2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88663 بازدید | 2268 پست

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


#پارت_547

چه حس‌ عجیبیِ که آدم با دیدن یکی، هم خوشحال بشه هم غمگین. آنقدر تو این چند ماه‌، احساسات متناقض رو کنار هم تجربه کردم که دستم اومده احساس منفی‌ بیشتر عمر میکنه.

خجل از جمله‌ای که می‌خواستم بگم، ازش رو گرفتم.

- من‌ برای سعید می‌میرم، ولی هیچوقت اجازه نمیدم احساساتم به عقلم غلبه کنه.

با پشت دست اشکام رو پاک کرده و سرم رو پایین انداختم، آروم لب زدم:

- یه بار این کار رو کردم و چوبش رو همه خوردن... دلم برای سعید و دخترا خیلی تنگ شده، این خیلی بده... خیلی ب

هق زدم و صورتم رو با دستام پوشوندم.

دست‌شو روی شونه‌ام گذاشت:

- میدونم بابا جون، بعد اومدنِت تو زندگی سعید، سعید یه آدم دیگه شد.

آهی کشید.

- زیاد می‌گفت و می‌خندید، به خودش می‌رسید، وقتی بهت نگاه میکرد تا بناگوش سُرخ میشد.

خندید، از اون خنده‌های تلخ:

- این اواخر هم که با هم مَحرَم شده بودین، فکر میکرد خوشبخت‌ترین مردِ دنیاست، واقعا همینطور هم بود.

تو چشمای مهربون و دوست‌داشتنیش فقط امید بود که به مخاطبش تزریق میکرد، برعکس پدرم.

چشماش نمناک شد.

- تو با اومدنت تو زندگی سعید و دخترا باعث شدی تا هم نوه‌های من مزه‌ی یتیمی یادشون بره و هم پسرم عشق رو دوباره تجربه کنه.

تو‌ صداش حزن و رنج بود، رنج از ناراحتی‌ پسر ارشدش، ولیعهدش... منبع این رنج، خانواده‌ی من بود، پدرم، خودم، لعنت به ما...

همانطور آرام اشک ریختم و به حرفاش گوش دادم.

- بهت آفرین گفتم، به خاطر این تصمیمی که گرفتی؛ تو با این کار شعله‌های گُرگرفته از کینه و مخفیِ زیر خاکستر رو خاموش کردی. که اگه این شعله‌ها بهانه داشتن، باز کُلِ منطقه تو آتیش می‌سوخت.

چشمای محزونش سمت دریاچه رفت.

دریاچه‌ی مصنوعی که وسط باغ درست کرده بودن و چند قویِ سفید درحالِ شنا بودن.

آهی سوزناک کشید که حرف‌های‌ زیادی پشتش ردیف بود:

- مهدخت خانم تو به ظاهر از سعید دست کشیدی و پیشِ پدرت برگشتی. فکر میکنی بعد یه مدت که خشمِ پدرت خوابید باز می‌تونی برگردی پیشمون... ان‌شاءالله که اینطور میشه. ولی تا اون موقع، کاری کن تا سعید هم مثل تو تصمیمِ درستی بگیره.

دستش رو تو هوا تکون داد:

