2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88614 بازدید | 2268 پست
کسی به روم نمیاره چه خطایی کردم. حاجی با تبسم همیشگی بهم آرامش میده.سجاد با احترام بهم قوت قلب میده ...

حاج فرهادیخدا اون دوتا رو برای هم آفریده بود، با اینکه هر دو قبلاً ازدواج کردن.... حالا آزادن. مثل دو تا کبوتر تو آسمون باید به هم میرسیدن. بهروز عاشق مهدخت شد، مهدختی که شاهدخت بود... برازنده و همه‌چیز تمام.حال شاهدخت بدتر از اونی بود که فکر میکردم. سرپا که شد، رفتم درمانگاه. کسی نبود، نشستم تا سنگامو باهاش وا بکنم.سربه‌زیر و ساکت مثل همیشه.حرفایی زد که دلم خون شد: - حاجی بعضی وقتا میخوام یه جا برم گم و گور بشم، کسی من‌و نشناسه، با دیدنم قضاوتم نکنه، عاشقِ یکی دو روزه نباشه. اصلا...اصلا میخوام کسی دور و برم نباشه. من از شبایی که مجبورم صورتم رو تو بالش فرو کنم تا کسی صدای گریه‌ام رو نشنوه، از شبایی که مجبورم خودمو بزنم به خواب، تا کسی قرمزی چشامو نبینه. از شبایی که حس میکنم آخرین روز عمرمه، ولی نمی‌میرم، متنفرم.از بهروز گفت، از اینکه اون‌و اسیر خودش کرده:- بعد رفتن اولین کاری که میکنم، طلاقه.- لیلا جان، به خدا معتقدم یه آدم می‌تونه شفای یه آدم دیگه باشه...لباش رو باریک کرد و سری کلافه تکون‌ داد: - من شفا نیستم... من خود دردم.- خانم دکتر ببخشید که تو کارتون دخالت میکنم، ولی اون دوستتون داره؟ یعنی این عشق ارزش صبر کردن و نداره؟- نه حاجی، این عشق یه طرفه است، تلخ‌ترین چیزی که بین من و بهروز اتفاق افتاده.. اینکه شدیم دو تا غریبه که همه‌‌چیز هم رو میدونن... من اونو یه ناجی میدونم که نجاتم داد، از قفس آزادم کرد... این دلیل نمیشه، کنارش بمونم.اون بهروز و عشقش رو نمی‌خواد:- لیلا خانم نذار کسی که باورت کرده یا کسی که دوست داره حس کنه اضافیه. ذهنت درگیر آدمای گذشته‌ است برا همین بهروز رو نمی‌بینی. حواست به کسی که دوست داره باشه؛ اگه یه روز خسته شه و بره دیگه ممکنه قلبی مثِل قلب اون پیدا نشه که واقعی و از ته دل شما رو دوست داشته باشه و نگرانت باشه.تو فکر بود... با خودش جنگ داشت، کاش این بار به صدای قلبش گوش کنه، قلبی که تکه تکه شده.- دخترم زندگی پر از بالا و پایینه، تو فقط باید با اونا کنار بیایی و به راهت ادامه بدی.تبسمی زد و با اومدن بیمار، حرفامون ناتموم موند.من باور دارم که هیچ کسی نمی‌تونه کس دیگه‌ای رو عوض کنه، ولی می‌تونه دلیلی برای تغییر اون آدم باشه.حس میکنم شاهدخت هم به بیماری ناعلاج بهروز گرفتار شده... حسِ ششم زن‌ها خوب کار می‌کنه ولی حسِ ششم من، یه چیز دیگه است.نگاه‌های عمیقش به صورت بهروز... حتی پلک هم نمیزد. چند باری، لباساش بوی عطر بهروز رو میداد... نرم شده و اجازه میده بهروز بغلش کنه.می‌بینم و خوشحالم... به قول معروف داره کم‌کم باهاش راه میاد... با دل بهروز. عشق معجزه می‌کنه. می‌دونم این دو تا آخرش برای هم میمونن. بوی جنگی بین عقل و قلب مهدخت میاد... میترسه باز دل ببازه و زندگیش طوفانی بشه. باید هیزمی باشم برای شعله‌ورتر کردن این جنگ و به آتیش کشیدن قلب خانم دکتر.

