووم بیارم.پالتومو انداختم رو دستم و دوش به دوش بهروز از ایستگاه بیرون اومدیم.با دقت و شادی به اطراف چشم دوختم. پس آزادی این طعم شیرین و دوست داشتنی رو‌ داره!!قدمام، به زمین نمی‌رسه... انگار پرواز میکنم، قدم به قدم با بهروز، با شادی و هیجان، از قطار دور شدیم.خداروشکر راه آهن خلوت بود و راحت تونستم خودم رو تا ردیف تاکسی‌ها برسونم. به طرف اولین تاکسی رفتیم، راننده‌ای که به ماشینش تکیه داده و لیوان چای تو دستش بود، چمدون رو از بهروز گرفت و تو صندوق عقب گذاشت. چایِ توی استکان رو ریخت کف خیابون و سوار شد.هر دو صندلی عقب نشستیم.هوا کم‌کم رو به روشنی میره و زیباییِ شهر کوچیک ساحلی بیشتر نمایان میشه. بهروز آدرس رو به راننده گفت.خیابان‌های سنگ‌فرش و ساختمان‌هایِ رنگارنگ یه طبقه یا نهایت دو طبقه بودن و  با کوچه‌های دلباز... تا حالا به این شهر نیومدم، کشوری تو دنیا نمونده که نرفته باشم ولی اینجا رو ندیدم. آدما همیشه از زیبایی‌هایِ کوچیکی که اطراف خودشون هست غافل میشن.بعد از یه ربع ماشین جلویِ یه کوچه نگه داشت. پیاده شدم و به دنبال بهروز وارد‌ کوچه‌ای شدیم که از در و دیوارِ خونه‌ها و حیاط، گلایِ اقاقیا و شاخه‌ی بهارنارنج و گلهای کاغذی به بیرون سرک کشیده بودن.چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.بوی گلها با هم آمیخته شده و هر آدمی رو مدهوش میکنه. خوشحال و خندان بازم‌ چند نفس عمیق، ریه‌هام رو مهمون کردم.چشمامو باز کردم و بهروز رو دیدم که داره با لبخند نگاهم میکنه.- بس کن دیگه، حالاحالا‌ها وقت دارین برا نفس عمیق کشیدن.به کوچه اشاره کرد:- حدس بزن خونه‌ی ما کدوم یکیه؟خونه‌یِ ما!! اخمی بین ابروهام افتاد. بیخیالِ خنده‌هاش با دقت به کوچه و خونه‌ها نگاهی انداختم.- فکر کنم اون باشه، اون درِ بزرگ مسی رنگ.چمدون رو از زمین برداشت و سری تکون داد و گفت: - درسته، از کجا فهمیدین؟- فقط اون خونه است که گل و گیاه نداره، مشخصه چند وقتی میشه کسی اونجا زندگی نکرده.