- مثلاً براش تو گوشی فیلمی ضبط کن و بگو که دیگه برنمیگردی، تا اونم تکلیفِ خودش رو بدونه و به‌ زندگیِ عادیش برگرده.
#پارت_548
با حرف‌های آقابزرگ دلم لرزید، یعنی میخواد سعید ازم دست بکشه!!‌ شاید سعید بخواد برای زندگیش تصمیمی بگیره که من تو اون تصمیم نباشم!!
نمی‌خوام‌ قبول کنم، عجیب بود که خواسته‌ی پدر و آقابزرگ یکی بود.
دست کشیدن من و سعید از همدیگه...
اگه‌ با هم دشمن نبودن و به خون هم تشنه،‌ شک میکردم که قبلاً حرفاشون رو با هم هماهنگ‌ کردن.
والا چرا باید دست به کمر میشدن برای سوزوندن ریشه‌ی عشق ما. داشتن خونه خرابمون میکردن.
-‌ آقابزرگ، من‌ برمی‌گردم... من و مادر یه چند مدتی که آبا از آسیاب افتاد و دور پدر خلوت شد، به کمک هم متقاعدش میکنیم و راضی میشه به برگشتم.
عاقل اندرسفیه نگاهم کرد:
- چند وقت دیگه؟ با این وضعیتی که از سر و وضع تو دیدم، شاه میخ رو محکم کوبیده و خودت خبر نداری.
نگاهی به وضعیت آشفته‌م انداخته و ملتمسانه نگاهش کردم.
- یک سال، دو سال... چند وقت دقیقاً ؟
سعید و دخترا تا کی منتظرت بمونن؟
سوالی که هیچ جوابی براش نداشتم.
آقابزرگ مهربونی رو کنار گذاشت و منطقی وارد میدون شد:
- شاهدخت خانم، پسرِ من کم از پدرت نداره، اونم‌ شاه کشور خودش هست... شاهی که همیشه چشمش به در باشه، نمیتونه کشورداری کنه، درسته؟
عصبی از جا بلند شد و دست‌ به جیب برد. همه داشتن سنگ منافع خودشون رو به سینه میزدن.
آقابزرگ‌ آدم‌منطقی بود، حق داشت باید تکلیف پسر و کشورش معلوم میشد.
- هیچ کس درد تو رو نمی‌فهمه؛ هرقدر سعی کنی توضیح بدی، که برای چی این کار رو کردی، در نهایت کسی، چیزایی که درونت حس می‌کنی رو درک نمی‌کنه.
کنارم نشست. حرفاش منطقی و بوی گذشت میداد، گذشت از زندگی با سعید.
باید هر چی دارم بذارم و از گود برم بیرون.
- ممکنه مثل من، باهات احساس همدردی کنن ولی درنهایت کسی مسیر تو رو طی نکرده، مسیری که پا گذاشتن تو اون، سخته و از هر کسی برنمیاد.
تک‌تک حرفاش درست بود. کسی جای تو زندگی نکرده، سختی‌های تورو نکشیده.
و این منطقی‌ترین دلیل برای تنهایی تصمیم گرفتن و گوش کردن به صدای درونته.
- فقط و فقط مغز خودت بهت می‌گه درسته و یا قلبت بهت می‌گه که انجامش بدی... همانطور که با اومدنت به جنگ پایان دادی، با برنگشتنت بذار این صلح پایدار بمونه.
همه کمر به قطع این رابطه بسته بودن و گریزی ازش‌ نبود.
- فعلاً... البته به نظر سهراب، یه فیلم براش ضبط کن و بگو که....
ادامه نداد. دست‌ به پیشونی برد و گیجگاهش رو ماساژ داد. خسته بود، خسته از بازی روزگار، خسته از نامردی‌های پدرم...


پارت_549#  

-‌ چی‌ بگم آخه؟ برای کسی که همه چیزم شده، بگم دیگه جایی تو زندگیم نداره و منو فراموش کنه؟

با اِکراه قبول کردم، مجبور بودم قبول کنم. من تا آخر این راه رو باید میرفتم، هرچند بی‌میل بودم.

سعید رو می‌شناسم، جای من تو زندگیش، همیشه محفوظ می‌مونه.

با این‌ خیال، تصمیم‌مو گرفتم، نگاهی به آقابزرگ انداختم.

- باشه آقابزرگ همین کار رو میکنم.

راضی از این گفتگوی تحمیل شده، با قدم‌هایی تند سمت سهرابی رفتم که هنوز از کاخ چشم نگرفته بود.

چند قدم مونده بود برسیم که آقابزرگ گفت:

- از سهراب گوشیش رو بگیر و کار رو تموم کن...

من محکوم به پایان نمایشی یا شاید هم واقعی این رابطه بودم... همه‌یِ نگاه‌ها به من بود که این‌ بازی رو چه‌جوری تموم میکنم. به نظر اونا بازی‌ بود ولی برای من تموم زندگیم بود که باید تو اون چند ساعت براش نقشه می‌ریختم.

نزدیکِ سهراب شدم. تو چشمام زُل زد، عجیب بود که هیچ حسی توش نبود. شاید خوشحال از پایان غم‌انگیز داستان من و برادرش.

اون همیشه مدعی بود، مدعی ولیعهدی.

نمی‌دونه من و پدرش به توافق رسیدیم و این توافق شاید به نفع اون باشه... براش قضیه‌رو توضیح دادم، با روی باز گوشی رو سمتم گرفت.

برگشتم و به کاشف که گوشاش رو تیز کرده و مثل نوار همه چی رو ضبط میکرد تا پیش پدرم بازگو کنه، نگاهی انداختم.

قسمت‌شرقی کاخ رو نشونش دادم:

- باید برم اتاق، یه‌ کار واجب دارم... لطفاً به مهمونا رسیدگی کنید.

آقابزرگ دستاشو جلوی شکمش گره زده بود، جواب داد:

- نه بابا جون، ما چیزی نمی‌خوریم، شما زودتر کارت رو انجام بده تا برگردیم.

نگاهی سرشار از کینه و نفرت به بالکن بزرگ اتاق کار شاه انداخت:

- حضور ما اینجا تو این شرایط، برای پدرتون خوشایند نیست.

سهراب دستی رو شکم بزرگش کشید، حرف آقابزرگ‌ به مذاقش خوش نیومد.

- از صبح سر پاییم...

بی‌توجه به اون دورو، که نه غمش معلوم بود نه شادیش، با اجازه‌ای گفته و سَمتِ کاخ رفتم.