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

مهدختدیگه بخاری‌ها رو کم کردن و بوی زغالسنگ هم کمتر شده. بیماری و سرماخوردگی هم کم شده و در کل زندگی نسبت به زمستان و برف و سوز و سرما بهتر و قابل تحمل‌تره.وقتی اهالی کمپ ماجرای رفتنم‌ رو فهمیدن، اشک شوق بدرقه‌ی راهم کردن.پرونده‌های درمانگاه رو مرتب کردم. خبر دارم زوجی که میان اینجا، خانمه پزشکه مسئول درمانگاه میشه و همسرش مسئول کمپ.داروهای موجود و داروهای لازم رو تو لیست نوشته و روی میز گذاشتم.برای آخرین بار رفتم حمام و دوش گرفتم. یه ساعتی نشستم به تماشای خاطرات...کمند گیسوی بلندِ تو جعبه،‌ حمام‌های قایمکی با ناخن‌های شکسته، تاول‌های دست که آب می‌رفت توش و میسوخت.... قطرات خونی‌ که رو‌ سرامیک نقش بسته‌.هر گوشه‌ی این کمپ برام اندازه‌ی یه کتاب چند صد صفحه‌ای خاطره داشت.تلخ... تلخ... تلخ... گاهی شیرین.اولین لگد مهدیار تو بطنم زیر دوش، اومدن بهروز به حمام و نگاه زیباش که توش گناهی ندیدم... موهامو خشک کردم، حالا بلند شدن و تا شونه‌هام رسیدن.- هر چی میخوری میره به ریشه‌ی این شِویدها. لبام جمع شد واسه خنده، ولی حاصل چیزی جز آه نبود. امان از ترمه که خودش نیست و حرفاش تو مغزم جا خوش کرده.گم شدم‌ بین چیزایی که خواستم‌ و نشد. تا یکی دو ساعت دیگه قطار میرسه.از بهروز بی‌خبرم و اصلاً دلم نمیخواد ببینمِش، نباید زیاد دور و بر هم بپلکیم.رفتن باهاش سخته... اما تنها راه نجاته، تنها راه مونده.باید به مریم هم سری بزنم و ازش خداحافظی کنم. از خیلیا...اطراف قبرستان رو نرده کشیدن و کنار  تک تک قبرا سنگ قبر جدید گذاشتن تا کارگرا قبرا رو شناسنامه‌دار کنن. خانواده‌هاشون حق داشتن تا بدونن عزیزاشون کجا خاک‌ شدن.قبر کارگری که کشمیری به خاطر من با یه گلوله تو‌ سرش، کشت... همیشه بهش سر میزنم و ازش‌ میخوام من‌و ببخشه.- بهت قول میدم خانواده‌ات رو پیدا کنم و نذارم بیشتر از این زجر بکشن. بهشون میگم یه قهرمان بودی.کنار قبر مریم نشستم و باز براش از خاطرات تلخ و شیرینِ گفتم، خاطراتی که تلخیش بیشتر از شیرینیش بود.مریم روزی خودکشی کرد که مهدیار به دنیا اومد. روزی که تولد خودمم بود و نتونستم به کسی بگم... مادر و پسر تو‌ یه روز.هیچکدوم رو کنارم ندارم، نه مریم نه مهدیار.قبرش رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم... با گوشه‌ی چشم، نگاهی به قبر کشمیری و مهین انداختم. دلم با دیدن اون سنگ‌های سرد و سیمانی، گرفت.


رفتم سمت معدن، حالا نوبتِ معدن بود.بهروز از صبح کمپ‌ رو گذاشته رو سرش.با بلندگو، همه رو بسیج کرده برای تمیزی حیاط و خوابگاه‌ها و ساختمان اداری.تنها کسی که بیکار تو کمپ میگشت، من بودم... انگار معاف بودم و همه درکم میکردن‌ که تنهام بذارن.رو نیمکت معدن نشستم و به جایی که مهدیار رو با کمک نجمه و بلقیس به دنیا آوردم زل زدم. اون روز جزء عجیب‌ترین روزهای زندگیم بود.تا قبل از آشنایی با سعید زیاد به تقدیر الهی اعتقاد نداشتم... حالا که فکر میکنم اگه قرار بود من و بچه‌یِ توی شکمم بمیریم، شاید ته اون معدن به هوش نمی‌اومدم. شاید نجمه و بلقیس صدامو نمیشنیدن، اونوقت با اون وضعیت بدنی و تنهایی نمیتونستم بچه رو به دنیا بیارم و هر دو تلف میشدیم.- اینجایی دخترم، نمیخوای با ما هم خداحافظی کنی؟حاجی بود، به احترامش بلند شدم و سلام کردم. کمی لاغر شده بود و کت و شلوار رسمی به تن داشت.اومد کنارم با فاصله نشست: - خب خانم دکتر به سلامتی شما هم رفتنی شدی. دخترم این مدت اگه از ما ناراحت شدی، حلال کن بابا جان.دلم برای چهره‌ی مهربان و پدرونه‌اش تنگ میشه. کاش اون پدرم بود... شاید اون موقع سرنوشتی متفاوت و بهتر از این داشتم.- خجالت زده‌ام نکنید حاج آقا، شما واسه من و اینجا رحمت بودی... شما من‌و حلال کنید. بعضی وقتا عصبانی شدم و حرفایی گفتم که نباید میگفتم، این آخری هم که...دستی روی باند مچم کشیدم.حرفَمو قطع کرد:- دخترم میخوام یه چیزی بهت بگم، وقت زیادی ندارم... درمورد بهروزهنگاهی به ته تاریک و ترسناک معدن انداخت و زمزمه‌وار لب زد: - یه دیوونه رو هیشکی نمیتونه آروم کنه، جز اونی که دیوونه‌ش کرده.کلافه و عصبی بلند شدم، انگار این بحث تمومی نداره!- ما تو اولین فرصت از هم طلاق میگیریم... خواهش میکنم دوباره این مسئله رو مطرح نکنید.کنارم ایستاد، دست‌ رو‌ی قلبش‌ گذاشت و اسپری رو جلوی دهنش گرفت و بعد صدای پاف تو معدن پیچید.- نه...نه بابا جان، میخوام درمورد... یه چیز دیگه باهات صحبت کنم، بهروز... بهروز...خب جون بکن دیگه، انگار باید با انبر ازش حرف کشید، بهروز چی؟- شما اینجایین! همه بالا منتظرتون هستن ها.با اومدن بهروز حاجی نتونست حرفش‌ رو ادامه بده و با ناراحتی از کنارم رد شد.


