2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88573 بازدید | 2268 پست


#پارت_364




چیزی که از توضیحاتش فهمیدم این بود که آنفولانزای فصلی گرفته‌.

- نه آقای دکتر، من نمیرم. فردا شیفت هستم... خودتون یه کاریش بکنید.


مکث کرد، شاید انتظار این رفتار رو از

جانب من نداشت.

- وضعیتش اصلا خوب نیست... من اونجا نیستم وگرنه به شما زحمت نمی‌دادم.


- به یکی از همکاراتون‌ بگین برن، من نمی‌رم... خداحافظ.


گوشی رو کناری انداختم و طاق باز افتادم رو تخت.

نمی‌ذارم دوباره ماجرای تازه‌ای شروع بشه.

به خاطر یه سرماخوردگی ساده، نمی‌تونم این ریسک رو بکنم!!

اون قویه، طوریش نمیشه.

ولی دلم چیز دیگه‌ای می‌گفت، اینو از بی‌خوابی، سردرد و کلافگی تا صبح فهمیدم.


صبح زود از کلبه بیرون زدم، فکرم مشغول‌تر از اونی بود که بتونم بیمار ویزیت کنم.

به فائقه سپردم‌ بیمارا رو بفرسته اتاق دکتر محمدی.


تا‌ ظهر تو اتاق در بسته نشستم و دو دو تا کردم... ولی حسابم‌ درست نمیشد که نمیشد.

ظهر با معده درد شدید به باغ برگشتم.


چند روزی بود که هیچ کدوم از دخترا رو ندیده بودم. برام‌ عجیب بود، مهنا و حانیه کجا هستن؟

حالا که ماه از پشت ابرا اومده بیرون، چرا کسی به دیدنم نمیاد؟

شنیده بودم حلما از خجالت، تو باغ قدم نمیذاره و خودش رو تو اتاق زندونی کرده و کارش شده گریه.


ترمه اهل داروی شیمیایی نبود، یه لیوان عرق نعنا و نبات داغ دستم داد:

- یه نفس سر بکش.


تیز و تلخ بود، اصلا طعم‌ شیرین نباتش به زبون نیومد. انگار آب رو آتیش‌ ریخته باشی... معده‌َم رو خنک کرد.

فکری شد، چیزی خوردم و حال به حال شدم. نمی‌دونست از بس فکرم‌ پیش سعید و حسام بود که به این روز افتادم.


اگه بدونه، میگه من رو مسخره کردی، یا بگو آره یا بگو نه!! مگه من اتنر منتر توام بانو...


تا شب حال هیچ کار رو نداشتم، خشم و عشق با هم گلاویز بودن... کمی‌ ماست و خیار خوردم و خودم‌ رو به خواب زدم.

ترمه بعد اطمینان از خوابم، مثل جنازه افتاد و خوابش برد.


یواشکی به محوطه پشت کلبه رفتم و رو تاب کمی با مغزم‌ و قلبم کلنجار رفتم. آخرش، خودم رو مجاب کردم که من یه دکترم، کارم رسیدگی به بیماراست...

درسته سعید یه سرماخوردگی ساده  داره، ولی به هر حال نیاز به دارو و رسیدگی هم داره.


با دکتر حسام تماس گرفتم:

- کسی رو فرستادین پیشش؟


- نه بابا، اصلا قبول نمی‌کنه. نمی‌دونه به شما خبر دادم، وگرنه...


- لطفا آدرس رو بفرستید، احتمالا فردا بتونم بعد بیمارستان بهش سر بزنم.

چه حرصی میخوردی😂😂😂حالابروبخواب😂😂😂یاپایه ای تادوازده ونیم بزارم لعدبخوابی😃

عمرا اگه بخابم تا هرجا پارت بذاری من هستمممممم

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


#پارت_364




چیزی که از توضیحاتش فهمیدم این بود که آنفولانزای فصلی گرفته‌.

- نه آقای دکتر، من نمیرم. فردا شیفت هستم... خودتون یه کاریش بکنید.


مکث کرد، شاید انتظار این رفتار رو از

جانب من نداشت.

- وضعیتش اصلا خوب نیست... من اونجا نیستم وگرنه به شما زحمت نمی‌دادم.


- به یکی از همکاراتون‌ بگین برن، من نمی‌رم... خداحافظ.


گوشی رو کناری انداختم و طاق باز افتادم رو تخت.

نمی‌ذارم دوباره ماجرای تازه‌ای شروع بشه.

به خاطر یه سرماخوردگی ساده، نمی‌تونم این ریسک رو بکنم!!

اون قویه، طوریش نمیشه.

ولی دلم چیز دیگه‌ای می‌گفت، اینو از بی‌خوابی، سردرد و کلافگی تا صبح فهمیدم.


صبح زود از کلبه بیرون زدم، فکرم مشغول‌تر از اونی بود که بتونم بیمار ویزیت کنم.