آقابزرگ به زبان بی‌زبانی حالیم کرد که دیگه برنگردم. اونجا دیگه جایی ندارم، این وسط من و سعید مهم نبودیم.

لعنت به سیاست... سیاست پدر و مادر نداره، حرفی بود که پدر همیشه میزد.

این جمله رو حالا با گوشت و خونم، با تموم وجودم حس میکنم. سیاست علاوه بر پدر و مادر، دیگه عشق هم ندارد.

حتی اگه خودمون بخوایم که فراموش نشیم و همدیگه رو کنار نذاریم
#پارت_550
کاشف مثل سایه‌ای دنبالم، تند می‌اومد. کم مونده بود، سکندری بخورم. اگه حرفایی رو که میخوان نگم، باز جنگ و سرنوشت نامعلوم مادر، اگه بگم....
دلم میخواد سرم رو بکوبم به دیوار روبه‌رو.
راهی طبقه‌ی بالا شدم. برگشتم:
- شما که نمیخواین‌ بیاین تو؟
نفس‌نفس میزد. دستش رو تو هوا تکون داد و با دست دیگه چنگی به‌ نرده زد، فایده نداشت. به مبلی که گوشه‌ی راهرو‌ بود چنگ انداخت و روش‌ آوار شد.
- راحت باش... من... من اینجا کِشیک... تو رو می‌کشم، منتظرتم.
چرا باید کارم به اینجا بکشه که این، بخواد منتظرم باشه؟ دندون رو هم سابیدم.
- آقا فرمودند برید تو یه اتاقی که مرتب باشه.
نیشخندی زده و سری تکون دادم. اتاق بغلی به قول کاشف مرتب بود. وارد اتاق شدم و سردرگُم همون وسط موندم.
من دارم چی کار میکنم؟ دارم با دستِ خودم سعید رو از دست میدم. با این فیلم اون شاید برای همیشه ازم دل بکنه... سرم رو به شدت تکون دادم تا از این فکرا خلاص بشم. من باید این راه رو میرفتم، هر چند دلم راضی به این کار نبود... ولی بالاخره عقلم پیروز این کارزار شد.
گوشی‌و روی میز ثابت کردم، طوری که صورتم کامل تو فیلم بیفته. نشستم و به دوربینش زل زدم....
فاصله مطرح نیست وقتی میدونم دارمت. فاصله مطرح نیست وقتی تو همین جایی، تو قلبم... من هنوز و همیشه دوستت دارم.
دکمه‌ی ضبط گوشی رو زدم. وقتی همه‌ی حرفایی رو که باید به سعید میزدم، تو گوشی ضبط کردم، دوربین رو خاموش و کنار چمدون زانو زدم.
خداحافظی هم یه نوع عشقه! به خودم دلداری دادم... خیلی غریب بودم.
همیشه که نباید پیش طرف بمونی و دستاشو بگیری... گاهی شرایط ایجاد میکنه که بگذری، یه وقت‌هایی باید برخلاف درونت عمل کنی و بنظرم این ارزشش خیلی بیشتر از بودن کنارشه.
خدایا ما دو تا خیلی گناه داریم، آخرش میخوای چه سرنوشتی برا من و سعید رقم بزنی؟
گوشی تو دستم می‌لرزید، همه‌یِ وجودم می‌لرزید... داشتم دستی‌دستی کسی رو که این همه به خاطرش سختی کشیده بودم، از خودم دور می‌کردم... کسی رو که نفسم به نفسِش بسته بود.
کاشف ضربه‌ای به در زد:
- تمومش کن، شاه قوی‌شوکت، قدرقدرت تماس گرفت‌ و گفت عجله کن.
آدم‌های بدجنس و خونخوار، روزگار خوشی داشتن و درعوض روزگار به کام خوب‌ها، تلخ‌ بود... باز چشمام هوایِ بارونی به خودش گرفت.
سعید من تا استخوان مبتلا به توام.
همیشه زیر گوشم میگفت: من همانم که شروعش کردی، نکند دل بِکنی، دل ندهی... بی سروسامان بشوم.
فکر کنم دِلِش خبر میداد که روزی بی‌سروسامون میشیم.


#پارت_551

تمام تَنَم می‌لرزید... گریه اَمونَم نمی‌داد تا نفسی تازه کنم، سرم‌و رو به آسمون بلند کردم:

- شاید منو فراموش کنه، چون خودم اَزَش خواستم... ولی تو نذار این جدایی زیاد طولانی بشه وگرنه خون من گردن خودته.

هق زدم و دستام‌ رو محکم جلویِ دهانم گرفتم...مطمئن بودم کاشف گوش وایساده تا به موقع ،این حرفا‌ رو علیهم استفاده کنه.

یه مرتبه در رو باز کرد و بی‌هوا به اتاق وارد شد. از نگاهم خشم بارید... ناخن‌هام رو تو پُرزهای فرش فرو کردم و از بین دندون‌های قفل شده‌ام غریدم:

- چه غلطی میکنی لعنتی عوضی...