مگه قطار رسیده؟بهروز لبخندی زد زیبا، و نگاه جذابش تو صورت من و حاجی چرخید:- بله، مسافرایی که منتظرشون بودیم هم رسیدن.برگشت به سمتم: - چمدونتون رو بستید؟بی‌توجه بهش از سراشیبی بالا رفتم... حتماً حاجی رو فرستاده تا مُخم رو بزنه: - من چیزی برای بردن از اینجا ندارم.همین طور هم بود، تنها چیزایی که میخوام ببرم، بلوز مهدیار با دستمالِ یادگاری سعید بود.رئیس جدید بازنشسته‌یِ ارتش بود و همسرش بازنشسته‌ی بیمارستان. دلشون میخواد ادامه‌ی خدمت بدن. شاید از سرمای اینجا یه چیزی شنیدن تا بیان تجربه کنن و با پوست و گوشت و استخون حس کنن، احتمالاً نظرشون عوض میشه.خانمی خوشرو و مهربان که میتونه مرهم خوبی برای زخمای هم‌جنس خودش باشه. همسرشون تیمسار عربشاهی از مردان به نامِ عرصه‌ی جنگ بود و با مدالهای زیادی که رو سینه خودنمایی میکنه، میشه به راحتی پی به این موضوع برد.نمیدونم چرا حاجی بین معارفه و بازدید از کمپ، از سرنوشت شاه و خانواده‌اش پرسید و برگشت و با بهروز نگاهم کردن!خوشحال شدم، مشتاق شنیدن بودم و سراپا گوش.- حاج آقا ما هم مثل شما، با چنگ و دندون حکومت رو نگه داشتیم، هر از گاهی پیامی ویدیوی از یه جایی بهمون ارسال میشه که شاه همه رو به مقابله و ایستادگی در برابر کودتاچی‌ها دعوت میکنه.سینه‌ای ستبر کرد و با غرور ترکیب شده با ژن خودخواهی نظامی ادامه داد:- ما تا ابد گوش به فرمان ایشون هستیم، تو پایتخت هنوز جنگ خیابانی‌ بین کودتاچی‌ها و ارتش در جریانه.چند قدمی از بقیه جلو زدم و رسیدم کنارش تا بتونم سوالی که چند وقت تو ذهنم بالا پایین میکنم رو بپرسم.- رئیسشون تیمسار کاشف رو دستگیر کنیم دیگه کاری از پیش نمیبرن و مجبورن تسلیم شن... رفته نشسته کاخ ریاست جمهوری و تکون‌ هم نمیخوره.- ببخشید تیمسار عربشاهی شما نمیدونید شاه و خانواده‌اش کجا هستن؟دستی به ریش پروفسوریش کشید و کلاه نشان‌دارش رو کمی جابه‌جا کرد:- والا از فیلم‌هایی که میفرستن، چیز زیادی مشخص نیست... هیچ وقت پس زمینه‌ی فیلما با قبلی یکی نیست... فکر کنم همیشه درحال تغییر مکان هستن.


معلق بین زمین و آسمان موندم. - مخصوصاً وقتی شنیدن کاشف چند نفر آدم‌کُش حرفه‌ای رو اجیر کرده تا سر تک‌تک اعضای خانواده‌ی سلطنتی رو براش‌ بیارن.بین قدم‌هام مکث افتاد. دلم به درد اومد از رنجی که مادرم و دیگران میکشن. همگی باید تاوان ندانم کاری‌های شاه رو بدیم. پس پدر بعد از اینکه تنها دخترش رو سیاه‌بخت کرد، بخت خودش هم پریشون شده.- ولی کور خونده، این خاندان بیدی نیست که با این بادها بلرزه، ما نمیذاریم یه مو از سر مبارکشون کم بشه.امیدواریِ به جایی بود تا کمی حالم بابت آزادی، سرخوش باشه.تقریباً نیم‌ساعت فقط با خانم‌ها روبوسی کردیم و با آقایون خداحافظی. احدی رو بغل کرده و بوسیدمش. اشک این دختر بدتر از من دَم مَشکش بود. زار میزد و کنار سجاد بی‌طاقت پنجه‌ی پوتین رو به زمین میزد.- خانم دکتر مهدیار رو که دیدی از طرف من محکم ببوسش.حاجی کنارمون‌ وایساده و با بهروز مشغول روبوسیه. باهاش خداحافظی کردم و زودتر از همه وارد کوپه شدم. زیر نگاه‌های تیز تیمسار نباید ریسک کنم. کوپه‌ی زیبا و دنج، باورم نمیشه بتونم یه همچین جایی رو ببینم.پوتین‌هام رو محکم به کف مُفرش کوپه گذاشتم تا مطمئن بشم خواب نیستم.صدایِ بهروز اومد که داره از پنجره‌یِ راهرویِ قطار برای بار صدم از همه خداحافظی می‌کنه.این مرد عجیب بود! خم شدم از پنجره بیرون رو دید زدم، تقریباً همه داشتن گریه میکردن. همه‌ی اهالی فراموش شده‌ی کمپ، بهروز رو ناجی خود میدونن.با صدایِ سوتِ قطار بهروز در کوپه رو باز کرد و اومد تو... نگاهم کرد و قدمی سمتم برداشت. دستش رو جلو آورد که قدمی عقب رفتم.- کاری باهات ندارم، دونه‌‌های برف رو‌ موهات نشسته، پاکشون میکنم.با انگشتای بلندش کمی‌ موهام رو جابه‌جا کرد، دونه‌های برف رو‌ گردنم‌ ریخت و قلقلکم داد. ناخودآگاه دستش رو گرفتم و کشیدم: - وای نه... نکن، ریخت رو گردنم، چه دوست داشتنیه!!دستم میون‌ انگشتاش اسیر شد.- آخرین دونه‌های برفِ سِمج رو‌ موهات دیدن داره.سر بلند کردم و خودمو تو مردمک سیاه چشماش دیدم، با حسرت آهی کشید و عقب رفت.- چرا سرپایی؟ بشین.گونه‌های لعنتیم گُر گرفت، برگشتم و خودم رو مشغول مبلمان کوپه کردم. صندلی چرم و سبز تیره‌، نرم‌ و راحت.دستی روش کشیدم.باورم نمیشه مثل یه خانم واقعی و با عزت و احترام آزاد شدم.