به فائقه سپردم‌ بیمارا رو بفرسته اتاق دکتر محمدی.


تا‌ ظهر تو اتاق در بسته نشستم و دو دو تا کردم... ولی حسابم‌ درست نمیشد که نمیشد.

ظهر با معده درد شدید به باغ برگشتم.


چند روزی بود که هیچ کدوم از دخترا رو ندیده بودم. برام‌ عجیب بود، مهنا و حانیه کجا هستن؟

حالا که ماه از پشت ابرا اومده بیرون، چرا کسی به دیدنم نمیاد؟

شنیده بودم حلما از خجالت، تو باغ قدم نمیذاره و خودش رو تو اتاق زندونی کرده و کارش شده گریه.


ترمه اهل داروی شیمیایی نبود، یه لیوان عرق نعنا و نبات داغ دستم داد:

- یه نفس سر بکش.


تیز و تلخ بود، اصلا طعم‌ شیرین نباتش به زبون نیومد. انگار آب رو آتیش‌ ریخته باشی... معده‌َم رو خنک کرد.

فکری شد، چیزی خوردم و حال به حال شدم. نمی‌دونست از بس فکرم‌ پیش سعید و حسام بود که به این روز افتادم.


اگه بدونه، میگه من رو مسخره کردی، یا بگو آره یا بگو نه!! مگه من اتنر منتر توام بانو...


تا شب حال هیچ کار رو نداشتم، خشم و عشق با هم گلاویز بودن... کمی‌ ماست و خیار خوردم و خودم‌ رو به خواب زدم.

ترمه بعد اطمینان از خوابم، مثل جنازه افتاد و خوابش برد.


یواشکی به محوطه پشت کلبه رفتم و رو تاب کمی با مغزم‌ و قلبم کلنجار رفتم. آخرش، خودم رو مجاب کردم که من یه دکترم، کارم رسیدگی به بیماراست...

درسته سعید یه سرماخوردگی ساده  داره، ولی به هر حال نیاز به دارو و رسیدگی هم داره.


با دکتر حسام تماس گرفتم:

- کسی رو فرستادین پیشش؟


- نه بابا، اصلا قبول نمی‌کنه. نمی‌دونه به شما خبر دادم، وگرنه...


- لطفا آدرس رو بفرستید، احتمالا فردا بتونم بعد بیمارستان بهش سر بزنم


#پارت_365




- نه مهدخت خانم، اون حالش خیلی بده... با من که حرف میزد، لرز داشت.

ازت خواهش میکنم... اگه تونستی حالا برو.


- ‌حالا ؟!! این موقع شب.


- بله... بله سر راه از داروخونه چند تا سِرم و آمپول و چرک خشک‌کن بگیر... با راننده هماهنگ می‌کنم.


با عجله لباس پوشیدم و کیف‌مو انداختم رو دوشم.

بالای سر ترمه، صداش کردم.

دنیا رو آب ببره، ترمه رو خواب که نه مرگ می‌بره.


چند باری صداش زدم... به زور سرش رو از زیر بازوش کشید بیرون و یه چشم رو

باز و نگام کرد.

- باز چی شده؟ گرسنه‌ای!!


با چشمای گرد نگاش کردم:

- گرسنه چیه ترمه، ساعت ۲ نصف شبه‌ها!


از خواب پرید... هینی کشید:

- واای مهدخت من تحملش رو دارم حتما این بار بابام فوت کرده؟ راستش رو بگو!


لباسی رو از مبل کناری برداشته و انداختم رو صورت ماتش:

- خاک تو سرت ترمه، تو آدم نمیشی...

کنار تخت نشستم:

- نه دیوونه، خدا نکنه... جای سعید رو پیدا کردم، منتها یه کم مریض احواله،  خواستم‌ بدونی دارم میرم اونجا.


تو تخت جابه‌جا شد و نشست. با قیافه‌ای جدی گفت :

- نه!!! کجا بود؟


- حسام گفت...

کاش رو یه کاغذ براش همه‌چی رو می‌نوشتم و میزدم رو در اتاق، بهتر از این بود که یه ساعت صبر کنم ویندوز ترمه بیاد بالا.


- شاید الکی میگن تا شما رو بکشونن یه جای خطرناک یه بلائی سرتون بیارن. منم باهاتون میام.


- ترمه... هنوز خوابی!!! گوشات که کر نشده، گفتم حسام‌ زنگ زد.


از تخت پایین پرید و سمت دستشویی رفت.

- نه منم باید بیام... مثل اون دفعه تنهات نمیذارم.


- پس آماده شو، من برم ببینم این راننده چی شد.


تو تاریکی باغ، پام‌و رو سنگای ریزی که تو مسیر کلبه ریخته بودن، میذاشتم، صدای خش‌خش سنگ‌ها، مثل برگای پاییزی بود.