با لباسای گشاد، شلوار کهنه، پالتوی پینه‌دوزی شده و پوتین‌های رنگ و رو رفته، کنار اویی که کت و شلوار رسمی و پالتویی زیبا به تن داشت با کفش‌های زیبا و براق.باید به زندگی جدید سلام بدم و به خودم برسم، به زندگیم.کلید رو به قفل انداخت و کناری رفت و تعارف کرد. تو دلم بسم‌الهی گفتم و قدم تو حیاط گذاشتم. ساختمان دو طبقه‌یِ کوچیک ته حیاط خودنمایی میکرد. قدیم ساخت و زیبا... حوضِ آبی رنگ پر از برگای زرد و آبی کِدِر شده.پیچکی که از باغ کوچیک گوشه‌یِ حیاط شروع شده و تا پنجره‌هایِ طبقه‌ی دوم قد کشیده. یه درخت گیلاس که چند تا شکوفه‌یِ صورتی رنگ رو شاخه‌هاش دیده میشه. یه ماشین مدل قدیمی زیر درخت پارکه و رو شیشه‌اش چند تا برگ افتاده.کف حیاط هم همینطور... پر از برگ.- میشه برید کنار منم بیام تو.با خنده و خجالت راه رو براش باز کردم.- ببخشید... محوِ خونه شدم.- این خونه‌ی قدیمی و کوچیک که محو شدن نمیخواد، مگه قصره پادشاهیه؟کنار رفتم و باز سر بلند کردم تا ندیده‌ها رو ببینم. طبقه‌ی دوم دو پنجره با فاصله از هم داشت، مقابل هر دو تراسی کوچیک با گلای آویزون.- انگار من نبودم، شکوفه خانم به اینجا سر می‌زده!چمدون به دست مثل من محو زیبایی تراس و ایوان شد. طبقه‌ی پایین هم مثل بالا با دو پنجره و البته ایوان بزرگ نرده‌دار.ناخودآگاه یاد کلبه‌ افتادم. با ایوان پر از گل و گیاه، مثل یه بهشت کوچیک.سری تکون دادم تا فکرای باغ و آدماش  سراغم نیاد.از دو سه تا پله بالا رفتیم و با کلید در رو باز کرد. این دفعه خودش اول رفت تو و چراغا رو زد، در رو پشت سرم بستم. بوی کهنگی اومد. بوی ساختمونِ پیر بلند شد.یه راهروی کوچیک با کمد کفش و لباس و آینه‌ی قدی یه طرف کمد... با دیدن ریخت و قیافه‌ام حالم خراب شد.پیشونیم چین افتاد.بهروز عاشق چی شده بود؟ یه دختر بدعُنق، عصبی، عاصی و ترحم‌ برانگیز. نگاه از رخت و قیافه‌ی مصیبت‌زده‌ام گرفتم.چمدون‌ رو جا کفشی گذاشت. تو راهرو دو در کنار هم، احتمالا سرویس بهداشتی و حموم هست. از راهرو رد شدم و رسیدم به پذیرایی. کناری وایساد تا من یه دل سیر خونه رو دید بزنم. یه فرش بزرگ و زیبا وسط پهن بود، با یه دست مبل که زیر ملافه‌های سفید قایم شدن.یه آشپزخونه‌ی نقلی گوشه‌یِ پذیرایی و  کتابخونه‌ای بزرگ تا سقف به بزرگی دو دیوار، پُر از کتاب‌های رنگارنگ. کنار کتابخونه پله‌یِ حلزونی دیده میشه که به طبقه‌ی بالا راه داشت. پیانویِ خوابیده‌یِ ته خونه، با وسایل همخونی نداره.