روبه‌روی بهروز نشستم.به بیرون چشم دوخت و من به دور‌ دست‌ها... همه جا برف بود و سفید.صدای برخورد آهن و حرکت قطار با صدای تالاب و تولوب قلبم یکی شد.مثل دخترکی که بار اول هست رفته مدرسه و دست مادرش رو ول کرده، استرسی آمیخته با خوشی وجودم رو گرفت. ناخن تو مبل فرو‌ کردم تا از خوشحالی جیغ نزنم.اشکی که به چشمام نیش زد رو پَس زدم.هر لحظه نگرانم، کسی قطار رو نگه داره و من‌و پیاده کنه و بگه: این حبس ابده.. بیاریدش پایین.دلم میخواد قطار راه بیفته و سرعت بگیره.کوپه گرم بود.- باورم نمیشه!! انگار خواب می‌بینم.چشم از بیرون گرفت و تبسمی شیطانی‌ زد: - میخواین‌ یه نیشگون آبدار‌ از دستتون بگیرم؟!لبخندم کش اومد:- نه... نه بابا، فرناز یه دونه تند و تیزش رو از بازوم‌ گرفت.خندید و سرخوش پالتوش رو درآورد و رو‌ دسته‌ی مبل انداخت.- پالتوت‌و بده من، هوا گرمه عرق میکنی.از مسیر لذت ببر... یه چند ساعت دیگه، اثری از برف نمی‌مونه.پالتوی کهنه و مندرس رو‌ از تنم کندم و دادم دستش. گذاشت رو پالتوی خودش.همیشه تضاد زیبا نیست، روز و شب بیابان و جنگل... سیاه و سفید.پالتوی کهنه‌ی من کنار پالتوی شیک و پشمی اون.قطار باربری بود و یه کوپه داشت، بقیه واگن بودن و همه‌شون پر بودن از بار.کوپه چهار تا صندلی داشت و یه میز کوچیک وسطش، تلویزیون هم گوشه‌‌ای.تو دلم غوغایی بود عجیب‌.باورم نمیشه تونسته باشم از اون جهنم رها بشم. مثل یه کبوتر رها...‌ از دامی که فکر میکردم سالها تو اون گرفتارم، دامی که دست و پامو به زنجیر کشید و توان نفس کشیدنم رو...اون کوپه، فضا برای پروازم نداشت...خوشحال و سرمست، بی‌توجه به اویی که چشم به من داشت، خنده از رو لبام پاک نمیشه و رو پاهام بند نیستم.خدایا ممنونم ازت.بزرگیت رو شکر... از کجا من‌و نجات دادی؟به قول مریم دمت گرم.بهروز، تنها بان ی خیر... به بیرون چشم دوخت، مثل همیشه رسمی لباس پوشیده.خودم رو مشغول تماشای مناظر بیرون کردم. از کمپ فاصله گرفتیم... کم‌کم اون جهنم سرد کوچیک‌ شد، اندازه‌ی یه دُمل متعفن و چرک گرفته تو اون همه سفیدی.حاضرم قسم بخورم دلم هیچ وقت برای اونجا تنگ نمیشه.هر دو ساکتیم. انگار همسرم نیست؛ یه غریبه، کسی که ندید میگیرمش.چشامو بستم... تصمیم دارم روی همه‌ی اون خاطرات لعنتی خاک بریزم و دفنشون کنم. خاطرات فرار و باغ و سعید و بقیه رو.اون قسمت از زندگیم رو از حافظه پاک کردم، دریغا که جای زخماش رو تن و روحم خش انداخته و پاک نمیشه.


هر قدر که از کمپ دور میشیم، هوا بهتر و مناظر طبیعت زیباتر میشه. موقع اومدن به این جهنم مثل گله‌یِ گوسفند تو یه واگن رو هم سوار بودیم، نه دری نه پنجره‌ای...ولی حالا به لطف همسفرم، مناظر زیبای  اون اطراف که نشون از پایان زمستان و شروع بهار میده، تو دلم حال خوشی به پا کرده.منم باید مثل بهار شکوفه بدم. نه نمیتونم، تو وجودم دو تا فصل بیشتر نبود، زمستون و پاییز، سرد و دلتنگ.ناخودآگاه بلند شدم تا پنجره رو پایین بکشم. محکم بسته شده و با دست زخمی نمیتونم کاری بکنم. آخم بلند شد.- چیکار میکنی؟ بذار کمکت کنم.پنجره که پایین اومد، هوای سرد با شتاب تو صورتم خورد و موهام تو‌ صورت بهروز پخش‌... بی‌توجه به نگاه‌ حسرت بارش، با تمام وجود هوای تازه‌یِ بیرون رو به ریه‌هام فرستادم.باد موهامو به بازی گرفته و به شیشه‌ی کوپه شلاق میزنه. برگشتم‌ و به بهروز چشم دوختم:- این عالیه، عجب هوای خوبی!!به بیرون نگاه کردم. دوردستها، کوههای سربه فلک کشیده، هنوز آثار زمستان روی قله‌ها به چشم میاد. چند خانه‌ی ییلاقی و اسب‌های وحشی و رها در دشت، مثل موهای رهای من تو دست باد.- کجا داریم میریم‌؟- خونه... داریم میریم خونه.جوابش برام مهم نیست من راه خودم رو‌ میرم. باز به مناظر بکر و شگفت‌انگیز چشم دوختم. شاید مادرم تو یکی از این شهرا و روستاها پناه گرفته! شایدم از این کشور رفته باشن! سرنوشت نامعلوم اونام قوز بالاقوز شده بود.- آقای اسماعیلی به همسرتون بگین سرشون‌و بیارن تو... سرما میخورن، گول هوای بهاری رو نخورن... هوای بهار دزده.با صدایِ زُمختِ پیرمردی هر دو برگشتیم سمتش. مسئول قطار بود، با لباسِ فرمی مرتب که به خوش‌آمدگویی اومده.بهروز بهم اشاره کرد که سرمو بیارم تو و شیشه‌ی پنجره رو بالا کشید. رفت جلو برای سلام و احوال‌پرسی با رئیس قطار. - بهار!!! واقعا!! الان اون بیرون فصلِ بهاره؟لبخندِ متعجب رئیس و نگاه منظوردار بهروز برام مهم نیست... تا بوده، عاشق بهار بودم، عاشق اردیبهشت.- بله بهار... اولین روزاشه.- این عالیه، یعنی... یعنی بهتر از این نمیشه.- مزاحم که نیستم؟- خواهش میکنم، این چه حرفیه؟ بفرمایید.نشست کنار بهروز و کلاه‌شو گذاشت روی میز...


