2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88549 بازدید | 2268 پست


#پارت_344




مهدخت


- باید ۷ بیمارستان باشم.


- خانوم، قوربونت برم بیا یه تیکه صبحونه بخور بعد.


شلوار جین تنگ‌ رو کشیدم بالا:

- باشه برام یه لقمه بگیر تا من آماده بشم. ترمه... یه چند روزی دندون رو جیگر بذار، وقتی برگردیم... با وساطت ملکه، راهیت میکنم‌ بری پیش پدرت.


لقمه‌ی پر ملاتی برام گرفت و تا نزدیک دهنم آورد، به خیال اینکه برای منه، دهنم رو باز کردم. لقمه رو چرخوند و گذاشت دهن خودش.

- اینم تنبیه خانم دکتر... تو بی‌خود میکنی برای من لقمه میگیری شاهدخت جونم.


اخمی کرده و مشغول موهام شدم.

لقمه‌ی دیگه‌ای گرفت:

- بیا بابا، نترس به تو هم میرسه.

لقمه رو گذاشت دهنم:

- راستی مگه بهت نگفتم، بابام ازدواج کرد.


لقمه پرید تو گلوم و چندباری سرفه کردم.

خندید و چای رو داد دستم:

- وای مهدخت یه زن بابایی نصیبم شده که نگو.


لقمه رو با چای به زور قورت دادم:

- واقعا میگی ترمه... وای هنوز که چهلم مامانت نشده!!!


- چهلم چیه... نذاشت یه هفته از مرگش بگذره.


مانتو رو دستم داد:

- آتیشش خیلی تنده دیگه... اصلاً همه‌ی مردا شکل همن.


دکمه‌های مانتو رو بستم.

- خواهرم ترانه میگفت، زن خوبیه... بچه‌دار نمی‌شده و شوهر قبلی طلاقش داده بوده.


واقعا دیرم‌ شده بود و ترمه تازه چونه‌اش گرم شده بود:

- خونه‌ی داداشش میمونده، اونام جوابش کردن و مجبورا زن بابای ما شده. عمه بزرگه براش تیکه گرفته.


- خوشبخت بشن، من باید برم، دیرم شده.


تو حیاط داشتن میز و نیمکت می‌چیدن و سر و صدای زیادی میومد... خوشحال بودم که امروز تو باغ نیستم.

از روز زایمان به بعد، فتانه رو ندیده بودم، ترمه میگفت گوشه‌نشین اتاق شده و تا صدای گریه‌ی پسرش بلند نشه، کاریش نداره و بغلش نمی‌گیره.

چند باری که واسش غذا می‌برده، با چشمای خیس و زانوی غم بغل گرفته و حال خراب، اونو دیده.

حتماً افسردگی بعد زایمان گرفته!


با ترمه خداحافظی کردم و زدم بیرون.

به سرعت از مقابل همه‌شون‌ رد شدم که صدای آقابزرگ مجبورم‌ کرد برگردم تا ببینم چی میگه.


#پارت_345




- سلام

برگشتم و با دیدنش، شرمنده، ازش نگاه دزدیدم و جواب سلامش رو زیر لب دادم.

با دلسوزی و مهربونی نگاهم‌ کرد.

- دلم برات تنگ شده بود بابا.


اونو بیشتر از پدرم دوست داشتم.

این مدت، ازم دلگیر بود و دورادور می‌دیدمش، به دیدنم نمیومد و باهام‌ سرسنگین بود.

ولی بعد قضیه‌ی فتانه، باز همون آقابزرگ قبلی شده بود. شرمنده‌ی این همه محبتش بودم.


- امروز ختنه‌‌سوران نوه‌ام هست، امیدوارم‌ بتونی بیای بابا جون.


صدای اطراف، تمرکزم رو به هم ریخت.

میز و صندلی‌هایی که از وانت، تو باغ خالی میشد. نگاهم‌ رفت سمت صورت زیباش و یه دل سیر نگاهش‌ کردم.

خوش به حال فتانه که همچین پدری داره.

موهای یه دست سفید و چشمای دلسوز و پر اشک.


- ان شاءالله به سلامتی... من امروز تا عصر شیفت دارم، نمی‌تونم.

ازش فاصله گرفتم:

- با اجازه‌تون.

حرکتی‌ کرد و جلو آمد.

نذاشتم ادامه بده و با قدم‌های بلند از باغ بیرون اومدم.


