پارت_549#
- چی بگم آخه؟ برای کسی که همه چیزم شده، بگم دیگه جایی تو زندگیم نداره و منو فراموش کنه؟
با اِکراه قبول کردم، مجبور بودم قبول کنم. من تا آخر این راه رو باید میرفتم، هرچند بیمیل بودم.
سعید رو میشناسم، جای من تو زندگیش، همیشه محفوظ میمونه.
با این خیال، تصمیممو گرفتم، نگاهی به آقابزرگ انداختم.
- باشه آقابزرگ همین کار رو میکنم.
راضی از این گفتگوی تحمیل شده، با قدمهایی تند سمت سهرابی رفتم که هنوز از کاخ چشم نگرفته بود.
چند قدم مونده بود برسیم که آقابزرگ گفت:
- از سهراب گوشیش رو بگیر و کار رو تموم کن...
من محکوم به پایان نمایشی یا شاید هم واقعی این رابطه بودم... همهیِ نگاهها به من بود که این بازی رو چهجوری تموم میکنم. به نظر اونا بازی بود ولی برای من تموم زندگیم بود که باید تو اون چند ساعت براش نقشه میریختم.
نزدیکِ سهراب شدم. تو چشمام زُل زد، عجیب بود که هیچ حسی توش نبود. شاید خوشحال از پایان غمانگیز داستان من و برادرش.
اون همیشه مدعی بود، مدعی ولیعهدی.
نمیدونه من و پدرش به توافق رسیدیم و این توافق شاید به نفع اون باشه... براش قضیهرو توضیح دادم، با روی باز گوشی رو سمتم گرفت.
برگشتم و به کاشف که گوشاش رو تیز کرده و مثل نوار همه چی رو ضبط میکرد تا پیش پدرم بازگو کنه، نگاهی انداختم.
قسمتشرقی کاخ رو نشونش دادم:
- باید برم اتاق، یه کار واجب دارم... لطفاً به مهمونا رسیدگی کنید.
آقابزرگ دستاشو جلوی شکمش گره زده بود، جواب داد:
- نه بابا جون، ما چیزی نمیخوریم، شما زودتر کارت رو انجام بده تا برگردیم.
نگاهی سرشار از کینه و نفرت به بالکن بزرگ اتاق کار شاه انداخت:
- حضور ما اینجا تو این شرایط، برای پدرتون خوشایند نیست.
سهراب دستی رو شکم بزرگش کشید، حرف آقابزرگ به مذاقش خوش نیومد.
- از صبح سر پاییم...
بیتوجه به اون دورو، که نه غمش معلوم بود نه شادیش، با اجازهای گفته و سَمتِ کاخ رفتم.
آقابزرگ به زبان بیزبانی حالیم کرد که دیگه برنگردم. اونجا دیگه جایی ندارم، این وسط من و سعید مهم نبودیم.
لعنت به سیاست... سیاست پدر و مادر نداره، حرفی بود که پدر همیشه میزد.
این جمله رو حالا با گوشت و خونم، با تموم وجودم حس میکنم. سیاست علاوه بر پدر و مادر، دیگه عشق هم ندارد.
حتی اگه خودمون بخوایم که فراموش نشیم و همدیگه رو کنار نذاریم
#پارت_550
کاشف مثل سایهای دنبالم، تند میاومد. کم مونده بود، سکندری بخورم. اگه حرفایی رو که میخوان نگم، باز جنگ و سرنوشت نامعلوم مادر، اگه بگم....
دلم میخواد سرم رو بکوبم به دیوار روبهرو.
راهی طبقهی بالا شدم. برگشتم:
- شما که نمیخواین بیاین تو؟
نفسنفس میزد. دستش رو تو هوا تکون داد و با دست دیگه چنگی به نرده زد، فایده نداشت. به مبلی که گوشهی راهرو بود چنگ انداخت و روش آوار شد.
- راحت باش... من... من اینجا کِشیک... تو رو میکشم، منتظرتم.
چرا باید کارم به اینجا بکشه که این، بخواد منتظرم باشه؟ دندون رو هم سابیدم.
- آقا فرمودند برید تو یه اتاقی که مرتب باشه.
نیشخندی زده و سری تکون دادم. اتاق بغلی به قول کاشف مرتب بود. وارد اتاق شدم و سردرگُم همون وسط موندم.
من دارم چی کار میکنم؟ دارم با دستِ خودم سعید رو از دست میدم. با این فیلم اون شاید برای همیشه ازم دل بکنه... سرم رو به شدت تکون دادم تا از این فکرا خلاص بشم. من باید این راه رو میرفتم، هر چند دلم راضی به این کار نبود... ولی بالاخره عقلم پیروز این کارزار شد.
گوشیو روی میز ثابت کردم، طوری که صورتم کامل تو فیلم بیفته. نشستم و به دوربینش زل زدم....
فاصله مطرح نیست وقتی میدونم دارمت. فاصله مطرح نیست وقتی تو همین جایی، تو قلبم... من هنوز و همیشه دوستت دارم.
دکمهی ضبط گوشی رو زدم. وقتی همهی حرفایی رو که باید به سعید میزدم، تو گوشی ضبط کردم، دوربین رو خاموش و کنار چمدون زانو زدم.
خداحافظی هم یه نوع عشقه! به خودم دلداری دادم... خیلی غریب بودم.
همیشه که نباید پیش طرف بمونی و دستاشو بگیری... گاهی شرایط ایجاد میکنه که بگذری، یه وقتهایی باید برخلاف درونت عمل کنی و بنظرم این ارزشش خیلی بیشتر از بودن کنارشه.
خدایا ما دو تا خیلی گناه داریم، آخرش میخوای چه سرنوشتی برا من و سعید رقم بزنی؟
گوشی تو دستم میلرزید، همهیِ وجودم میلرزید... داشتم دستیدستی کسی رو که این همه به خاطرش سختی کشیده بودم، از خودم دور میکردم... کسی رو که نفسم به نفسِش بسته بود.
کاشف ضربهای به در زد:
- تمومش کن، شاه قویشوکت، قدرقدرت تماس گرفت و گفت عجله کن.
آدمهای بدجنس و خونخوار، روزگار خوشی داشتن و درعوض روزگار به کام خوبها، تلخ بود... باز چشمام هوایِ بارونی به خودش گرفت.
سعید من تا استخوان مبتلا به توام.
همیشه زیر گوشم میگفت: من همانم که شروعش کردی، نکند دل بِکنی، دل ندهی... بی سروسامان بشوم.
فکر کنم دِلِش خبر میداد که روزی بیسروسامون میشیم.