نزدیک ماشین رسیدیم. راننده خواب‌آلود خمیازه می‌کشید و دود سیگارش رو از شیشه بیرون می‌داد.

ترمه سمت آشپزخونه رفت.


- ترمه کجا میری؟ ماشین رو نمی‌بینی!


راننده خوابش پرید، سیگار رو بین چمنا انداخت و برگشت من و ترمه رو نگاه کرد.


صدای ترمه از آشپزخونه اومد:

- شما بشین خانم‌، من الان میام.


#پارت_366




نشستم و سلامی کم جون به راننده دادم و جوابی کم جون‌تر شنیدم.

بعد چند دقیقه، ترمه با کلی وسایل تو پلاستیک اومد.


- اینا چیه؟


آروم زیر گوشم لب زد:

- مگه نگفتی آقا سعید آنفولانزا گرفته؟ پس حتما باید غذای گرم بخوره.


راننده پیاده شد و وسایل رو از دست ترمه گرفت و صندوق عقب گذاشت.

از داروخونه‌ی بیمارستان چند تا داروی عفونی و چرک خشک‌کن و سِرم و آمپول گرفتم و راه افتادیم.


- کاش به آقابزرگ هم خبر میدادی، خیلی نگرانِ سعید بود.


- حالا که مریضه، حالش‌ خوب شد... میگم خودش رنگ‌ بزنه.


چهار ساعت تو راه بودیم. از کنار مهمون خونه‌ی عیوض گذشتیم، از بین درختای قد کشیده، آروم‌گرفته تو سکوت و تاریکی غرق خواب هم رد شدیم.

تا وسطای جنگل بی‌پایانی رفتیم.


نور چراغ ماشین‌، از بین درختای بلند رد میشد و رو چمنای اطراف می‌افتاد. اون بین خرگوشی چابک پا به فرار گذاشت.


ترمه از حرکت دستم، فهمید که استرس دارم. دستم رو گرفت:

- چرا انقدر نگرانی؟ چیزی نیست!! خودت گفتی یه سرماخوردگی ساده است.


- ترمه کاش‌ نمی‌اومدیم، دلم نمی‌خواد سعید با دیدنم پیش خودش فکرای الکی بکنه.


- فکرای الکی!! قربون دل عاشقت بشم، بوی این فکرای الکیِ تو، کل باغ رو برداشته.


پرسِشوار نگاش کردم، ادامه داد:

- همه میگن تو که فتانه و خانم‌بزرگ رو حلال کردی، سعید که جای خود داره...


با تردید نگاش کردم:

- نه اصلا مسئله این نیست.


- پس مسئله چیه؟؟

- ولش کن.


- وِلت کردم که این موقع شب تو جنگل، نمی‌دونیم کجا میریم؟

دستش رو گذاشت رو صندلی و کمی به جلو خم شد:

- آقا فتاح ببخشید کجا داریم‌ میریم؟


فتاح دستی به سر و گوشش کشید:

- والا آقا حسام که زنگ زد و آدرس رو داد، شاخ درآوردم... سعید خان اونجا چی کار میکنه خدا میدونه؟


گوشیم‌ زنگ‌ خورد... حسام بود، فتاح ادامه نداد و ترمه برگشت سر جاش و سیبی گاز زد.

- خانم دکتر، سعید نمی‌دونه میرید پیشش، شاید باهاتون بدرفتاری کنه، ازش ناراحت نشین.


- نه آقای دکتر اشکال نداره، نگران نباشید، از حال سعید باخبرتون میکنم.


بعد ۴ساعت رانندگی تو شب، خرناس ترمه به راه افتاد... دلم‌ برای آقا فتاح سوخت، هر چند دقیقه یه بار خمیازه‌ی جوون‌داری میکشید و دستش رو دهنش میذاشت.


از بین درختای سربه آسمون کشیده و ترسناک گذر کردیم و به یه محوطه‌ی باز رسیدیم.

درختای کمی اون اطراف بود و با کمک نور ماه، بهتر تونستم اطراف رو ببینم.

یه دریاچه‌ی زیبا و کوچیک و یه کلبه.

کلبه‌ی چوبی تاریک بین درختا جا خوش کرده بود. مثل یه لونه برای پرنده‌ها


#پارت_367




ترمه رو بیدار کردم. با دیدن کلبه و دریاچه، یادش رفت در رو باز کنه و از تو ماشین با صدای بلندی گفت:

- اُ مای گاد.


فتاح برگشت و به ترمه چشم دوخت:

- ترمه خانم بفرمایید پایین، وسایل رو تحویل بگیرید.


پیاده شدیم، راننده سریع شماره‌ای رو یه ورق نوشت به ترمه داد:

- هر چی لازم داشتین به این شماره زنگ‌ بزنید.

از بین درختا، یه جای دوری رو نشون داد:

- اون پایین هم یه روستا هست.


رد انگشت اشاره‌اش رو گرفتم ولی چیزی گیرم نیومد. وسایل رو از ماشین بیرون کشید و تا دم در کلبه آورد.

خداحافظی کرد و رفت.


با ترمه به سمت کلبه رفتیم. دو پله می‌خورد و بالا می‌رفت. یه تراس‌ کوچیک داشت و یه پنجره‌ی بزرگ و دل‌باز رو به دریاچه.

حس غریبی داشتم، اون مکان هم ترسناک بود و هم زیبا.

مثل یه عشوه‌گر و اغواکننده‌ی شیطانی.

هوا خنک بود و از سمت دریاچه، باد ملایمی می‌وزید و برگ درختا رو مجبور به تکون میکرد و آوازی از درختا بلند میشد.


در رو به آرومی باز کردم... تو کلبه تاریک بود. ترمه اطراف در دنبال پریز گشت، بالاخره پیداش کرد. همه جا روشن شد.

یه پذیرایی کوچیک و دلباز.

چند تا در، تو پذیرایی به چشم می‌خورد.

یه راه‌پله‌ی چوبی با نرده، که از وسط پذیرایی شروع می‌شد و بالا به یه تراس ‌مانند می‌رسید که اطرافش نرده داشت.

کنار راه‌پله یه آشپزخونه‌ی کوچیک جمع و جور به چشم می‌خورد.


از وارسی کلبه فارغ شدیم و قدم تو پذیرایی گذاشتیم. یه دست مبل راحتی و معمولی تو پذیرایی چیده بودن.


ترمه یکی از درا رو باز کرد:

- اینجا سرویس بهداشتیِ.

درای دیگه رو هم‌ باز کرد:

- اینا اتاقه.


ولی خبری از سعید نبود.

با صدای چند سرفه هر دو به بالای راه پله، سرچرخوندیم. ترمه نگاهی بهم انداخت و با سر بالا رو نشون داد.

به خودم جرئت داده و به پله‌ها نزدیک شدم و با اکراه اولین قدم رو برداشتم.


#پارت_368




ترمه آروم صِدام کرد:

- بیا کیفتم ببر... اینم پلاستیک داروها.


قدمی آروم سمت آشپزخونه‌ی نقلی و کوچیک کنار پله‌ها برداشت:

- منم میرم آشپزخونه تا مشغول بشم، بهتره براشون‌ سوپ‌ بار بذارم.


کیف رو ازش گرفتم و مردد سمت پله‌ها برگشتم. بسم‌الهی گفته و بالا رفتم.

یه تخت دو نفره بزرگ چوبی با ملافه‌ی سفید... یه مبل راحتی کنار پنجره.

دیوارها از چوب خوشرنگی بود که طرح زیبایی به اونجا داده بود.

یه میز چوبی و یه صندلی.

یه در کوچیک کنار تخت.


قدمی‌ به طرف تخت برداشتم و وسایل رو گذاشتم روی میز کوچیک که حکم پاتختی رو داشت.

از پنجره دریاچه مشخص بود و ماه تو آسمون دیده می‌شد... هوای اون بالا، سنگین بود.


خبری از اونی که به خاطرش این همه راه اومده بودم، نبود. زانوهام رو به نرده تکیه دادم، از اون بالا نگاهی به پذیرایی انداختم.

صدای ظرف و کاسه بشقاب از آشپزخونه بلند شد. بوی پیاز داغ و گوشت... ترمه حواسش به همه چی بود.


پس اون‌ صدای سرفه از کجا بود؟ شاید از اون در کوچیکی که کنار تخت بود....

از نرده‌ها جدا شدم و نگران قدمی به سمت پله‌ها رفتم که با صدای سرفه‌ی دیگه‌ای ایست کردم.


کمی جلو رفتم و با تکون خوردن ملافه، رد اون پارچه‌ی سفید رو گرفتم و رسیدم به پایین تخت.

خدای من، سعید با بدنی برهنه که فقط یه شلوار به پا داشت رو زمین افتاده بود.

______________________


سعید


و عشق قطعاً همان حال خوبیست  

که من با حضور تو آن را تجربه کردم...


با حرفای فتانه از درون شکستم.

انرژی سنگینی تو اتاق درحال چرخش بود، حرفایی که شنیدم، قابل هضم‌ نبود.

همه شوکه به فتانه چشم دوختیم.


دیگه نمیخوام تا آخرین روزهای زندگیم، نگاهم تو چشمای این بی‌حیایِ نمک‌نشناس بیفته.

من احمق رو خوب بازی داد، مثل یه بچه از اون و مادر خط گرفتم و اشک مهدخت رو درآوردم.


نگاهم به زخم پیشونی مهدخت کشیده شد. یاد وقتی افتادم که سرش به پنجره خورد و فتانه چشماش برق میزد... مهدخت تو خون نشسته بود و من احمق به سمتش حمله‌ور.