به خودم نهیب زدم دیگه از هیچی نترس بعد از سیاهی رنگی نیست.

- گمشو برو بیرون.

کاشف خلال دندون رو تف کرد و زبون رو لبای کبودش کشید و خندید.

آنقدر مواد میزد که کم‌کم، کل بدنش به یه خرس کبود و سیاه تبدیل میشد.

- چشم مادمازل...

گورش رو گم کرد و بوی متعفنش از اتاق پاک شد.

رفتم دستشویی و آبی به صورتم زدم. با دستمال، آرایشی رو که بهم ریخته بود، رو پاک کردم. گوشی رو برداشتم و نزدیکِ لبام کردم و آروم لب زدم:

- سلامِ بوسه‌هام رو به پیشونیش بِرِسون.

کاشف به نرده‌هایِ کنده‌کاری و طلایی روبه‌روی اتاقم تکیه زده و با گوشی وَر میرفت. با دیدنم نیشخندی زد و جلو اومد و گوشی رو تو جیبِش انداخت:

- چقدر طول کشید... مهمونات عجله دارن ، ما هم همینطور.

فهمید که حالم خوب نیست و کنار کشید.

تو مُحوطه‌یِ کاخ همه ایستاده بودن، فقط چند خدمتکار با سینی در دست ازشون پذیرایی میکردن.

کنارِ سهراب رفتم و گوشی رو سَمتِش گرفتم.

- ممنونم بابا جون، تو لطفِ بزرگی در حقِ ما کردی، چه اون موقع که اومدی پیش ما و چه الان که داری از پیشمون میری.

آقابزرگ هم بغض کرده بود... سرش رو پایین انداخت، تو دستش لیوانِ آبمیوه، که هنوز چیزی اَزَش نخورده بود، می‌لرزید.

- آقا جون، آقا سهراب از خودتون پذیرایی کنید.

سهراب باز نگاه بی‌احساسش رو صورتم پاشید و زیر لب نجوا کرد:

- ممنون، صرف شد... ما دیگه باید بریم.

آقابزرگ بهم نزدیک شد و لب زد:

- تصوُرِ اینکه سعید ببینه بدون تو برگشتیم، چه حالی میشه، برام سخته بابا جان، ولی چه میشه کرد... تا عمر دارم این لطفت از یادم نمیره.

به صورتی که این چند روز، قدِ چند سال پیر شده، نگاهی انداختم:

- من تو فیلم همه چی رو توضیح دادم، اگه منطقی فکر کنه... اونم همین راه رو انتخاب میکنه.
#پارت_552
کاشف تَنِ فربَهِ‌شو تکونی داد و  جلو اومد:
- شاه می‌فرمایند همین الان اینجا رو ترک کنید، وگرنه خونِتون پای خودتونه.
با این حرف، هَمه‌مون به طرفِ بالکن نگاه کردیم... پیپ به لب و دست به کمر ایستاده و نگاهمون میکرد.
سری به علامت تایید تکون داد و داخل رفت.
سمت‌ِ آقابزرگ برگشتم... خودمو تو بغلِش انداختم و میونِ گریه لب زدم:
- آقاجون حلالم کن، خیلی بابت بردن من به باغ حرف شنیدی و دَم‌ نزدی، اذیت شدی.
با صدای بلندی گریه کردم، سرم رو شونه‌های لرزونش بود.
- اگه این جدایی طولانی بشه، من نمی‌تونم دَووم بیارم... تو رو خدا یه کاری برای من و سعید بکنید، کاش منم باهاتون میومدم‌.
روی موهام‌‌و بوسید و منو از بغلش بیرون کشید و آروم دَمِ گوشم گفت:
- تو قول بده که منتظرِ سعید باشی، خواهش می‌کنم مهدخت... منتظرش بمون.
مستخدمی که کنارم بود، سرش پایین و اشکش به راه بود.
- سعید... سعیدم بدون تو دووم نمیاره، اگه هم بیاره مثل یه روح سرگردون میشه  میدونم من اونو بزرگ کردم.
دستاش دور بدنم شل شد:
- خدا به دادمون برسه، به سعید چی بگم؟ خدا خودت بهش صبر بده...
ازم دور شد، ولش نکردم، دست به یقه‌ی کتش برده و چنگ زدم:
- قول میدم آقابزرگ ...بِ... به خدا تا آخر عمر با هیشکی نباشم، انقدر منتظر می‌مونم تا سعید بیاد دنبالم... بِهش بگید به امید وصالِ اون زنده‌ام.
هق‌هقِ گریه‌ام نذاشت ادامه بدم و سمت کاخ دویدم. با سرعت پله‌ها رو یکی دو تا کرده و خودمو رو تخت انداختم و از تهِ دل زار زدم... مثل یه قایق طوفان‌زده، غرق شدم... غرق اشک و آه.
از قدیم گفتن، هر کی معمار سرنوشت خودشه، ولی من این خانه‌ی عشق نوپا رو که با مصیبت بنا کرده بودم، خراب کردم.
دنیا در نظرم تاریک شد. انقدر گریه کردم که دیگه جونی برام نموند.
با نوازشِ دستی خواستم ‌سرم‌و بلند کنم تا ببینم کیه؟ اما چشام رو باز نکردم... دلم ضعف رفت.
انگشتای بلند سعید که لایِ موهایِ به هم پیچیده درحالِ حرکت بود. خواستم دست بِبَرم و انگشتاش رو بگیرم و ببوسمشون،
زودتر از من اون بود که انگشتام رو کشید طرفِ خودش و بوسِشون کرد.
یعنی این چند وقت خواب بودم!! چه خواب وحشتناکی بود. لبخندی زدم و چشمای دردناک و به خون نشسته‌ام رو باز کردم.
با دیدنِ مادر کنارِ تخت یِکه خورم. نفس کشیدن یادم رفت. پدر به قولش عمل کرده بود.
چند ثانیه بهم هم زُل زده و تکون نخوردیم... چشمایِ اون زودتر از من با اشک‌ تَر شد.
پارت_553#
خودش رو کشید جلوتر تا بغلم کنه، ولی من مات فقط نِگاهش کردم.
چرا وجود من باعث شده کسایی رو که دوست دارم، آنقدر عذاب بدم.
پیر شده بود، خیلی...
با تماسِ صورتم با سینه‌یِ گرم و پُر مِهرِش، از حالت اغما گونه‌، جدا شدم و به خودم اومده و همه‌یِ بدنم رو تو بغلش جا دادم.
فقط صدایِ نفس‌هایِ مادر فضایِ اتاق رو پُر کرده بود. نفس‌های عمیق که نشون میداد اونم داره آروم و بی‌صدا اشک می‌ریزه... بیشتر تو آغوشش فرو رفتم.
صورتم رو به سینه‌اش سابیدم و بویِ عطری که همیشه استفاده میکرد رو با تمامِ وجود نفس کشیدم‌. گردنِ بلندِش که خیس از اشکِ چشماش بود رو بوسیدم