کنار کلاه یه کُلت کمری گذاشت که برق میزد. کلت کمری کشمیری طلایی بود و با چِکاندنِ یه ماشه، راحت آدم می‌کشت.ابزار آدم‌کُشی همیشه ساده ساخته میشه.کمی با بهروز حرف زد، از وضعیت زندگی و کارش... از بارهایی که چندین ساله برای کمپ می‌بره و با تهدیدای کشمیری مجبور به فروش اقلام خوراکی و دارویی کمپ، تو بازار آزاد و سیاه بوده. شریک دزد و رفیق قافله‌ای بود برای خودش... انگار از کشمیری بد بگه، خودش رو تطهیر کرده.کاش می‌تونستم از زنایی بگم که مثلِ گله‌ی گوسفند رو هم تلنبار میشدیم و هر روز یه وعده نون بهمون میدادن. کاش میشد بهش بگم یه کم آدم بودن به جایی برنمیخورد جناب، می‌تونستی توی قطار بهتر باهامون رفتار کنی. کاش کمی غیرت نداشته‌اش با دیدن زن و بچه‌ی گرسنه درد می‌گرفت و کاش‌های زیادی که رو دلم تلنبار شد....لال شدم و لبام رو هم چفت.نگاه از اسلحه گرفتم و به بیرون زل زدم.وقتی رفت، باز کوپه ساکت شد و سکوتی عجیب بینمون حاکم‌ شد... اصلا دوست ندارم باهاش چشم تو چشم بشم.حالا که از عشقش به خودم مطمئنم، شرم آمیخته با حس مستاصلی و بی‌برنامگی تو وجودم ریشه دونده.خواب چشامو گرم‌ کرد، به پشتی صندلی تکیه دادم و چشامو بستم.گرمای صورت مهدیار حالم رو خوب کرد. باز بوی شیر میده، بوی خواستن.بهترین خواب عمرم بود.لپ آویزون‌شو بوسیدم و هر دو خندیدیم. مژه‌های بلند و چشمای عسلیش... دلم برای بغل کردنش ضعف رفت، خواستنی‌تر از قبل شده.بیدار شدم، اما چشام رو باز نکردم. دستی رو شکمم کشیدم، بلوزش رو زیر بلوز پشمی خودم جاساز کردم، با خودم هیچ چمدونی برنداشتم. - خانم دکتر وقت شامِ بهتره بیدار بشی.آخرین وعده‌ی غذایی رو کنار بقیه تو غذاخوری خوردیم، به خاطر ما، صحرا معاون بلقیس سنگ تمام گذاشت و برای نهار برنج زعفرانی و خورشت و سالاد درست کرده بود.گیج خواب بودم، دستامو حائل صورتم کردم و چشامو بستم. از وقتی باهاش اتمام حجت کردم، رسمی خطابم میکنه.خدمه‌یِ قطار میز شام رو چیدن، دو مرد جوان، از بهروز اجازه گرفتن و کوپه رو ترک کردن. چشمامو کمی مالیدم تا خواب از سرم بپره، دست زیر چونه‌، به میز شام خیره شدم. مگه چند ساعت خوابیده بودم؟بهروز چند قاشقی خورد: - چرا نمی‌خورید؟ اگه باب میلتون نیست بگم...با تکون سر نذاشتم ادامه بده. لبخند تلخی زدم که مزه‌ی دهنم مثل زهرمار شد: - دنیا خیلی کوچیکه، به روزی تو یکی از واگن‌هایِ این قطار تو سرما، راهی جایی شدم که نمیدونستم کجاست؟باگِ آدمیزاد بنظرم همین گریه است، داری توضیح میدی و کاملاً ریلکسی... یهو اشکات میاد پایین و همه‌چی خراب میشه.


بیرون کوپه هوا گرگ و میش بود: - دلهره داشتم، می‌ترسیدم... از همه، حتی از اون دختر بی‌دفاعی که بچه به پشت بسته بود، همون که قبرشون رو نشونتون دادم...دست از خوردن کشید و همه‌ی حواسش به من بود.- بدترین روزایِ زندگیم... گرسنگی جونی برای هیشکی نذاشته بود... باورتون نمیشه، از صبح تا شب با یه تیکه نون خشک باید سر میکردیم، تقریباً دو روز تو راه بودیم. خودتون که دیدید تو چه وضعیت اسفناکی بودیم تا اینکه شما اومدین و ورق برگشت. آهی کشیدم و به صندلی تکیه زدم و انگشتام تو هم اسیر شد.- اون موقع نمیدونستم حامله‌ام.با یادآوری اون‌ روزای سراسر درد و بدبختی چشمام بارونی شد.- خیلی بده از وسط ناز و نعمت یه دفعه بندازنت تو یه دوران جدیدی از زندگیت که جز بدبختی و درد و زجر و گرسنگی و سرما چیز دیگه‌ای نباشه... اونم جایی که کشمیری از قبل منتظرته تا انتقامِ‌شو ازت بگیره.آب دماغم رو بالا کشیدم و لبخندی مصنوعی زدم: - ببخشید با حرفای تلخم مزاحم غذا خوردنتون شدم.دستمالی از جیبش بیرون آورد و سمتم گرفت.- تمیزه، چشماتون رو پاک کنید.برای عوض کردن بحث با اشاره به بشقابش، پرسیدم:- شما چرا فقط برنج خوردین؟- کباب برام خوب نیست، اگه میل دارین شما بخورین، قاشق نزدم.واقعاً گرسنه بودم. آزادی، اشتهای آدم رو زیاد می‌کنه. در کمال تعجب هر دو کباب رو با برنج خوردم. با ذوق نگام می‌کنه و برای اینکه راحت باشم گاهی نگاهش راه کج می‌کنه سمت ستاره‌های چشمک‌زن تو آسمون.کمی از نوشابه رو‌ خوردم: - وای خدا دیگه داشت طعم هر چی نوشیدنی بود از ذهنم می‌رفت.- زیاده‌روی نکنید، دل درد می‌گیرید؟بلند شد و از چمدونِ گوشه‌یِ کوپه قرصی بیرون آورد و با یه لیوان آب خورد.- سرتون درد میکنه؟- نه یه کم معده‌ام اذیت میکنه، چیزی نیست... قرص اثر کنه خوب میشه.دستمو گرفتم طرفش تا قرص رو ببینم: - مثلاً یه روزی دکتر کمپ بودم ها! ببینم چه قرصیه؟با اومدن خدمه‌ی قطار، حرفم نیمه‌تموم موند. میز رو جمع می‌کردن که پرسیدم.- از اینجا به واگن‌های دیگه راه هست؟


