#پارت_353
من و سعید کنار هم بودیم.
دو شکست خوردهی اصلی این بازی.
هر دو سربهزیر و نفسزنان... بدنم سِر شده و حرکتی نمیتونستم بکنم.
فقط نظارهگر این افشاگریها بودم، انگار با سرنگی تموم قوهی بدنم رو گرفته بودن، حتی توانی برای نفس کشیدن نداشتم.
- میدونی با سرنوشت سعید و مهدخت بازی کردی؟
نای ایستادن نداشت، به در تکیه زد:
- خدا ما رو ببخشه... چه تهمتهایی به این دختر زدیم!!
فتانه و خانمبزرگ با چشمای خیس و شرمزده نگاهم میکردن، سیلی سرخی که صورت کریه فتانه رو گلگون کرد.
حالم ازش به هم خورد... شیطان واقعی اون بود نه من.
ترمه بالای سرم اشک چشماش به راه بود.
همهی نگاهها به من بود، به غیر از سعید که سرش پایین بود و حرفی، حرکتی نداشت.
- ما رو حلال کن شاهدخت خانم.
قدمی به طرفم برداشت، تو صورتش رنگ پیری پخش کرده بودن... چشمای خیسش رو نتونستم تحمل کنم.
- اگه ما رو نبخشی تا صبح دووم نمیارم و دِق میکنم.
داشت گریه میکرد... دلم به حالش سوخت، مردا تو زندگی گریه نمیکنن، اگر هم بکنن واقعا دارن درد میکشن.
اون مردی مومن و عادل بود. حتی پدرم هم احترام زیادی براش قائل بود.
با صدای آقابزرگ پسر فتانه به گریه افتاد.
خانمبزرگ با حرص فتانه رو نگاه کرد و برگشت سمت من و سعید.
الله اکبری گفت و نوزاد رو از بغل ترمه چنگ زد و با سرخوردگی زد بیرون...
به همین راحتی معرکه رو ترک کرد.
معرکهای که خود این زن آتیش بیارش بود.
اگه اون فتانه رو کوک نمیکرد!! اگه اون دخترش رو به صبر دعوت میکرد، شاهد این آبروریزی نبود.
ترمه بعد رفتن خانمبزرگ، سمت فتانه هجوم برد. فتانه بیشتر از اون نمیتونست سرجاش فرو بره، تو مبل حل شد.
سینهام میسوخت، سوزن سوزن میشد... انگار صدها سوزن توش فرو کرده بودن.
شوکه به ترمه و فتانه زل زده بودم.
حالا تکلیف چی بود؟ باید از این معرکه میرفتم... برم تو اتاق، فکر کنم تا بفهمم چی شده...
از بیرون صدای همهمه بلند شد. انگار با صدای آقابزرگ که سابقه نداشت، اهالی کنار پلهها.. ترسیده و نگران جمع شده بودن.
حسِ داخل صورت ترمه قابل تشخیص نبود... تنفر بود یا خشم... هر چی بود، با دندونهای فشرده بالای سر فتانه بود. مشتی محکم رو بازوش کوبید:
- فتانه خانم به صورت مهدخت نگاه کردی؟
منو نشون داد:
- پیشونیش رو دیدی؟ گودی چشماش رو دیدی؟ جای سیلی آقاسعید تو صورتش دیدی؟
میلرزید و اشک چشماش روون بود:
- تو چه جور آدمی هستی؟ تو مسلمونی؟