مادر طوری من‌و بو می‌کشید و می‌بوسید، گویی بوی زندگی میدادم.

برایِ منِ دل‌شکسته فرقی نمی‌کرد که چه بویی میدهم، بوی زندگی یا دلتنگی یا مرگ.


تو هم گره خورده بودیم.

چطور این ۵ ماه دوریش رو تحمل کردم؟کمی که آروم‌ گرفتیم... با دستاش شونه‌هام‌ رو گرفت و از خودش دورم کرد.

نوبت به وارسی رسیده بود، دسته گلی که داده و زنی‌ مجنون تحویل گرفته.

با دقت تمام اجزای صورت‌مو از‌ زیر نگاه تیزبینش رد کرد. چشمایِ زیباش رو تک‌تکِ اعضایِ صورتم و بدنم‌ درحالِ حرکت بود.

به پیشونیم که رسید، جایِ زخم‌ رو دید... چشماش رو جمع کرد و با دقت نگاهی به جایِ زخمَم انداخت. گره ریزی تو ابروهاش نشست، انگشتی روی زخم کشید و چیزی نگفت. انگار می‌دونست، بپرسه، دروغ می‌شنوه.

بازم محکم بغلم کرد و چونَه‌شو رو سرم گذاشت:

- مادر به فدات شه مهدختم... چرا این قدر لاغر شدی؟ اون زخم چیه بالایِ پیشونیت؟

در حد مرگ دلتنگش بودم، ولی عشق سعید و همراهی اون، نمیذاشت به چشم بیاد

- چیزی نیست مامان، اونا یادگاری هستن.

عطر تنش، همه‌ی خاطرات شیرینی که با هم داشتیم رو به یاد آورد. گریه‌ها، خنده‌ها... لبخندِ تلخی زدم و تو فکر رفتم.

اگه زخم پام رو ببینه چی میگه؟

هق‌هقِ گریه‌ی من و مادر، دیگه طاقتی برای مجتبی و مصطفی نذاشت. اونام با زن و بچه‌هاشون پشت در ایستاده بودند.

شوکه بهشون چشم دوختم.

این مدت، انگار چند سال طول کشیده بود، نوه‌ها قد کشیده و عروس‌ها به کل تغییر کرده بودن.

اونام مثل ِمادر با دیدنم جا خورده بودن، فقط با چشمانی متعجب و ابروهایی بالارفته نگام میکردن و کسی حرفی نمی‌زد.