تو کوچه پر از وانت بود، مگه چه خبره؟

یه ختنه‌سوران ساده و این همه بریز و بپاش!!

انگار باز مراسم پر و پیمونی تو راه بود.


تا سر کوچه،‌ گیج و منگ از نگاه آقابزرگ، پر از سوال بودم. انگار اونام نمیدونن با خودشون چند چند هستن!

تاکسی‌ گرفتم و تا بیمارستان نگاهم به رفت و آمد مردم بود.

روزای آخر بود، کم‌کم باید برمی‌گشتم.


نغهمیدم کی رسیدیم! راننده کنار خیابون پارک کرد.

-‌رسیدیم خانوم.

با خودش حرف زد:

- منم برم یه چندتا قرص برای معده بگیرم.


حساب کردم و از پله‌ها بالا رفتم.

ماشین گرون‌قیمتی کنار‌ پله‌ها توقف کرد و پسر دکتر کبیری بزرگ ازش پیاده شد.

شاهین با دیدنم دست بالا برد و صِدام زد.

مجبور به توقف شدم.


تیپ زده و با موهای آرایش‌شده، با حالت خاصی از پله‌ها بالا اومد.

-‌ سلام خانم دکتر.


نگاهش، دقیق تو صورتم‌ چرخید و بالای پیشونیم‌ فیکس شد. بوی عطری که به لباساش زده که نه ریخته بود، کل محوطه‌ی بیمارستان رو گرفت.

گوشی آیفون رو طوری تو دستش نگه داشته که ببینمش.

عجیبه!! این که از وقتی چشم باز کرده، تو ناز و نعمت بوده،‌ پس چرا آنقدر ندید بدیده؟


- چه خبرا؟

بی‌حوصله‌تر از اونی بودم که بخوام باهاش گپ و گفت کنم.

زیر لب جوابش رو دادم:

- سلامتی

- خانم دکتر پیشونی‌تون چی شده؟

دستی روی زخمم کشیدم:

- خورده لبه‌ی پنجره

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.


#پارت_346




وارد سالن بیمارستان شدیم، خداحافظی کم‌جونی باهاش کردم و سمت اتاقم چرخیدم.

- بابا میگفت دکتر حقانی گفتن شما چند روز دیگه از این کشور میرید، درسته؟


زیر لب برای حسام‌ سفارشی فحشی فرستادم:

- نمیدونم، شاید.


در اتاق‌مو باز کردم.

- انگار حوصله ندارین، بعدا باهاتون حرف میزنم.


من چه حرفی میتونم با اون داشته باشم؟


بیمار‌ زیادی داشتم. تا ظهر بیمارستان‌ واقعا شلوغ بود. ساعت دو رفتم غذاخوری و نهار رو با همکارا خوردم.


شاهین کبیری متخصص و جراح دندانپزشکی، به زور خودشو کنار صندلی خالی جا داد.

- نوش جان خانم‌ دکتر.


به سینی غذای نصف و نیمه‌ی رو میز نگاهی انداختم.

- ممنون.


هیچ وقت غذای بیمارستان رو نمی‌خورد و برای خودش و پدرش از بیرون غذا میاوردن.

- سردار چطورن؟ چی‌کار میکنن؟


از لحن حرف زدنش خوشم نیومد. پدرش رئیس بزرگترین بیمارستان‌ شهر بود و با دیدن سعید، دولا راست شدناش تمومی نداشت.

بعد این بُزمجه چطور به خودش اجازه میده سعید رو مسخره کنه؟ میدونم از چی می‌سوزه.


- خوبن... سلام‌ دارن خدمتتون.


گوشی گرون‌قیمتی از جیب شلوار تنگی که پاش بود بیرون کشید و تو دستش به نمایش گذاشت.

پسره‌ی نَدید بَدید، این طرز لباس پوشیدن برای یه آدم عادی هم خوب نبود، چه برسه به پزشک مثلاً متخصص... که البته تو اونم‌ شک داشتم که واقعاً مدرکش معتبر هست یا نه.


کبیری بزرگ چندین شرکت داروسازی داشت و به قول معروف پولش از پارو بالا میرفت... این آقازاده‌ی تُحفه رو فرستاد خارج تا درس بخونه.

حالا یه دکتر تمام عیار خارجی تحویل گرفته، که به قول فائقه ژیگول میکنه و میاد بیمارستان.


شلوارای تنگ و بدن‌نما، ابروهای تیغ زده و همیشه یه آدامس گوشه‌ی لپش داره.