وقتی تو خلوت، برای اولین بار موهای بلند مشکی‌شو به رخ چشمام کشید، من دلم رو باخته بودم.

پس چرا باید آخر کار ما، به اینجا برسه؟

مثل برق گرفته‌ها، نای حرکت نداشتم.

با من و زندگیم چی کار کردی خواهر!!


شاهدخت تونست حلالش کنه، من بودم فتانه رو جلوی چشم پدر و مادر خفه می‌کردم‌.


مهدخت به همه می‌گفت اون مطالب دفترچه کار اون نیست ولی هیچکس باور نکرد، مخصوصا من احمق.


از بس حرفای فتانه شوکِه کننده بود، نمی‌تونستم نفس بکشم.

از خجالت حتی نتونستم سرم رو بلند کنم و تو روی مهدخت نگاه کنم.


ولی اون، بازم حواسش بهم بود. گرمای دستاش، قلب از کار افتاده‌َم رو جون بخشید. از صدای نفساش فهمیدم اونم مثل من، تو جهنم نشسته...

چشماش... امان از چشمایی که حرفا برای گفتن داشت... پر از حرف و پر از دلتنگی


کاش تنها بودیم... کاش ساعتها با هم حرف میزدیم و غم و غصه‌ای رو که به زور تو دلش جا داده بودم رو بیرون می‌کشیدم.

دل عاشق من و مهدخت رو که هیچ کدوم از دیگری خبر نداشت رو به بازی گرفته بودن.


#پارت_369




خدایا خودت تو این لحظه به دادم برس تا جلوی همه زار نزنم.

مهدخت بلند شد تا به اتاقش بره ولی فتانه ول‌کُنش نبود و به پاش افتاد، حلالش کرد ولی حرفایی گفت که دل همه رو آتیش زد... از سیلی زدن من، از قلب عاشق خودش، از اینکه دیگه هیچ عشقی تو قلبش نیست.


صورت مهدخت اشکی بود، فتانه قدمی جلو رفت تا بغلش کنه... ولی اون‌ قدمی عقب رفت و با دستایی لرزون با نگاهی عجیب به فتانه خیره شد.


تنها بازنده‌ی این ماجرا من بودم.

اشک چشمام بارید... برام فرقی نداشت آبروم بره یا نه... داشتم اونو از دست میدادم و از دست رفتم.

من‌باختم، خیلی بد هم باختم... بهترین هدیه‌ی خدا که می‌تونست من رو به اوج خوشبختی برسونه رو از خودم رنجوندم.


تیر خلاص رو ترمه خانم زد و گفت:

- که ما برای رفتن آماده هستیم.

ورقه‌هایی که فتانه بهم داده بود رو از روی میز برداشتم.

توی تراس، پاهام توان رفتن نداشت... برگشتم و به پنجره‌ی اتاقش زل زدم.

همه جا تو سکوت بود، انگار مهدخت دیگه تو اون باغ نبود. من امروز بدترین‌ شکست زندگیم‌ رو تجربه کردم.


باید میرفتم... تصمیمم رو گرفتم و راه افتادم. بعد از ساعت‌ها رانندگی با چشمایی که اشکشون خشک نمیشد به کلبه‌ی جنگلی که خودم ساختم، رسیدم.

ورقه‌ها رو برداشتم و رو اسکله‌ی کوچیکی که کنار دریاچه ساخته بودم، نشستم.

تقریبا ۲۰ متری میشد. آخرش هم سه پله می‌خورد تا به آب دریاچه برسه، پله‌ی سومش تقریبا توی آب بود.

همیشه یه صندلی چوبی رو اسکله میذاشتم‌ و ماهیگیری می‌کردم.


کسی از اینجا خبر نداشت... دلم میخواست مهدخت اولین نفری باشه که اینجا رو می‌بینه.

اتاق بالایی، اتاقی که به خاطرش تخت یه نفره رو تبدیلش کردم به دو نفره... به عشق مهدخت آنقدر تغییرات تو کلبه دادم که مثل یه خونه‌ی نقلی شده بود.


برای دخترا اتاق درست کردم... آرزوم بود، لااقل تابستونا مثل یه خونواده‌ی خوشبخت، تو آب خنک دریاچه، سروصدای بچه‌ها، گوش فلک رو کر کنه... صدای خنده‌های مهدخت تو کل جنگل بپیچه.


جسم بی‌جونم‌و روی صندلی انداختم. نفسی عمیق کشیدم، خم شدم و چند مشت آب از آب دریاچه به صورتم زدم.

کمی حالم جا اومد..‌. سرم‌ رو به پشتی صندلی تکیه داده و چشمام‌ رو بستم.

عجب روزی بود!!! با شادی و آواز و دهل شروع شد و بعدش پسر فتانه رو ختنه کردن و نهاری مفصل... نبود مهدخت تو این مراسم، ناراحت‌کننده بود.