کاوه و رامتین برادرزاده‌های شیطونم، چند قدمی جلو اومدن. بعد به باباشون نگاهی انداختن و طرفِ من برگشتن:

- عمه مهدخت خودتی؟
پارت_554#
کاوه بالا پایین پرید و ادامه داد:
- وای خدا جون عمه‌ام برگشته... دوید و خودش رو انداخت بغلم.
آنقدر محکم بغلم کرده بود که مجبور شدم رو تخت دراز بکشم... با این کار، بقیه‌شون یکی‌یکی پریدن رو تخت و من زیرشون موندم.
مادر به‌ شوخی گفت:
- پاشین دخترم‌ رو لِه کردین.
ولی گوشِشون بدهکار نبود، بوسم میکردن و گاهی قلقلکم میدادن. صدای خنده‌مون کل قصر رو برداشته بود.
برادرام جلو اومدن و بچه‌ها رو کنار زدن. حالا نوبتِ اونا بود که بغلم کردن و سه‌تایی تو بغلِ هم زار زدیم.
تو گوشِشون دلتنگی رو نجوا کرده و قربون صدقه‌شون رفتم. اونام مثلِ من دلتنگم شده بودن.
طناز عروسِ بزرگمون باردار بود. دست به شکم، لباشو رو هم فشار داد تا گریه نکنه. کنار مادر روی تخت نشست و دستمو گرفت. با چشمای مشکیِ درشت نگاهم‌ کرد، سرش رو تکون داد و اشکِ چشماش جاری شد. تو همون حالت گفت:
- خیلی نامردی؛ چرا... چرا اون کارو با ما کردی مهدخت؟ ما... ما به جهنم، فکرِ شهبانو رو نکردی؟ از غمِ نبودِ تو پیر شد.
سرم‌و پایین انداختم تا نگاه شرمسارم رو نبینه... نسرین عروس کوچیکه هم کنارم‌ رو تخت نشست و موهام‌ رو بوسید:
- طناز خانم، حالا که برگشته پیشِ خودمون، باز مثل سابق همه دورِ هم جمع شدیم.
سر رو شونه‌ام گذاشت:
- خیلی خوشحالم دوباره می‌بینمت شاهدخت‌
روی شقیقه‌ام رو محکم بوسید:
- دیگه پاشین‌ بریم بیرون تا شهبانو با یکی‌یه‌دونه‌شون تنها باشه.
دست شوهرش رو گرفت و از رو تخت بلندش کرد:
- بعدِ این مدت، حتماً حرفایِ زیادی برا گفتن دارین.
با بی‌میلی و اخم، همه رو بیرون کرد و موقع بستن در برگشت و گفت:
- ملکه امشب شام مهمون داریم، همه پایین تو سالن بزرگ منتظرِ شما و شاهدخت هستیم... پس لطفاً ما رو زیاد منتظر نذارید.
چشمکی زد و لبخند مهمون صورت آرایش کرده‌اش نشست و در رو بست.
بعد از رفتنشون، مادر تو صورتم زُل زد.
مادرا با یه نگاه میفهمن، جگرگوشه‌شون چقدر عذاب کشیده؟ شاد بوده یا ناراحت؟
نگاه‌مو‌ دزدیدم تا گریه‌ام نگیره.
نگاهش درحال رسوخ به جسم و جانم بود.
به تاجِ تخت تکیه زد و بَغلِش رو برام باز کرد... با سر بهم اشاره کرد که برم پیشش.
خودمو جلو کِشوندم، توی آغوشش و بین بازوهاش احساس آرامش کردم. موهام رو بوسید و قربون صدقه‌ام رفت. صدای تپش قلبش، کمی از حلاوت چشام کم کرد.
زیرِ گوشم لب زد:
- چطور از سعیدِت دست کشیدی عزیزم؟
پارت_555#
با شنیدنِ اسم‌ سعید نفسِ عمیقی کشیدم تا بُغضی که تو گلو داشتم پایین بره، آروم جواب دادم:
- سخت بود، خیلی سخت مادر.
مثل اکثر مواقع لباس رسمی می‌پوشید،
کت و دامن رنگ تیره... بدون آرایشی، موهاشو رو سر جمع میکرد.
تو صورتم نگاهی انداخت:
- عشق تنها چیزیه که براش دلیل و منطق وجود نداره، قدرِ این حِسِت رو بدون.
دستی رو گونه‌ام کشید:
- غَمِت غمگینَم میکنه مهدخت، تو چشمات، حتی حرکات بدنت، فقط غم و درد‌ِ که به چشم میاد، نگاه از این و اون میدزدی تا کبودی زیر چشمات رو نبینن، تا گونه‌های بیرون زده رو نبینم... چی بهت گذشته؟
دستِ‌شو زیر چونه‌م برد و سرم رو بالا آورد:
- مُردم و زنده شدم تا بیای پیشم. می‌دونم عاشقی... می‌دونم غم داری، درد داری... درد بی‌درمون دلتنگی، قایم کردنِ دردِ عشق خودش یه دردِ دیگه است. بمیرم برات مادر، اون از عاشق شدنت اینم از جُداییت... بهت بد گذشت یا خوب؟ چطور تونستی تنهاش بذاری؟
سرم‌ روی سینه‌ی تپنده‌اش بود:
- خیلی... خیلی سخت بود مامان، من حتی باهاش خداحافظی هم نکردم، آره یه روزایی بد گذشت، کارد به استخون رسید، به مو‌ رسید، ولی پاره نشد...
اشک از تیغ بینیم رد شد و چکید:
- مزه‌ی روزای خوبش زیر دندونمه.