با احترام و ادب جواب داد:- قبلا بود، ولی این کوپه و کوپه‌یِ رئیس تنها کوپه‌های قطار هستن، از واگن‌ها جدا شدن. الان دیگه واگن‌ها رو به باربری تغییر کاربری دادن.بعد از رفتنِ خدمتکار، حالا نوبت من بود که شب زنده‌داری کنم. حرفی برای گفتن نبود، هر دو ساکت... من به ستاره‌ها چشم دوختم و بهروز داره کتاب میخونه.- من میرم یه سر به واگن‌ها بزنم.- مواظب باشید، زیاد دور نشین.یکی یکی واگن‌ها رو رد کردم، پر‌ بودن.واگن آخری... همون زندون سرد و متحرک.درش رو باز کردم، پر بود از گونی خواربار.رو یکی از گونی‌ها نشستم.سرمو به دیوار تکیه داده و تمومی خاطرات جلوی چشمام رژه رفت. زنان پرحرف و بی‌خیال، مادری بچه به بغل، نگاه مات و آه‌های پر درد شاهدختی که همسفرشون بود. همراه قطرات اشک، شروع به خواندن کردم.- مزاحم که نیستم.نفسی عمیق بیرون دادم و بلند شدم.تصویرم رو شیشه‌ی عینکش افتاد، چشمای پف کرده و قرمزِم رو نگاهی انداخت.- دلم گرفته بود، باید میومدم تا یه بار دیگه اینجا رو ببینم. با هم به کوپه برگشتیم.. باز براش از خاطرات قطار گفتم، شنونده‌ی خوبی بود.داشت کتاب میخوند، خسته شده بودم.- کی میرسیم؟عینک‌شو برداشت، کتاب رو بست و روی میز گذاشت و عینک هم روی کتاب انداخت. به بیرون نگاهی کرد. دنبال ماه تو آسمون بود.- فردا صبح، البته اگه مشکلی نباشه... حدودای ساعت پنج. موتور قطار قبلی خراب بود، این مسیر رو دو‌ سه روزه میومد، تعمیرش کردن حالا دیگه یه روزه میرسیم.نگاه ازش دزدیدم، میدونم سوالم ناراحتش میکنه:- تو شهر شما هتل یا مسافرخونه هم هست؟درست حدس زدم، قیافه‌اش تو هم رفت.ته خنده‌ی تلخی زد، شبیه پوزخند و سری به تاسف تکون‌ داد.- هست... ولی خوب نیست یه زن، تنهایی اونجا زندگی کنه.شونه‌ای بالا انداختم: - برای زندگی نپرسیدم، فقط یکی دو روز اونجا هستم... بعدش میرم دیدنِ مهدیار.نگرانی در یک آن تو صورتش دَوید.- آدم وقتى يه بازى رو شروع ميكنه، ممكنه ببازه... ولى وقتى بازى نكنه، هميشه بازنده‌ست، نمیخوام نجنگیده ببازم.


آب دهن‌شو قورت داد و با حرص بیرون رو نگاه کرد... داره از دستم حرص میخوره. از حرفام، اشکام، از رفتن و نموندن.- شما از آقا سعید یه بُت ساختین و دارین می‌پرستینِش.نفسی گرفت و ادامه داد.- سوال اینه، حالا که دست ازش نمی‌کشی، ایشون هم عاشقتون هستن یا نه؟دلم نمیخواد تو مسائل خصوصیم دخالت  کنه، میدونم که آخرش با استدلال‌های خاص خودش، من رو محکوم و راضی و آروم میکنه. اون منطقی بود و من به غایت غیرمنطقی.از سوالش جا خوردم و کمی هم‌ ناراحت.- اجازه بده سوالم رو یه جور دیگه بپرسم، چرا تن به ازدواج مجدد داده؟آرنجاش روی میز، نشونه‌ی اینه تا راضیم نکنه ول کن نیست: - به نظرم شما هم بهتره واقع‌بین باشید، چرا ما آدما میل داریم تو روابطی بمونیم که تاریخ انقضاشون گذشته؟صورتم جمع شد و ناخن‌های بلندم تو پوست دستم فرو‌ رفت. تاریخ عشق ما گذشته بود!! این حقیقت نداره... نه داره... داره که سعید با یکی دیگه است و آغوش پر مِهرش برای یکی دیگه شده.- به مهدیار هم فکر کردین! رفتن شما پیشِ اونا ممکنه زندگی جدیدش رو تحت الشعاع قرار بده... همسر قبلی شما ازدواج کرده، ممکنه زندگی مشترک اون رو هم خراب کنید.برام آب ریخت و روی میز گذاشت. لیوان رو کشیدم جلوتر، بین انگشتام‌‌ جاسازش کردم. - مطمئن باشید من به خاطر خودم نمی‌گم، ان‌شاءالله صبح که رسیدیم هر کاری خواستین انجام بدین، هر جایی خواستین برید، هر وقت خواستین از هم طلاق می‌گیریم.صداش لرزید، با جمله‌ی آخر.انقدر خش‌دار بود که ثانیه‌ای دلم به حالش سوخت.سرشو پایین انداخت، دلش نمیخواد غم تو چشماشو ببینم: - فقط این وسط به مهدیار هم فکر کنید؛ به زندگی آقا سعید. خودخواه نباشید... اگه امکانش بود و با نجمه حرف میزدی، حتمی بهتون میگفت که زندگی بدونِ شما اونجا در جریانه.دکمه‌ی سرآستین‌شو باز کرد و آستین‌شو بالا زد: - مهدیار به زندگی جدیدش عادت کرده و همراه پدر و خواهراش، بزرگ میشه. بهتره یه روزی این بُت رو بشکنی و الان وقتشه.کتاب رو برداشت و نشانی ازش بیرون کشید و بین‌ صفحه‌ای گذاشت تا گُمش نکنه.- خانم دکتر زندگی یعنی دوست داشتن و دوست داشته شدن؛ با این جمله موافقید؟