از حالم خجالت زده بودم. «ای خاک تو سرت سعید، تکلیفت رو مشخص کن، یا بذار بره، یا نگهش‌دار... برای همیشه پیش خودت نگهش دار.»

آخرش هم که با گریه و افشاگری فتانه و حلالیت و روسیاهی ما و روسفیدی مهدخت به پایان رسید.


#پارت_370




ورقه‌هایی که فتانه بهم داد، خیلی زیاد بود. همه‌شون‌ رو با دقت از دفتر کنده بودن که اصلا مشخص نشه برگه‌ای از دفترچه جدا شده.

با یادآوری ضربه‌ای که با اون دفتر سنگین، به بازوی مهدخت کوبیدم... قلبم به درد اومد.


دنیا دار مکافاته، خودم رو آدم عادل و جنگجویی قهرمان می‌دیدم، ولی اون شب... مثل یه بزدل، پیش همه به مهدخت توپیدم و زخمیش کردم.

اون ابهت پوشالی، فروریخت و به باد رفت‌.


باد، با برگه‌های تو دستم مشغول بود.

رو همه‌شون شماره نوشته بودن از ۱ تا.... شروع به خوندن نوشته‌های مهدخت کردم.


- روزی که پدرم من و برادرم رو برای استقبال از مهمونای ویژه‌َش به فرودگاه  فرستاد؛ فکر نمی‌کرد که تک دخترش تو فرودگاه، قلبش رو بذاره و برگرده.

۲۵ سال سن داشتم و تا به حال عاشق نشده بودم... هر وقت از ترمه درمورد عشق و عاشقی می‌پرسیدم، می‌خندید و می‌گفت والا خانوم چی بگم!! من که تا حالا عاشق نشدم. ولی فکر کنم یه چیزی تو مایه‌های عشق به خانواده و پدر و مادر باشه.

ولی ترمه اشتباه کرد... عشق فراتر از علاقه به پدر و مادر بود. تا قبل از دیدن سعید، همه‌ی دنیا در نظرم بی‌اهمیت می‌اومد.

هرچی می‌خواستم‌، به ثانیه نکشیده  فراهم‌ بود. تو مهمونیا و جمع دوستان گل سرسبد بودم همه میخواستن که کنارم باشن، دختر و پسر هم فرقی نمیکرد.

دوست داشتم یکی برام خودش رو بگیره و بهم توجهی نکنه، ولی هیچوقت این‌طوری نبود. تقریبا همه برای جلب توجه من سرودست می‌شکستن و این برای منِ در جستجوی کمال، اصلا خوشایند نبود.

برای همین کمتر تو مجالس و مهمونیا حاضر می‌شدم.

هروقت به اصرار ترمه، مجبور بودم تو مراسمی شرکت کنم، مثل برج زهرمار شده و به کسی محل نمیذاشتم.

با این حال کسایی بودن که دنبالم، موس‌موس کنن. حال به هم‌زنایی که فقط دنبال پول و مقام بودن.

تا اینکه برا اولین بار دشمن قدرتمند پدرم‌ رو دیدم... دشمنی که پدرم رو به زانو درآورده بود. چند باری تصویرش رو تو اینترنت دیده بودم، ولی همه‌ش از دور و بی‌کیفیت بود. مردی بلندقد و چهارشونه، با چهره‌ای به اخم نشسته و با صلابت و صد البته زیبا.

اخم تو صورتش باعث شد، برای اولین بار تو زندگیم از کسی بترسم و بعد....

چشمانی مشکی و درشت با ریش و سبیل یک دست سیاه‌. همه‌ی این ویژگی‌ها، به او صورتی ملکوتی داده بود.

آنقدر چهره‌َش زیبا و جذاب بود که محو تماشای او شدم. اصلاً حواسم به اطراف نبود. او برعکس همه‌ی مردای حاضر زندگیم، نگاهی بی‌تفاوت به صورت گلگون شاهدخت انداخت و رد شد.

با برادرم خوش و بش سردی کرد و نوبت که به من رسید سر به زیر سلامی داد. به همین سادگی با یک سلامِ او، دلم لرزید. آنچنان که تا به اون روز این حس را در خودم تجربه نکرده بودم


#پارت_371




پدر دو لیموزین به فرودگاه فرستاده بود.

با زیرکی، تو ماشین سعید و یکی از برادراش نشستم. مجتبی را مجبور به نشستن‌ تو لیموزین دوم و همراهی با مهمونای دیگه کردم.

درست مقابل سعید نشسته بودم کمی استرس داشتم. خدارو شکر کت و شلوار پوشیده و پوشش موجهی داشتم.

سعید و برادرش هرازگاهی تو برگه‌هایی که دستشون بود چیزایی می‌نوشتن و آروم دم گوش هم پچ‌پچ میکردن.