ازش جدا شدم، نگاهم تو اتاق خالی چرخید، دلم فشرده شد، مثل مشتی که با یادآوری چهره‌ی پدر و نقشه‌ی کاشف، چنگ شد.

- خداحافظی هم یه نوع عشقه، گاهی شرایط ایجاب میکنه که بگذری، یه وقتایی باید برخلاف میل درونت عمل کنی و بنظرم این ارزشش خیلی بیشتر از بودن کنارشه، درضمن مطمئن باش اون اگه واقعاً مال تو باشه بهت برمیگرده.

امیدوارم، فقط به خاطر اون لحظه‌ست که دارم ادامه میدم. تو نگاه خسته‌اش حرفای زیادی برای گفتن بود، حرف دلتنگی برای من و برادرام.

- وقتی ترمه از عشق تو و سعید برام تعریف کرد، بهت افتخار کردم. خوشحال بودم به کسی که بِهِش علاقه داشتی، رسیدی.

انگشتاش، تو موهام چرخ میزد و به انتهای آبشار بلند می‌رسید.

- هرروز منتظر بودم زنگ بزنی و برای مراسمِ ازدواجت دعوتمون کنی.

تو صورتم دقیق شد:

- یا اینکه زنگ بزنی و بگی که داری مادر میشی.

لبخندِ تلخی زدم و دهنم طعم زهرمار شد، به پنجره‌یِ پوشیده از پرده نگاهی انداختم‌:

- نشد که بِشه مادرجون.

- چقدر تلخ می‌خندی مهدخت! چه بلائی سرت اومده این مدت؟

- هیچی... تو این مدت چیزی جز زیبایی و عشق ندیدم، عشق بهم یاد داد شکلِ دیگه‌ای بخندم

#پارت_556

میون حرفم پرید:

- ترمه هر روز زنگ میزد و گزارش میداد... بهم گفته بود که خواستگار داره.

با تبسمی به نقطه‌ای خیره موند:

- اون کشور چی داره که هی کی میره اونجا عاشق میشه؟

خنده‌ای سر داد، خنده‌ای که مثل خنده‌های سابقش نبود. خالی و پوچ...

- خودم ازش خواسته بودم تا همه چی رو برام بگه، تو که چیزی نمی‌گفتی، همه رو میریختی تو دلت.

دستی به کمرم کشید:

- میدونستم کم‌کم داره زندگیت رو غلتَک میوفته، ولی پدرت با این کارِش...

سرش رو به علامت تاسف تکون داد. ریتمِ آرومِ قلبِ مادرم، آرومَم کرد. شمرده و با آرامش از اتفاقایی که برام افتاده بود پرسید و منم جواب دادم. گاهی از حرفام، ابروهاش بالا می‌پرید و تعجب میکرد و گاهی هم می‌خندید و آخرِش خنده‌یِ اون با گریه‌یِ من قاطی میشد. هر دو بغل هم اشک ریختیم.

- هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم اونجا بتونی دَووم بیاری... تو نازپرورده بودی و می‌ترسیدم دَووم نیاری و برگردی و موردِ تمسخر بقیه بشی.

دستی رو بازوم کشید.

- هر بار که ترمه یا خودت زنگ میزدین منتظر بودم که بگی مامان یکی رو بفرست دنبالم... ولی تو آنچنان در عشقِ سعید غرق بودی که اصلاً به برگشتن فکر نمی‌کردی هر چند مشکلاتِت خیلی زیاد بود.

با مکثی ادامه داد:

- مهدخت گاهی یکی رو خیلی دوست داری، خیلی هم برا به دست آوردنش زحمت میکشی و دنبالش میری، ولی وقتی بهش میرسی، می‌بینی اون چیزی که‌ فکرش رو میکردی نیست و مثلِ یه طبلِ تو خالیه... حسِ ما نسبت به بعضی از آدما هم همینطوره، نکنه سعید...

سرم‌و از رو سینَه‌ش بلند کردم و تو چشمای دو‌دو‌ زنش چشم دوختم.