خسته شدم از وانمود کردن به این که اوضاع خوبه، خسته شدم.صدای رعد تو کوپه پیچید و صدای قطار رو‌ خفه کرد. نور رعد ابرای سیاه آسمون رو به رخ زمین کشید.- نمیدونم حالم خوبه یا بد! خوشحالم یا ناراحت؟! جهنم اینه که هر روز از خواب بیدار شی و ندونی چرا زنده‌ای؟دست بردم به یقه‌م، تقلا میکنم برای نفس کشیدن.- بعد رفتن مهدیار هر روز تو این جهنم دست و پا میزنم. نمیخوام بازنده‌ی این بازی باشم... اگه شده میرم و از دور می‌بینمش.دستاشو رو میز گذاشت و کمی جلوتر اومد: - مگه زندگی جنگه که بازنده یا برنده داشته باشه؟ هیچ اتفاقی تو زندگی اتفاقی نیست‌. این حق پسرت بود که بره پیش پدرش تا تو آرامش و امنیت بزرگ بشه.باز مثل همیشه اون پیروز این مناظره شد.باران بی‌توجه به آدمای حیران از زندگی، به شیشه‌ی کوپه میکوبه، باران دوست داشتنی... از برف متنفرم.همدم موقع باریدن باران می‌گفت: مرغ آمین تو بارون به پرواز در میاد، هر آرزویی داری بکن.چشمام رو بستم و با همه‌ی وجودم دعا کردم تا به آرامش برسم.بهروز با اوضاع بهم‌ریز پایتخت، کسی کاری به یک تخلف ریز نداشت.یه دستکاری جزئی تو پرونده‌اش کردم و یکی از کارمندان کشمیری جاش زدم. بالاخره اداره راضی به این وصلت و مو‌افقت به ترک از کمپ شد. البته گزارش مساعد حاجی هم بی‌تاثیر نبود.من آدم باهوشی هستم و می‌دونم عشق چیه! می‌فهمم من‌و دوس نداره... خودش گفته، با حرفای نیش‌دارش، کاراش، نگاه دزدیدنش...تا کی باید اینجوری ادامه بدیم؟بهش قول دادم تا رسیدیم طلاق بگیریم.بعدش چیکار کنم؟با هم تو یه کوپه‌ایم. چشم ازش برنمیدارم،  از این دقایقی که کنار هم هستیم، نهایت لذت و استفاده رو می‌برم... برسیم دیگه ندارمش.- آقای اسماعیلی ببخشید اگه یه وقتایی عصبی میشم، بد اخلاق میشم و قاطی میکنم، ناراحتتون میکنم و باهاتون دعوا میگیرم... ممنون که درکم میکنید.- لیلا... خدا خانواده‌ام رو ازم گرفت، اما تو جبرانی هستی برای تمامی نداشته‌هام.این حرفا و خیلی ناگفته‌های دیگه تو دلم موند و نتونستم بگم. غمباد شدو چسبید بیخ گلوم.اون فکر و ذکرش پیش‌ سعیدِ و به حرفای‌ من کمترین اهمیتی نمیده.ما دو تا عاشقی بودیم که خدا حَزین آفریده‌، من عاشق او و او عاشق دیگری.