‌ ‌

مستخدمی که کنارم تو ماشین نشسته بود، براشون نوشیدنی خُنکی ریخت.

ولی اونا فقط آب خوردن... آرامش عجیبی داشتن، انگار نه انگار تو خاک دشمن هستن. هر دو سربه‌زیر مشغول گفتگو بودن.


گوشی‌مو از جیبم‌ درآوردم و مخفیانه ازش عکسی گرفتم. حالا که به اون روز فکر میکنم، شاید اون روز اگه می‌فهمید بد میشد ولی برای من که با دیدنش، یه حس خاص و شیرین به جونم افتاده بود... هیچ ترسی نداشت.


آب دهنم‌ رو قورت داده و سرفه‌ی کوتاهی کردم.

- آقای محمدیان امیدوارم که با پدرم در مورد صلح به نتیجه برسین.


تو یک لحظه‌ی نفس‌گیر چشم تو چشم شدیم، لرزش قلبم‌ بیشتر شد. ناخنامو محکم تو دسته‌ی صندلی فشار دادم.


باز بی‌تفاوت سرش رو پایین اندخت.

- به امید خدا.


جمله‌ای که ما کمتر ازش استفاده می‌کنیم. به امید خدا....

تو فاصله‌ای که به قصر برسیم تو اینترنت در موردش سرچ کردم «سعید محمدیان، ولیعهدی ۳۰ ساله و متاهل.»


آه از نهادم بلند شد.

اون ازدواج کرده بود و زن داشت.

سه تا دختر داره و مهندس برق هست و اینکه بین مردمش بسیار محبوب هست.

یه زندگی خیلی ساده داره بدون هیچ حاشیه‌ای... ولیعهد باشی و بدون حاشیه، عجیبه!!


به محل اجلاس که رسیدیم من از ماشین پیاده شدم و کنار ایستادم تا اونا هم پیاده بشن. همه جا پر بود از عکاس و خبرنگار.

جلوی دوربینا ایستادن و عکس گرفتن و به سوالات جواب دادن.

از دور نگاهش می‌کردم... کار دیگه‌ای از دستم بر‌نمیومد.


شیطنت یکی از خبرنگارا، باعث خشم سعید شد، چهارستون بدنم به لرزه افتاد و رعشه به تنم نشست. پاهام رو محکم، ستون‌ بدنم کردم و نگاهی به مجتبی که مثل من مات صورت اخموی سعید شده بود، انداختم.

مجتبی، با چشمای گرد... از این همه جسارت سعید، نگاهی رو خبرنگارا گردوند و سرش رو پایین انداخت.

سعید با قدرت به شیطنت خبرنگار جواب داد و دهن همه بسته موند. بعدم از کنارم رد و وارد سالن کنفرانس شد.


شاید بوی عطر گرون‌قیمتی رو نداد ولی حال دلم با استشمام‌ عطری ملایم، خوب شد... آرامشی که یه لحظه تو کل وجودم تزریق شد.

همیشه مسخره‌ترین جمله‌ای که بهش می‌خندیدم و احمقانه فرض می‌کردم‌؛

عشق در یک نگاه بود، که الان خودم هم بهش مبتلا شدم.


#پارت_372




شاه می‌خواست به تنهایی بدون حضوری کسی، با سعید حرف بزنه. برای همین تو یه اتاق با هم جلسه داشتن و ما هم به همراه دو برادر دیگه‌َش تو سالن منتظرشون بودیم.


نمی‌تونستم راحت نفس بکشم... اگه عشق اینه خیلی حس عجیبیه!!

هوای پاییز دلنشین بود، ولی حسی که تو دلم متولد شده، جون گرفته و نفس می‌کشید، دلنشین‌تر از هر هوایی بود.


خدمتکارا بین جمعیت حاضر تو سالن با سینی‌های پر از نوشیدنی و دسر در رفت و آمد بودن. بوی شـراب ناب، دیس‌های پر از شیرینی و میوه... صدای قهقهه و شوخی حُضار، برام هیچ اهمیتی نداشت.

بالای مجلس رو مبل نشسته و ترمه کنارم‌، سیخ ایستاده بود.


- من میرم بیرون، هر موقع جلسه تموم شد صِدام کن.


توی تراس دکمه‌ی یقه لباس‌رو باز کردم تا راحت نفس بکشم.

دستی رو گردن کشیده‌ام گرفتم... بدنم آتیش گرفته و حالم تعریفی نداره.

تپش قلبم، حالت عادی نداشت.

من چرا این طوری شده بودم؟

تا حالا این حس رو تجربه نکرده بودم!!


با صدای مادر به خودم اومدم:

- خدا کنه بعد جلسه، پدرت با روی خندون بیاد بیرون و بگه از امروز دیگه قرار نیست دو همسایه با هم بجنگیم.