اون هنوز سعید رو خوب نشناخته. برای تایید حرفاش سر تکون دادم:

- واقعاً همینه، وقتی به سعید رسیدم دیدم اون چیزی که دنبالش بودم و میدیدم نیست، اون خیلی فراتر از چیزی بود که تصوُر می‌کردم مادر جون، اون با مردای اطرافمون فرق داشت. به وقتش غیرتی میشد، به وقتش مثل یه ماه عاشق زمین زیر پاش‌... طول کشید تا ازم مطمئن بشه، طول کشید تا عاشقم بشه... این وسط اذیت شدم، اونم مثل من سوخت و ساخت. اون برا عشقمون میخواست فداکاری کنه، ولی من پیش‌دستی کردم... خواستم رسوایی بی‌وفایی به اسم من زده بشه نه سعیدم.

میم مالکیت رو گفتم و تپش‌های قلبم رو هزار رفت‌.

دستام‌ رو گرفت، صورتِش جدی شد:

- پس چطور دِلت اومد تنهاش بذاری و ازش دل بِکنی مهدخت؟ میدونی باهاش چیکار کردی؟ میدونی اون الان خودش رو یه بازنده میدونه؟

دستام‌و از دستاش بیرون کشیدم و از تخت پایین رفتم و پرده‌ها رو کنار زدم.

داشتم ازش فرار می‌کردم‌.

چی‌ میگفتم؟ برای خاطر مادرم... خودش، ما هر دو برای شما فدا شدیم مادر
#پارت_557
بیرون داشتن میزهایِ بزرگی رو کنار هم جا میدادن، باز شروع شد... مهمونی‌های آنچنانی و فخر فروشی‌هایِ پدر.
برگشتم سمت مادر، مادری که از کارم عصبی به نظر میرسید:
- به خاطرِ شما.
باز ازش رو گرفتم و به دور دست‌ها و چراغ‌هایی که در شهر روشن و خاموش میشدن چشم دوختم.
اتاق از هیاهوی چند دقیقه‌ی پیش فارغ و تو سکوت فرو رفت. اتاق خالی از وسیله و ساکت. دلم بیشتر گرفت، عادت به این محیط نداشتم.
- پدر برام نامه‌ای نوشت و تهدید کرد اگه برنگردم، بلایی سرِ شما میاره و بعدش جنگ رو، دوباره شروع میکنه.
نامه‌ای که تو آب دریاچه، کنار کلبه فرو رفت. نامه‌ای که خط بطلانی کشید رو آرزوهام، رو خوشیام، رو عشقم، زندگیم، دخترام، سعیدم...
اشکم رو گرفتم و به دیوار تکیه زدم. سقف رو نگاه کرده و ادامه دادم:
- امروز سالگردِ برادرام بود.
مادر تکونی خورد، انگار بهش شوک وارد شد. انتظار نداشت یادم باشه. موهاش رو پشتِ سرش جمع کرده و کمی ماتیک به لباش زده بود که با گریه‌هایِ بی‌امانش پاک شده بود.
زانوهاش رو بغل کرد و به بیرون زل زد:
- همه چی آروم بود، داشت کم‌کم با نبودت کنار میومد...
برگشت و به اتاق رو‌به‌رو که خالی از لباس و مانکن شده بود، نگاهی انداخت.
- نمیدونم چی باعث شد پدرت اون کارو با من بکنه، داشت به نبودت عادت میکرد.
با دیدن اتاق خالی، سری تکون داد:
- دلم میخواست برا مراسم ازدواجت، دعوتمون کنی.
بدنش مثل گهواره آروم تکون میخورد، انگار داشت خیال‌بافی میکرد.
- تا منم همه رو راضی کنم، بیایم و ببینیمت. ولی یه چند هفته‌ای بود که کسالت داشت و پزشکا براش استراحت داده بودن‌، کاشف و سلیمان شدن هم پیاله‌اش.
دست رو دست کوبید:
- انگار همین دیروز بود، رفتم ببینمش، بساط میگساری به راه بود. بوی خوبی از اون اوضاع به مشام نمی‌رسید، میدونستم فتنه‌ی این ماجرا، به زودی دامن‌گیر میشه، ولی نمی‌تونستم پدرت رو از اون گربه‌صفتا دور کنم.
پوزخندی زد، تلخ، مثل زهرمار.
- یه روز صبح که داشتم آماده میشدم تا برم پیش‌ بچه‌ها با هم صبحونه بخوریم،
دو تا نگهبان اومدن تو اتاق و من‌و کت بسته بردن پیش پدرت.
نگاهم کرد:
- بقیه‌اش رو هم خودت میدونی.
سری به تاسف تکون داد و دست‌شو به آسمون‌ گرفت:
- خدا از گناهِ کاشف و بقیه نگذره، انقدر وسوسه و تحریکِش کردن و بهش طعنه زدن که دیوانه شد و تصمیم گرفت همه چی رو خراب کنه... همه‌ی قول و قرارها رو زیر پا گذاشت و آخرش هم به اونی که میخواست رسید.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

بهش مشکوکم

aaaaammelika | 55 ثانیه پیش

حاضرید

namra_18 | 1 دقیقه پیش
2791
2779
2792