سعیدی که شاید مثل او بود! سعیدی که نمی‌خواست ازش دست بکشه. بهش حق میدم، عشق لیلا مثل یه پیچک به پای آدم که بپیچه دیگه کار تمومه.- شما بداخلاق و عصبی نیستی، شرایط و اتفاقات مختلف دست به دست هم داده تا شما رو یه آدم عصبانی و بی‌منطق و کم‌طاقت نشون بده و تا حدودی هم موفق شده.باید میفهمید که بعضی اتفاقا دلش رو میشکنن، اما چشماش رو باز میکنن! اون باید عزت نفس گمشده‌اش رو پیدا کنه.کسی که عزت نفس نداشته باشه وقتی نادیده گرفتنش، تلاش میکنه درستش ‌کنه. درخواست توجه بیشتر میکنه، نمیتونه با گذشته و حذف خاطراتش کنار بیاد.   لیلا باید از گذشته دست بکشه تا همه راحت زندگی کنن.حاجی موقع اومدن، دم گوشم لب زد: بهش وقت بده تا عشق‌تو بشناسه. یادت باشه، هیچ چیز نمی‌تونه به کسی که زیر چتر خداست آسیبی برسونه... عشق تو خداییه، برای هوس نیست... خدا پشتته، مطمئنم‌‌ یه روزی زنگ‌ میزنی‌ و میگی لیلا هم عاشقم‌ شده.بعضی وقتا با دلایل درست، باید کارای غلطی رو انجام بدی. درسته ما سه نفر با هم توافق کردیم تا اونا به هم‌ نرسن چون به صلاحشون نیست، به صلاح هیچ کس... ولی باید یه روزی این اعتراف تلخ رو پیشش بکنم که اون و سعید، قربانی نقشه‌ی کثیف من و نجمه و آقابزرگ شدن.آدم از عشق چه میخواد؟ بجز قلبی که براش بتپه... جز نگاهی که نگاهش رو بفهمه. دلی که تنگش بشه، آغوشی که آرومش کنه...به دوردست‌ها خیره شده و تو رویا غرق بود، برای نجاتش من کافی نیستم.به این ایمان دارم که آدما تغییر میکنن. اما به خواست خودشون... این تغییر تو لیلا کی و کجا میخواد اتفاق بیفته؟ اون عزم جزم کرده بود تا به پسرش برسه، به سعید...با اشتها هر دو‌ پرس غذا رو خورد. به بهونه‌ی نماز زدم بیرون، تو دستشویی بالا آوردم... چند قطره خون تو روشویی برام دهن کجی کردن. اگه دکترم بفهمه داروها رو به موقع مصرف نمیکنم، دیگه ویزیتم نمیکنه... باهاش دوستم و از جیک و پیک هم خبر داریم.زنی بی‌احساس و خوش‌گذران با دو نوجوان بی‌مسئولیت مثل مادرشون.خوشگذران‌های دوست داشتنی.لقبی بود که دکتر به خانواده‌اش داده بود.رسول،‌ مردی متدین که برای ویزیت و درمان و جراحی بیماران کم‌بضاعت پولی دریافت نمیکرد.باید در اسرع وقت به دیدنش برم.چه فایده... سرطان رو درمان کنم که چی بشه؟ باز تنهایی، گوشه‌گیری و این بار فکر لیلا هم به این تنهایی اضافه شد.این رابطه‌ی تازه پا گرفته محکوم به طلاق و جدایی بود و من مجبور به کار و کار و کار برای فرار کردن از فکرش.

مهدخت- من برم یه سر به رئیس قطار بزنم، بهتره شما هم به حرفام خوب فکر کنید. حواستون باشه غم و غصه خوردن براتون  نشه عادت.همه‌یِ حرفاش درست بود. من یه مادرم، دلتنگی برای پسرم اَمونم رو بریده، عشق سعید هم مزید بر علت شده.ولی بهروز هم راست میگه، باید کم‌کم پام رو از زندگی جدید مهدیار و سعید بیرون بکشم. دوستشون دارم، پس باید باز خودم رو قربانی کنم، ولو با دلی تنگ و هزار تکه شده. باشه اونا اونجا خوش باشن، گور بابای من.مهدیار تنها نیست! پدربزرگ و مادربزرگ و پدرش و خواهراش و نجمه و ترمه، همه هستن. من رو میخواد چیکار؟تازه یه مادر براش‌ دست و پا کردن، به قول بهروز من دیگه نه سر پیازم نه ته پیاز. اون‌ درست میگه، رفتن من درمان نیست، درده...به هم زدن آرامشِ، چیکار میشه کرد؟سعید برای خودش و آینده کشورش برنامه داره و این برنامه‌ها معطل من نمیمونن. باید یواش یواش قبول کنم که دیگه جایی بینشون ندارم. همانطور که جایی بین خانواده خودم نداشتم.طول میکشه تا درد قلبم التیام پیدا کنه، شاید هم نکنه. ولی چه میشه کرد؟ زندگی و سرنوشت و گردش چرخ‌فلک همیشه یا هیچگاه به کام ما نبود.آستیناشو بالا زده، حتماً برای نماز...به دور از نگاهش، کمی براندازش کردم. از لطفی که در حقم‌ کرده، تا آخرین روز عمرم ازش‌ ممنونم. ولی دل به خواسته‌اش نمیدم.چَم و خَم کار رو بلده، من نمیتونم تنهایی تو یه شهر غریب زندگی کنم. به این نتیجه رسیدم که مدتی تو خونه‌ی بهروز تو یه اتاق جدا باهاش زندگی کنم.باید بپذیرم که عشق سعید به من تمام شده. بپذیرم یه جاهایی اشتباه کردم. بپذیرم یه سری چيزا همینه که هست. بپذیرم زندگی همیشه باب میل من نیست. بپذیرم که باید مدتی با همدیگه همخونه بشیم.پولی در بساط ندارم و از همه مهمتر ترس از شناسایی و دستگیری، کابوس روز و شبم شده. کاشف، از کشته شدن دوست هم‌پیاله‌ایش خبر داشت و در پی انتقام بود و  بدتر از همه، پایتخت رو در اختیار داشت. باید تا مدتها یه گوشه بخزم و بی سر و صدا زندگی کنم. تا آب‌ها از آسیاب بیفته.دستشویی لازم شدم، تو راهرو بهروز رو دیدم که به پنجره تکیه داده و چشماش بسته و دستو رو معده‌اش فشار میده.- حالتون بهتر نشد؟به سرعت برگشت و لبخندی زد:- نه بهترم، گفتم که تا اون قرص اثر کنه یه کم طول میکشه...یه پنجره فاصله بینمون بود. به دیوار تکیه زدم و به تصاویر محوی که از پنجره به سرعت رد میشد چشم دوختم. تصویر هر دومون رو شیشه‌ی پنجره افتاده، کنار هم و در انتظار سرنوشتی نامعلوم... شاید این تنها نقطه اشتراک ماباشد

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

کنکوررر

666_bahar | 54 ثانیه پیش
2791
2779
2792