قدمی به سمتم برداشت:

-کاش پیمان صلح رو امضا کنن.


دستاش رو بالا گرفت و گفت:

- خدایا خودت کمکمون کن.

نگاهی بهم انداخت:

- چرا گونه‌هات گُل انداخته مهدخت؟


- یه کم حال ندارم، میرم استراحت کنم.


- برو اتاقت کمی استراحت کن احتمالا سرما خوردی، ترمه رو می‌فرستم پیشت تا تنها نباشی.


روی تختم افتادم... دستم روی قلبم بود. بدبخت تا حالا همه برای تو تالاب تولوب میکردن و تو براشون تَره هم خُرد نمی‌کردی. حالا تو برای یکی دیگه که صاحب هم داره خودت رو جِر میدی.

امیدوار بودم یه حس گذرا باشه.

حتماً این‌طوره... یه حس مزخرف و زودگذر.


حالت خاص چشماش و خنده‌ی شیرینش هنگام صحبت با برادرش از ذهنم پاک نمی‌شد‌‌‌. عکسش رو تو گوشی نگاه کردم، شاید این عشق نیست یه  هوسِ زودگذره.


مستخدم اتمام جلسه رو بهم اطلاع داد، پایین پیش مهمونا برگشتم.

پدر و سعید درحال جواب دادن به سوال خبرنگارا بودن. از حالت چهره‌ی پدر فهمیدم که به توافق نرسیدن.

این یعنی ادامه جنگ و بدبختی.


ولی صورت و نگاه سعید از هنگامی که وارد کشور شده، هیچ تغییری نکرده بود.

همانطور جدی و باصلابت ایستاده بود و به سوالات، منطقی و بدون اشتباهی جواب میداد.


- شاهدخت اگه حالت خوب نیست مصطفی رو بفرستم برای بدرقه‌ی مهمونا!!


#پارت_373




با تعجب پرسیدم:

- مگه میخوان برن؟


مادر دستی به موهای آرایش شده و درخشانش کشید و با دستمال ابریشم، دور دهنش رو پاک کرد.

- بله با شاه به توافق نرسیدن.

آهی سنگین کشید و نگاهش به دوردست‌ها کشیده شد.


- نه‌... نه خودم باهاشون میرم.


بعد پایان کنفرانس خبری، پدر با عدم رعایت عرف، بدون خداحافظی و بدرقه‌ی مهمونا... با خشم به دفتر کارش برگشت.


مصطفی و مجتبی هم با اون دو برادر مغرور وداع کردن و راهی فرودگاه شدیم.

حضور اونا تو کشورم، سه ساعتی بیشتر طول نکشید و با همون لیموزین به فرودگاه برگشتیم.


- آقای محمدیان کاش به توافق با شاه رضایت می‌دادین و شیرینی و شام توافق رو کنارمون، تو قصر جشن می‌گرفتیم.


با خشمی اساطیری، نگاهی به چشمام انداخت و با تاسف سری تکون داد و از سوال بی‌ربطم جا خورد:

- ممنون از لطف شاهدخت محترم، شاه هم خدا رو میخواد، هم خرما رو.


پا رو پا انداخت و به صندلی تکیه زد و با اطمینان ادامه داد:

- از حرفم ناراحت نشید، اما... ما با دشمن و قاتل کودکان بیگناه تو یه سفره, هم‌غذا نمی‌شیم.


از جواب دندون شکنش خجالت زده شدم.

بِکش، حقته تا تو باشی زبون‌بازی نکنی.


دو سال بود که وجب به وجب کشورشون رو بمباران می‌کردیم و تو محاصره بودن.

میدونستم که تو قحطی شدیدی هستن.


- آقای محمدیان من و ملکه و دیگران به هیچ عنوان با سیاست جنگ‌زده‌ی پدرم موافق نیستیم.


بطری آب معدنی رو  روی میز گذاشت:

- بله درسته، ولی این کشور توسط شما اداره نمیشه، توسط پدرتون اداره میشه.


تو لیوان آب ریخت و به آب زلال زل زد:

- ایشون هم متاسفانه فقط زبون زور رو بلد هستن.


تشنه‌ی نگاه کردن تو چشماش بودم، ولی اون این تشنگی و عطش قلبم رو بی‌پاسخ گذاشت.

موقع خداحافظی دلم می‌خواست باهاش دست بدم تا گرمای بدنش رو احساس کنم.


حس حقارت دارم... چرا باید تشنه‌ی گرمای دستای دشمنم باشم؟

ازش فاصله گرفتم و دوباره همون شاهدخت مغرور کشورم شدم.

اون با فاصله ازم ایستاد و با چند کلمه خداحافظی کرد و رفت و سوار هواپیما شد. اونا رفتن و فکر من موند پیش کسی که برای توافق اومده بود، اما دل دشمنش رو با خودش برد.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792