پالتو رو از دستِ منِ مات، گرفت و آویزون کرد و پله‌ها رو نشون داد:- اتاقا اون بالاست، ببخشید که اینجا هنوز مرتب نیست... وقت نشد به شکوفه خانم بگم‌ بیاد اینجا رو یه سرو سامونی بده.پارچه‌ی سفید روی کاناپه رو برداشت و انداخت رو یه مبل دیگه.-‌ من اینجا میخوابم. شما بفرما بالا، اتاق سمت راست... بخواب، چشمات هنوزم‌ قرمزه و پف داره.دستم رفت سمت چشمای سوزانم، حق داشت... خسته بودم و به زور باز نگهشون داشتم. سر و صدایِ گوشخراش قطار هنوز هم از مغزم بیرون نرفته.- اونجام سرویس بهداشتیه، یکی هم بالا هست. درِ کوچیک وسط اتاقا، هر اتاقی هم یه حموم کوچیک داره.زیر لب تشکری کرده و ازش فاصله گرفتم، با اون لباس‌های مضحک زود از پله‌ها بالا رفتم. انگار دلم نمیخواد با اون وضع فلاکت‌بار من‌و ببینه.پله‌ی آخر سمتش برگشتم، نگاهم میکرد انگار میخواد بدونه تو مغزم چی میگذره.لبخندی ملایم رو لباش اومد.- شب به خیر.رو کاناپه دراز کشید و طبق عادت دست رو پیشونی‌ گذاشت و از ته دل آخ گفت.اگه نبودی... تو اون روزا گم‌ میشدم، تموم میشدم... ممنون که اومدی و به دادم رسیدی.این جملات را نگفتم و به راهرو پا گذاشتم.یه راهرویِ کوچیک با سه تا درب.در سمت راست رو باز کردم و دنبال پریز گشتم و وقتی به انگشتم خورد، فشارش دادم. تختی دو نفره وسط اتاق، با ملافه و روبالشتی‌های سبز تیره. پنجره‌ای که والان سبز رنگی داشت و پرده‌یِ ساده‌ی سفید وسطش به چشم میاد. دو پا تختی کنار تخت که رو یکیشون چراغ خواب گذاشتن. کمد لباس تو دیوار کار شده.هوای اتاق نیاز به تعویض داشت، به زور پنجره رو که ریلیه کنار زدم. گل‌های زیبای کاغذی و آویزون...تا از سرویس برگردم هوای اتاق بهتر شده، روتختی رو کنار زدم و نشستم. عرق کردم، باید چند تا از لباسا رو در بیارم.به یادِ حرف نجمه افتادم: انقدر لباس تَنِمون کردیم که تو هتل یه ساعت مشغول در آوردن لباس بودیم.لبم به خنده بالا رفت. لب به دندون گزیدم،‌ من دیگه نباید بخندم... هر چند خوشحال بشم و روزگارم خوش باشه... من یه دلشکسته بودم که خنده با لبام قهر کرده... لباسامو درآوردم، یکی از بلوازا که نازک‌تره رو پوشیدم و تو تخت افتادم. بلوز مهدیار رو برداشتم، دستمال سعید رو انداختم کشویِ خالی پاتختی. به چیزی که خدا ازم دورش کرده برنمیگردم.بلوز رو بغل کردم و چند بار بو‌ش کردم. خستگی مجالی برای جولان فکر و خیال نداد و چشمام تسلیم خواب شدند.