تازگیام که زیر ابرو برمی‌داره، شنیده بودم که تعدادی از دکتر و پرستارا رفتن پیش‌ پدر بزرگوارش و از دستش شاکی شدن.


بودن اون کنارم‌ زیادی تو چشم‌ بود.

حالم از بوی عطر فوق‌العاده‌اش به هم خورد. عطری که از فرانسه گرفته بود.


- ببخشید، امروز قراره شیفت دکتر یاسری هم وایسم... با اجازتون.


- حسام‌ راست میگه... میخوای بری؟


یادم‌نمیاد بهش اجازه داده باشم تا باهام آنقدر صمیمی حرف بزنه. سعید راست میگه،‌ این حسام‌ برای خودش یه پا بی‌بی‌سی هست، با وجودش، دیگه نیازی به خبرگزاری‌ها نبود.


- این یه‌ مسئله‌‌ی کاملاً شخصی هست،‌ لزومی نمی‌بینم‌ برای هرکسی توضیح بدم.


انتظار شنیدن این جواب رو نداشت، کمی خودشو رو صندلی جابه‌جا کرد.

- چرا؟ مگه شما با سردار...


#پارت_347




فائقه به دادم رسید.

- سلام... خسته نباشید.

برگشت طرفم و ادامه داد:

- خانم‌ دکتر اگه غذاتون تموم‌ شده بفرمایید بریم اتاق... برا‌ی بیمارا وقت ویزیت دادم.


از پشت میز بلند شدم و تنها با گفتن خدانگهدار بدون معطلی از اون موجود عجیب‌الخلقه دور شدم.

تا ساعت هفت شب بدون وقفه بیمارا رو معاینه کردم و همش سرپا بودم.


با فائقه یه چای نوشیدم. حتماً دلم براش تنگ میشه... شاید اونم‌ خبر داره که اینجوری به صورتم‌ زل زده.


- فائقه خانم این مدت خیلی زحمتم‌رو کشیدی... مثل یه خواهر بزرگ.


خنده و اشک تو چشماش قاطی شد.

- همه درمورد رفتن شما حرف میزنن.

دسته‌ی فنجون رو محکم فشار داد:

- چرا، برای چی؟


- میرم به خانواده‌ام سر بزنم، اگه مشکلی پیش‌ نیاد و خدا کمکم کنه، حتماً برمیگردم. باز میام و برات دردسر میشم.


ساعتی‌رو که قبلاً براش‌ گرفته بودم، از تو کیف دراوردم و رو میز گذاشتم:

- اینم‌ برای تولد دخترت عزیزم.


با چشمای گرد و صورتی شاد، سری تکون داد:

- شما حواستون به همه هست... چرا زحمت کشیدین خانم دکتر؟


- امیدوارم قبول کنی!

کادو رو برداشت، خواست باز کنه:

- نه... بذار خودش باز کنه، رفتی خونه بهش بده.


ساعت طلایی نوجوون‌پسندی بود، شیک و عالی.  

- پس من منتظرتون میمونم تا برگردین.


باز تا سر خیابون رو با هم پیاده رفتیم. با صدای بوقی، به هوای دیدن‌ سعید سریع برگشتم.

ماشین مدل بالای شاهین، وسط خیابون وایساده بود و ماشینای دیگه هم پشت سرش مشغول بوق و فحاشی بودن.


با تعجب و حرص به اون صحنه چشم دوختم، یا خدای صبر، بهم صبر بده تا باهاش بد حرف نزنم.


- خانوم دکتر بیاین برسونمتون.

-‌ ممنون، خودم میرم.


اشاره‌ای به پشت سرش انداختم:

- آقای دکتر راه رو بند آوردین.


بی‌توجه به متلکم، ماشین رو کشید کنار پیاده‌رو، پیاده شد و با چند راننده دهن به دهن گذاشت. حیف اسم‌ دکتر، که این پسره‌ی‌ یه لاقبا یدک میکشه.


یه موی گندیده‌ی سعید، می‌ارزه به صدتا از این تازه به دوران رسیده‌ها.

میدونم چرا برام موس‌موس میکنه، باید دمش رو قیچی کنم.


اومد و تو یه قدمم وایساد، آدمس تو دهنش رو جابه‌جا کرد:

- میشه یه جایی بریم و با هم تنها باشیم


#پارت_348




با خشم‌ نگاش‌ کردم.

- نه...نه منظورم اون جور تنهایی نیست، یه کافه‌ای، رستورانی... جایی که با هم تنها باشیم و حرف بزنیم.


کیف‌مو رو دوشم محکم‌ کردم و بندش رو به دست گرفتم.

- من که قبلاً بهتون گفتم، با شما حرفی ندارم... الانم‌ باید برم خونه، سردار منتظرم هستن.


به وضوح از درون پاشید، سعی کرد به رو نیاره چی شنیده، نیشخند زشتی زد:

- اگه منتظرتون هستن، پس چرا نیومدن دنبالتون؟


حسادت، حس خیلی بدیه... فکر میکردم این حس، مخصوص زنا و دخترا باشه.. ولی انگار این عجیب‌الخلقه استثنا بود.

با پوزخندی نگاهم‌ می‌کرد.


- ایشون جزو رده‌های بالای مملکتی هستن، آنقدر کار دارن که خودم‌ صلاح نمیدونم‌ از کارش بمونه و بیاد دنبالم.


داشت کم‌کم فرو میریخت.

- آقای دکتر، میدونم‌ منظورتون از این درخواست چی هست، اشتباه برداشت نکنید، من مدتی میرم‌ به خانواده‌ام سر میزنم و برمی‌گردم. بعد مراسم عروسی من و سردار برگزار میشه‌.


رویای دوساله‌ای که داشتم رو برای اون می‌گفتم... رویا می‌بافتم‌ و مینداختمش دور گردنش...

نفس کم آورده بود. عرقای روی پیشونی، نشون میداد حالش خیلی بده.


- دوست دارم تو این خیابونا قدم بزنم، اگه مشکلی بود شب به سردار بگم تا اونا رو رفع کنه... شما بفرمایید به زندگیتون برسید.


صورتش، دیدن داشت. حالا این من بودم که پوزخندی زده و ازش خداحافظی کردم.

بدون اینکه برگردم و خرابی‌های پشت سرم رو ببینم، به راهم ادامه دادم.

به ثانیه نکشید که صدای‌ گاز پر‌ زور ماشین شاهین تو خیابون‌ شنیده شد و تمام.


یاد باغ و اهالیش افتادم. الان چه ولوله‌ای به پا بود!!

بیچاره ترمه دیشب می‌گفت «هم ازم بدشون میاد، هم انقدر ازم کار می‌کشن که نای حرف زدن ندارم.»


به خاطر من، با اونم بد افتاده بودن.

به همه حق میدم، منم اگه جای اونا بودم، شاید بدتر از این رو می‌کردم.

همه‌چی قاطی‌پاتی شده و کسی از چیزی سردر نمیآورد و هر کی براساس دل خودش، باهامون رفتار می‌کرد.


سوار تاکسی نشدم. ترمه گفته بود که مراسم تا حوالی شش ادامه داره... برای همین خواستم پیاده‌روی کنم.

خیلی خسته و گرسنه بودم... خودم‌رو جلوی همون رستورانی دیدم که اولین بار با سعید اومده بودم.


از پنجره به میزی که نشسته بودیم، با حسرت نگاه کردم.

عابرا با ضربه‌ای به تنه‌‌ی خسته‌ام، بهم حالی کردن که وسط پیاده‌رو جای خوبی برای ایستادن نیست.

نفهمیدم کِی جلوی در کوچیک باغ رسیدم... مثل همیشه باز بود.

به دیوار تکیه زده و به آسمون گرگ و میش بالای سرم زل زدم.

دلم برای این آسمون صاف هم تنگ میشه.


#پارت_349




تعدادی زن چادر به سر و مرد تو آلاچیق زیر درخت‌ها نشسته بودن.

مراسم تموم شده و هر کی مشغول کاری بود.

آشپزباشی، که تو این مراسما میومد باغ، دیگ و قابلمه‌ها رو گوشه‌ای شسته و با چند مرد جوون اجاقا رو تمیز کرده و زیر لب آواز محلی میخوندن.

یه آواز شاد...


ترمه می‌گفت، قرار خانواده‌ی عماد بیان دنبال فتانه تا برای همیشه ببرنش پیش خودشون. این چند ماه هم، به خاطر بارداری و زایمان با وساطتِ خانم‌بزرگ اینجا مونده بود.

به یاد حرف ترمه لبخندی زدم. «مهدخت فکر کنم‌ درختای باغ از شنیدن این خبر خوشحال بشن چه برسه به آدماش».


جلوی در باغ، مثل مجسمه همه‌جا رو دید زدم... انگار همین فردا قرار برگردم.

حوصله‌ی سلام و احوالپرسی نداشتم.

از پشت درختا وارد تراس شدم... در پذیرایی رو باز کردم و هم‌زمان روسری‌مو برداشتم.


با صحنه‌ای که دیدم تعجب کردم!!

آقابزرگ، خانم‌بزرگ، سعید و فتانه بچه به بغل تو پذیرایی نشسته بودن.

با ورودم، همه‌شون بلند شدن و سلام کردن.


برگشتم و روسری رو سر کرده و جوابشون رو آروم زیر لب دادم.

نگاه سعید رو موهام، قلبمو به درد آورد.

به ترمه که، کنار‌ خانم‌بزرگ‌ِ برزخی نشسته بود، نگاهی پر از سوال انداختم. غافلگیر شده و وسط پذیرایی ایستاده بودم.


آقابزرگ گفت:

- دخترم بیا بشین، خسته نباشی.


به سمت اتاق مایل شدم:

- ممنونم، خیلی خسته‌َم... از... از صبح سرپا بودم.


نگام کشیده شد سمت سعید، قیافه‌ی اونم مثل من تعریفی نداشت. اتاق رو نشون دادم:

- با اجازه‌تون میرم استراحت کنم.


خانم‌بزرگ زیرچشمی بهم اخم عمیقی کرد و صدای دندون قروچه‌هاش به گوش رسید. تو صورتش زل زدم و کم نیاوردم.


فتانه با کمک دسته‌ی مبل بلند شد و اومد جلو، بچه‌ی تو بغلش خواب بود و بوی خوبی ازش میومد.

دلم خواست بغلش کنم... اون فرشته، بیگناه بود و نباید تو این جمع پر از کینه و بغض باشه.


- خواهش می‌کنم شاهدخت باید یه چیزایی رو برای همه بگم... تو هم باید باشی.


دستم رو گرفت، این دستا آخرین بار موهام رو تو انگشتاش گره زده بود و تو اتاق می‌چرخوند.

دستمو کشیدم و برای اینکه حرفی نزنم، ناخن‌هامو کف دستم فرو کردم.


- التماست می‌کنم... خواهش میکنم، بیا بشین.


دستای گرم و تپلش، تو دستای سرد و استخونی من... نگاه‌مو از اون تضاد گرفتم و به چشمای منتظر بقیه انداختم.

بجه تکونی خورد و نگاه‌مو به سمت خودش کشید.


اینجا چه خبره؟ چرا امروز همه یه جوریشون شده؟ اون از بیمارستان و شاهین، اینم از اینجا.

میزارم عزیزمکجا 😍

به خدا نمیدونی اسی چقدر منتظرم 😂😂🌹

میشه یه صلوات برای شادی روح داداش جوونم بفرستی 🥲💔اگه فرستادی بگو تا منم برای حاجت دلت یه سوره توحید بخونم 🌹در طول روز دلت برا امام زمانت تنگ میشه؟😢چند بار در روز به یاده امامت میوفتی ؟؟برای بی کسی و غربت و صحرا نشینی امامت دلت میسوزه ؟؟😔 اگه دلت گرفت برای تنهاییش یه صلوات برای تعجیل درظهورش بفرست 🙏🌹مطمئن باش امام هم برای خوشبختی تو دعا می‌کنه 😍🥰 ای مردم دنیا مژده که سوار کاری می‌آید با هیبتی چون حیدر کرار 😍💞أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪُ ألْـفَـرَج🤲


#پارت_350




فقط کنار سعید جای خالی بود، این دست اون دست کردم، ولی انگار کسی قصد نداره جاش رو به من بده. مجبور شدم کنار سعید بشینم.

اصلا به صورتش نگاه نکردم.

دستام لرزید، نمیدونم از دیدن اونا استرس داشتم یا از خبری که قرار بود بهم بدن. مثلا بگن شاهدخت خانم‌ فردا برمی‌گردین.


کیف رو از دوش، سُر دادم رو زانوهام.

- بفرمائید من در خدمتم.


فتانه بچه‌َش رو که تازه ختنه کرده به بغل مادرش داد:

- مهدخت اسم پسرم رو عماد گذاشتم.


نگاهی به صورت تپل و شیرین عماد کوچولو انداختم، تو خواب ناز بود. مثل یه فرشته که خدا تازه اونو از پیش خودش، به فتانه هدیه داده باشه.

خوش به حال فتانه.


- خدا حفظش کنه... زیر سایه‌ی آقابزرگ و مادرش بزرگ بشه.

و چشم به عماد کوچولو دوختم، چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم.


- اگه تو نبودی اون الان زنده نبود... تا عمر دارم کنیزیت رو میکنم.


کنیزی!! فتانه سرش جایی خورده بود؟


- به لطف خدا همیشه سلامت و مثل پدرش یه قهرمان واقعی باشه.


ترمه کنار خانم‌بزرگ، این پا و اون پا کرد:

- ان شاءالله یه روز دعوتمون کنی عروسیش.


خانم‌بزرگ زیر لب ایشالای جون داری گفت و لبخندی به عماد کوچولو زد.

متعجب از این جمله‌ی ترمه، زیرچشمی نگاش کردم، همزمان نگاه‌مون به هم‌ رسید.


با چشم و ابرو خانم‌بزرگ رو نشون داد و لباش به خنده بالا رفت. ازش چشم گرفتم تا رسوایی بالا نیاره.

خنده‌ و قهقه‌های اون تضمینی نداشت.


فتانه ادامه داد:

- وقتی اومدی اینجا... هر بار نگاهت می‌کردم، انگار قاتل عماد رو میدیدم.

دستی رو قلبش گذاشت:

- زخمی که تو قلبم بود باز می‌شد و با دیدنت نمک روش می‌پاشیدم.


نمی‌تونستم راحت نفس بکشم... احتمالا اومده برای خداحافظی و حلالیت.

چقدر زندگی رو راحت می‌گیره؟ راحت تهمت زد، راحت تحقیرم کرد، کتکم زد و حالا....


سرم رو پایین انداختم، مثل ترمه.

سعید، انگشتاش تو هم گره خورده و نگاهش به بیرون بود. دیگه لایق نگاهش نبودم.


- اون بی‌احترامیا و کتکایی که اولین روز اومدنت گفتم و زدم و اون حرفایِ پای سفره‌ی نهار و تحریک حلما برای بد نشون دادن تو و آخرش اون دفترچه...


زیر لب رو به سعید کرد:

- میشه اون پنجره رو باز کنی... نمی‌تونم نفس بکشم.


انگار همه مثل من بودن، صدای نفسای عمیق و خش‌دار سعید، کنار گوشم...

همه به من نگاه کردن به جز سعید.


#پارت_351




- وقتی یادم میفته که چقدر اذیتتون کردم، دلم میخواد بمیرم.


خانم‌بزرگ، بچه بغل با ابرویی بالا داده، نگاهی به ترمه انداخت و زیر لب گفت:

- خدا نکنه مادر... دشمنات بمیرن.


کینه و دشمنی این زن، به دخترش سرایت کرده و از اون به حلما... خدا میدونه نفر بعدی کی باشه؟

دشمنات بمیرن... منظورش ترمه‌ی مادر مرده و من بودیم... خدا کنه بمیرم و تو همین باغ چالم کنن، این زندگی دیگه ارزشی واسم نداشت.


خانم‌بزرگ می‌خواست قضیه رو فیصله بده:

- مادر جان تمومش کن دیگه... پاشین همدیگه رو ببوسین... تو مسافری، همه منتظرت هستن، پاشو مادر جان.


فتانه با استرس و اشکی که از چشماش چکید، سری تکون داد:

-  نه‌‌‌... نه... خانم‌بزرگ بذار بگم... اگه نگم می‌میرم.


اشک چشماش زیاد شد و صورتش رو خیس کرد، این فتانه برام ناآشنا بود... اون همیشه چنگ و دندون نشونم داده و منو از چشم‌ همه انداخته.

با فتنه‌های فتانه، سعید ازم دور شد.


- وقتی حلما اون دفترچه رو آورد و بهم داد... همون شب خوندمش.


ترمه در پذیرایی رو باز کرد و برای همه شربت تعارف کرد. چه وقت شربت بود!


حلما... حلمایی که آنقدر دوسش داشتم و دارم... چرا باید بیاد و ازم دزدی کنه؟

یاد روزی افتادم که برای اولین و آخرین بار به اتاقم اومد.. همون یه بار برای فرو کردن خنجر نامرئی تا دسته تو قلبم کافی بود.


شوکه بودم، چرا اون دفترچه رو داده به فتانه؟ حتمی بعد برداشتنش، اونو خونده، فهمیده عاشقشون هستم.

عاشق موهای فرفری مهنا، عاشق حرفای قلمبه سلمبه‌ی حانیه و عاشق بدعنقی‌های خودش.


اشک چشمام با شربت تو دستم یکی شد.

تشنه و گرسنه بودم، شربت رو یه نفس سر کشیدم تا از حلاوت دلم کم بشه.

خانم‌بزرگ‌ تک‌تک حرکاتم رو زیرنظر داشت.


با حرص به فتانه نگاه کردم.

رو کرد سمت پدر و مادر و برادرش:

- مهدخت خانم، تو اون دفترچه از پدر و مادر و دخترا و حتی من نوشته بودن، از سعید...


لیوان شربت تو دستش میلرزید، قیافه‌ی بارداری کم‌کم داشت از بین میرفت.


- سعید یادته بچه که بودیم، خانم‌بزرگ‌

نمیذاشت بریم اردو و زیارت... همیشه نگران تو بود و ما هم باید چوب تو رو می‌خوردیم. من که بچه‌ی شَری بودم همه‌ی رضایت‌نامه‌ها رو با امضای بابا جعل کرده و بعدش صبح به هر دو دروغ می‌گفتم و با زرنگی می‌رفتم اردو.


نفسی تازه کرد و صورت سرخش رو به زمین دوخت:

- اون روز تا صبح نشستم و دست خط مهدخت رو تقلید کردم تا اینکه تونستم خطم رو شبیه دست خط شاهدخت کنم و بقیه‌ی ماجرا رو هم که خودتون میدونید.


لیوان از دست ترمه به زمین افتاد، همه شوکه بودیم و کسی چیزی برای گفتن نداشت. ترمه خودش رو پیدا کرد، با عجله به اطراف نگاهی انداخت و سمت آشپزخونه رفت و لحظه‌ای بعد صدای هق‌هقش، کلبه رو گرفت


#پارت_352




پدرش بلند شد و با عصبانیت سر فتانه داد کشید:

- دختره‌ی دیوونه، ما به درک... به اون خدابیامرز چی کار داشتی؟


صدای فریادش چهار ستون بدنم و کلبه رو لرزوند. تو صورت فتانه تُف انداخت:

- خجالت نکشیدی اون حرفا رو به خانواده‌ت نسبت دادی... تف تو ذات کثیفت دختر.


فتانه گریه می‌کرد و گوشه‌ی مبل جمع شده بود.

آقابزرگ تسبیح رو غضبی از مچ دستش‌ باز کرد که نخش پاره شد و دونه‌های یشمی رنگش، روی فرش و میز ریخت و صدای ناهمگونی تو پذیرایی پیچید.


دلم مثل دونه‌های تسبیح، هُری پایین ریخت. حرفای فتانه یه جرقه برای شروع دوباره بود یا برای پایان یه رابطه‌ی نصف و نیمه‌ی عاشقانه.

احتمالا تو رویا بودم... تو سرم صدای یه طوفان و گردبادی پیچید.

ترمه اومد کنارم، انگار بیشتر از خودم، من رو می‌شناخت. میدونست تحمل این حرفا و هضم واقعیت تلخ، برام کار ساده‌ای نیست.


انگار همه از خواب پریده باشیم، مثل عماد کوچولو، که با دادِ و فریاد آقابزرگ، تو بغل مادربزرگش، تکون خورد و نِق و نوق کرد.


- نمیدونم... نمیدونم فتانه، تو به کی کشیدی؟ چرا آنقدر بد ذات شدی؟


رگ‌گردن متورم آقابزرگ، مشت شدن دستاش...‌ تو یه لحظه اتفاق افتاد و پشت بندش خانم‌بزرگ خودشو انداخت میون معرکه.

- حاجی نادونی کرده، نفهمی‌ کرده... حالش خوب نبوده.

نگاهی به صورت مات من و ترمه انداخت:

- به خاطر اون خدا بیامرز با زمین و زمان دعوا داشت.


ولی حاجی همچنان‌ می‌غرید، کسی حریفش نبود:

- همه‌ش تقصیر توئه... هر غلطی کرد، پشتش وایسادی.


خانم‌بزرگ رو هل داد عقب و حمله‌ور شد سمت فتانه:

- اگه حالش خوب نبود، خودش رو می‌کشت بهتر از این بود که به همه توهین کنه، حتی به اون خدابیامرز.


رو کرد به سمت ما... ترمه رفت آشپزخونه، نگران حال آقابزرگ بود و بالیوانی آب برگشت.


- از شاهدخت اومدی حلالیت بخوای... آره؟

از غفلت خانم‌بزرگ استفاده کرد و سیلی آبداری تو صورت فتانه زد. فتانه، آهی کشید و تلوخوران رو مبل افتاد و دستش سمت شکمش رفت.


خانم‌بزرگ ناله‌ای کرد، بچه رو بغل ترمه گذاشت و سمت فتانه رفت.

- حاجی... این چه کاریه، اون بدنش هنوز زخم داره.


- بسه دیگه زن... اینم زخم داشت، دخترت با حرفاش، سعید رو جَری کرد و انداخت به جونش...


زیر لب لااله‌الا‌اللهی گفت، دست به پیشونی گرفت و شونه‌هاش لرزید.


#پارت_353




من و سعید کنار هم بودیم.

دو شکست خورده‌ی اصلی این بازی.

هر دو سربه‌زیر و نفس‌زنان... بدنم سِر شده و حرکتی نمی‌تونستم بکنم.

فقط نظاره‌گر این افشاگری‌ها بودم، انگار با سرنگی تموم قوه‌ی بدنم رو گرفته بودن، حتی توانی برای نفس کشیدن نداشتم.


- میدونی با سرنوشت سعید و مهدخت بازی کردی؟


نای ایستادن نداشت، به در تکیه زد:

- خدا ما رو ببخشه... چه تهمت‌هایی به این دختر زدیم!!


فتانه و خانم‌بزرگ با چشمای خیس و شرمزده نگاهم میکردن، سیلی سرخی که صورت کریه فتانه رو گلگون کرد.

حالم ازش به هم خورد... شیطان واقعی اون بود نه من.


ترمه بالای سرم اشک چشماش به راه بود.

همه‌ی نگاه‌ها به من بود، به غیر از سعید که سرش پایین بود و حرفی، حرکتی نداشت.


- ما رو حلال کن شاهدخت خانم.


قدمی به طرفم برداشت، تو صورتش رنگ پیری پخش کرده بودن... چشمای خیسش رو نتونستم تحمل کنم.


- اگه ما رو نبخشی تا صبح دووم نمیارم و دِق میکنم.


داشت گریه می‌کرد... دلم به حالش سوخت، مردا تو زندگی گریه نمی‌کنن، اگر هم بکنن واقعا دارن درد می‌کشن.

اون مردی مومن و عادل بود. حتی پدرم هم احترام زیادی براش قائل بود.


با صدای آقابزرگ پسر فتانه به گریه افتاد.

خانم‌بزرگ با حرص فتانه رو نگاه کرد و برگشت سمت من و سعید.

الله اکبری گفت و نوزاد رو از بغل ترمه چنگ زد و با سرخوردگی زد بیرون...

به همین راحتی معرکه رو ترک کرد.


معرکه‌ای که خود این زن آتیش بیارش بود.

اگه اون فتانه رو کوک نمیکرد!! اگه اون دخترش رو به صبر دعوت می‌کرد، شاهد این آبروریزی نبود.


ترمه بعد رفتن خانم‌بزرگ، سمت فتانه هجوم برد. فتانه بیشتر از اون نمی‌تونست سرجاش فرو بره، تو مبل حل شد.


سینه‌ام می‌سوخت، سوزن سوزن میشد... انگار صدها سوزن توش فرو کرده بودن‌.

شوکه به ترمه و فتانه زل زده بودم.


حالا تکلیف چی بود؟ باید از این معرکه میرفتم... برم تو اتاق، فکر کنم تا بفهمم چی شده...

از بیرون صدای همهمه بلند شد. انگار با صدای آقابزرگ که سابقه نداشت، اهالی کنار پله‌ها.. ترسیده و نگران جمع شده بودن.


حسِ داخل صورت ترمه قابل تشخیص نبود... تنفر بود یا خشم... هر چی بود، با دندون‌های فشرده بالای سر فتانه بود. مشتی محکم رو بازوش کوبید:

- فتانه خانم به صورت مهدخت نگاه کردی؟

منو نشون داد:

- پیشونیش رو دیدی؟ گودی چشماش رو دیدی؟ جای سیلی آقاسعید تو صورتش دیدی؟

می‌لرزید و اشک چشماش روون بود:

- تو چه جور آدمی هستی؟ تو مسلمونی؟

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز