#پارت_368
ترمه آروم صِدام کرد:
- بیا کیفتم ببر... اینم پلاستیک داروها.
قدمی آروم سمت آشپزخونهی نقلی و کوچیک کنار پلهها برداشت:
- منم میرم آشپزخونه تا مشغول بشم، بهتره براشون سوپ بار بذارم.
کیف رو ازش گرفتم و مردد سمت پلهها برگشتم. بسمالهی گفته و بالا رفتم.
یه تخت دو نفره بزرگ چوبی با ملافهی سفید... یه مبل راحتی کنار پنجره.
دیوارها از چوب خوشرنگی بود که طرح زیبایی به اونجا داده بود.
یه میز چوبی و یه صندلی.
یه در کوچیک کنار تخت.
قدمی به طرف تخت برداشتم و وسایل رو گذاشتم روی میز کوچیک که حکم پاتختی رو داشت.
از پنجره دریاچه مشخص بود و ماه تو آسمون دیده میشد... هوای اون بالا، سنگین بود.
خبری از اونی که به خاطرش این همه راه اومده بودم، نبود. زانوهام رو به نرده تکیه دادم، از اون بالا نگاهی به پذیرایی انداختم.
صدای ظرف و کاسه بشقاب از آشپزخونه بلند شد. بوی پیاز داغ و گوشت... ترمه حواسش به همه چی بود.
پس اون صدای سرفه از کجا بود؟ شاید از اون در کوچیکی که کنار تخت بود....
از نردهها جدا شدم و نگران قدمی به سمت پلهها رفتم که با صدای سرفهی دیگهای ایست کردم.
کمی جلو رفتم و با تکون خوردن ملافه، رد اون پارچهی سفید رو گرفتم و رسیدم به پایین تخت.
خدای من، سعید با بدنی برهنه که فقط یه شلوار به پا داشت رو زمین افتاده بود.
______________________
سعید
و عشق قطعاً همان حال خوبیست
که من با حضور تو آن را تجربه کردم...
با حرفای فتانه از درون شکستم.
انرژی سنگینی تو اتاق درحال چرخش بود، حرفایی که شنیدم، قابل هضم نبود.
همه شوکه به فتانه چشم دوختیم.
دیگه نمیخوام تا آخرین روزهای زندگیم، نگاهم تو چشمای این بیحیایِ نمکنشناس بیفته.
من احمق رو خوب بازی داد، مثل یه بچه از اون و مادر خط گرفتم و اشک مهدخت رو درآوردم.
نگاهم به زخم پیشونی مهدخت کشیده شد. یاد وقتی افتادم که سرش به پنجره خورد و فتانه چشماش برق میزد... مهدخت تو خون نشسته بود و من احمق به سمتش حملهور.
وقتی تو خلوت، برای اولین بار موهای بلند مشکیشو به رخ چشمام کشید، من دلم رو باخته بودم.
پس چرا باید آخر کار ما، به اینجا برسه؟
مثل برق گرفتهها، نای حرکت نداشتم.
با من و زندگیم چی کار کردی خواهر!!
شاهدخت تونست حلالش کنه، من بودم فتانه رو جلوی چشم پدر و مادر خفه میکردم.
مهدخت به همه میگفت اون مطالب دفترچه کار اون نیست ولی هیچکس باور نکرد، مخصوصا من احمق.
از بس حرفای فتانه شوکِه کننده بود، نمیتونستم نفس بکشم.
از خجالت حتی نتونستم سرم رو بلند کنم و تو روی مهدخت نگاه کنم.
ولی اون، بازم حواسش بهم بود. گرمای دستاش، قلب از کار افتادهَم رو جون بخشید. از صدای نفساش فهمیدم اونم مثل من، تو جهنم نشسته...
چشماش... امان از چشمایی که حرفا برای گفتن داشت... پر از حرف و پر از دلتنگی
کاش تنها بودیم... کاش ساعتها با هم حرف میزدیم و غم و غصهای رو که به زور تو دلش جا داده بودم رو بیرون میکشیدم.
دل عاشق من و مهدخت رو که هیچ کدوم از دیگری خبر نداشت رو به بازی گرفته بودن.