#پارت_989
- سمانه، بچهها رو ببر بیرون.
به آنی اتاق خالی شد. به سرعت کمربند رو از دورِ کمرم کشیدم بیرون... مادر خیز برداشت سمت فتانه.
- غلط کرد... تو ببخشش. بچه شیر میده سعید.
باید میزدمش تا کمی از حلاوت قلبم کم بشه. سودابه خودش رو بهم رسوند و دستمو گرفت. قدرتی نداشت و کنارش زدم.
فتانه با چشمای وقزده و صورتی سرخ، بهم زل زده بود.
- اگه جرئت داری بزن تا باغ رو سرت خراب کنم.
ضربهی اول رو به زانوی خودم زدم، داد کشیدم.
- لعنت به دلِ سیاه شیطون.
درد داشت، اما در مقابل دردِ نبودش هیچی نیست. فتانه از ترس جیغ کشید و خودش رو پشت سودابه قایم کرد.
- جون مهدخت ولش کن مادر...
دست رو نقطه ضعفم گذاشت... فتانه پشیزی برام ارزش نداره که به خاطرش جونِ عزیزترین کَسم رو قسم بدن.
کمربند تو دستام مشت شد و قلبم گرفت.
لاالهالااللهی گفتم و زدم بیرون. کسی اون اطراف نبود... همه از ترس تو پستوی خونهها قایم شدن.
خودمو رسوندم زیر درخت و رو آلاچیق افتادم... میدونم از این به بعد کارم میشه جر و بحث با این دلشکستهی احمق.
صداش میاد، مادر و خواهرا نمیتونن خاموشش کنن. ببین چقدر درمونده و بدبخت شدم که باید با یه زن دهن به دهن بشم.
- بابا.
چشم باز کردم و دیدمشون... دخترکان بیمادری که شانس باهاشون یار نبود تا مادری داشته باشن.
- جانم.
- با عمه دعوات شد؟
- حرف بد زد، باید ادب میشد.
- خوب کردی، کاش اون فرحِ بیریخت رو هم دعوا میکردی تا دیگه منو اذیت نکنه.
لبم برای خنده بالا رفت. دلم برای دنیای بیغل و غش و شیرین کودکی تنگ شده بود.
- میخوای از این باغ بریم؟
- شاید...
- نه تو رو خدا، ما...
- گفتم شاید... چرا چشاتون پر شد؟
- بعدِ رفتن مامان مهدخت، دلمون به خانمبزرگ و مامان راضیه خوشه، نذار تنهاتر از این بشیم.
بغلش کردم و دستی رو موهای بیرونزده از روسری گلگلیش کشیدم.
#نویسنده_نجوا