صدای مردی اومد،‌ انگار تو یه کوهستان بودیم‌... صداش میخورد به کوهها و برمیگشت.- اگه احساس می‌کنی داری همه‌چیز رو از دست می‌دی، این رو به یاد بیار که درختا هر سال برگاشون می‌ریزه، ولی همچنان سرپا به انتظارِ سبز شدن، شکفتن، گل دادن... و روزهای بهتر سر پا ایستادن.احساس عجیبی داشتم! احساسی مثل خلاء... این حس رو دوست دارم، حتی جسم خسته‌ام هم این حس رو دوست داشت، انگار اونم میدونه دیگه خبری از سرما نیست، از درد، از گرسنگی، ترس و...میدونم دیگه رها شدم، رها از اون کمپ، رها از زندون قلب و ذهنم. حسی که دوست دارم با باز شدن چشمام از بین نره... ابدی باشه.با صدای بق بقوی چند تا یاکریم بیدار شدم. بعد از یک سال و نیم، راحت‌ترین خواب‌ رو داشتم. دیگه میدونم قرار نیست برف و درمانگاه و سرباز و غذاخوری و ... چیز دیگه‌ای ببینم.تو تخت نرم و راحت، کش و قوسی به بدنم دادم. صدای یاکریما لحظه‌ای قطع نمیشه، چه ساعتی از روز هست؟خسته نیستم و سرحال از تخت پایین میام.حس زیبایی تو وجودم، تک‌تک سلولای بدنم جریان داره، انگار تازه متولد شدم.از نو باید شروع کرد زندگی رو‌.صدای شرشر آب، من‌و روی تراس کشوند.به نرده‌ی پر از گلای زیبا و آویزون تکیه دادم و نگاهی به حیاط انداختم.زنی توپُر شیلنگ آب به دست مشغول شستن حیاط بود... از برگ درختا خبری نیست و شیلنگ آب رو‌‌ به ماشین‌ گرفته.حتما شکوفه خانومه! حوض، آبش عوض شده... رنگ آبی فیروزه‌ای زیبایی داره. پشت ماشین یه تاب کوچیک و زنگ زده هست که صبح ندیدم.برگشتم و دنبال صدای یاکریما گشتم، گوشه‌ی تراس اون بالا کنارِ پیچکا برای خودشون لونه ساختن.نسیمی ملایم موهامو به بازی گرفت، ردش رو گرفتم. وای خدای من!! دریا با اینجا فقط چند متر بیشتر فاصله نداره!! نور خورشید به امواج می‌تابه و چشم رو میزنه. دستمو رو پیشونیم گذاشتم و اطراف رو دید زدم.دریا تا کنار جنگل کشیده شده، جنگلی بی‌انتها...دریا سر گذاشته رو دامن جنگل و کنار هم آروم گرفتن. جنگل از بس سرسبز و بزرگه، گاهی به سیاهی میزنه و تا امتداد کوهی در دوردست کشیده شده.این شهر برای خودش یه بهشت کوچیک بود. تخت رو مرتب کردم. پوتین‌ها رو نمیتونم تو خونه بپوشم؛ پابرهنه تو راهروی طبقه بالا، فضولیم گل کرد و سری به اتاق سمت چپ‌ زدم.دکورش مثل اتاق سمت راستِ... تخت بزرگ دونفره با روتختی مشکی، پنجره‌ی اون اتاق به طرف جنگل باز میشه. روی دیوار اتاق، عکسی بزرگ سرتاسر دیوار رو گرفته، همون عکسی که تو کمد‍ِ کمپ دیدم.اونجا اتاق بهروز بود، زدم بیرون و از پله‌ها سرازیر شدم پایین.بوی قهوه مستم کرد.


کسی رمان ارامشو خونده ؟ من از عصر دارم میخونم ولی تموم نمیشه میشه خلاصشو بگین که چی شد؟

اره خوندمش ببین خلاصه نمیشه گف خودت بخون جالبه 

جگوار ی مرد از مافیاس ک ی دختر ب اسم آرامش براش خاص میشه و نمیخاد از دستش بده بعد میفهمه آرامش دخترِ دشمنشه و این وسط کلی مشکل و بالا پایین براشون پیش میاد ارامش و جگوار عاشق هم میشن ازدواج میکنن اما ارامش مجبور میشه از جگوار دور بشه و بچشو پنهونی بدنیا میاره و اسم بچشو میذاره پناه بعد یمدت جگوار و مسیح میفهمن ک ارامش یچیزایی و پنهون میکنه و مجبور شد بره بعدش ارامش و برمیگردونن و ارامش همچی و توضیح میده و دشمن هاشونو شکست میدن مسیح ازدواج میکنه ارامش و جگوار و دخترشون هم خوشبخت زندگی میکنن

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 

اره خوندمش ببین خلاصه نمیشه گف خودت بخون جالبه جگوار ی مرد از مافیاس ک ی دختر ب اسم آرامش براش خاص م ...

از دیروز صب میخونم فقط 9 صفحش تمام شد 

دیگ حوصلم نکشید نصفش همش بوی عطر تلخ جگوار 

و پاردکس ارامش بود 


مرسی عزیزدلم خیلی زحمت کشیدی داریوس میمیره ؟

اره داریوس میمیره مهرداد و هدی و پارسا و بانو هم میمیرن اخرش 

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 

از دیروز صب میخونم فقط 9 صفحش تمام شد دیگ حوصلم نکشید نصفش همش بوی عطر تلخ جگوار و پاردکس ارامش بود

اره اوایل همش همینجوری بود اما من کنجکاوش بودم همشوخوندم بنظرم خوب بود 

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز