2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88631 بازدید | 2268 پست


نگاهی به صورتم انداخت و اشک رو پس‌ زد:

- حقیقتِ مهم‌تر اینه که شما بعد از فاطمه هیچکس رو لایق همسری خودتون نمی‌دونید. درسته؟


به آلاچیق رسیدیم. خواست وسایلش رو برداره که من نشستم.

جواب این‌سوال، اینجا نبود.

باید زانو به زانوش نشسته و جایگاه خودش رو بهش یادآوری کنم.


- من که سیر نشدم، خواهش می‌کنم تو هم بشین، بقیه‌ی غذات رو بخور.


_ نه ممنون، من دیگه سیر شدم.


_ نه اتفاقاً سیر نشدید، خواهش میکنم بشینید... تا منم بتونم بخورم.

لقمه‌ای گرفتم و نگاش کردم:

- قراره شما حساب کنید ا...

فقط نگاهم کرد.

- انقدر میخورم تا حسابت رو خالی کنم.


لبخند زورکی زد و نشست، بالاجبار و با بی‌میلی غذاشو خورد.

تو سکوت غذامون رو تموم کردیم.

عیوض اصلاً قبول نمی‌کرد پول بگیره ولی مهدخت بالاخره با اصرار حساب کرد.

ازشون خداحافظی کردیم.


_ قله از اینجا مشخصه، کاش می‌رفتیم اون بالا... نظرت چیه؟


- چرا که نه، من تا حالا زیاد اومدم اینجا، از یه جایی میریم که زیاد خسته نشی.


آروم و نفس زنان با هم راه افتادیم...

دستش تو دستم بود و کمکش کردم سربالایی‌ها رو راحت رد کنه.

گاهی آخی گفته و مجبور به نشستن و نفس تازه کردن بود.

بعد ۲۰ دقیقه پیاده روی رسیدیم به قله.

هیچ کس اون دور و بر نبود.

باد تندی می‌وزید که باعث شادابی و خُنکی‌مون شد.


مهدخت درست رو قله ایستاد و پشت به من، دستاش رو باز کرد.

باد مانتو و روسریش رو به بازی گرفته بود.

تو یه لحظه روسری از سرش باز شد.

درست اومد رو صورت من گیر کرد، برش داشتم و نگاش کردم.

به خدا من برای این دختر می‌مردم. دختری پر انرژی، عاشق و مهربون.

یه دختر همه چیز تموم که خدا برام هدیه داده بود. با وجود مهدخت، هیچ مشکلی وجود نداشت.


برگشت و خندید.

دلم براش ضعف رفت... مانتوی بلند و حجاب بهش میومد.

اومد روبه‌روم‌ ایستاد.

موهای بلندش رو پشت سرش جمع کرده بود ولی چند طره از موهاش با حرکت باد، دور گردی صورتش، درحرکت بودن.


از نگاه کردن بهش سیر نمی‌شدم.

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.


#پارت_275




نگاهی به صورتم انداخت و اشک رو پس‌ زد:

- حقیقتِ مهم‌تر اینه که شما بعد از فاطمه هیچکس رو لایق همسری خودتون نمی‌دونید. درسته؟


به آلاچیق رسیدیم. خواست وسایلش رو برداره که من نشستم.

جواب این‌سوال، اینجا نبود.

باید زانو به زانوش نشسته و جایگاه خودش رو بهش یادآوری کنم.


- من که سیر نشدم، خواهش می‌کنم تو هم بشین، بقیه‌ی غذات رو بخور.


_ نه ممنون، من دیگه سیر شدم.


_ نه اتفاقاً سیر نشدید، خواهش میکنم بشینید... تا منم بتونم بخورم.

لقمه‌ای گرفتم و نگاش کردم:

- قراره شما حساب کنید ا...

فقط نگاهم کرد.

- انقدر میخورم تا حسابت رو خالی کنم.


لبخند زورکی زد و نشست، بالاجبار و با بی‌میلی غذاشو خورد.

تو سکوت غذامون رو تموم کردیم.

عیوض اصلاً قبول نمی‌کرد پول بگیره ولی مهدخت بالاخره با اصرار حساب کرد.

ازشون خداحافظی کردیم.


_ قله از اینجا مشخصه، کاش می‌رفتیم اون بالا... نظرت چیه؟


- چرا که نه، من تا حالا زیاد اومدم اینجا، از یه جایی میریم که زیاد خسته نشی.


آروم و نفس زنان با هم راه افتادیم...

دستش تو دستم بود و کمکش کردم سربالایی‌ها رو راحت رد کنه.

گاهی آخی گفته و مجبور به نشستن و نفس تازه کردن بود.

بعد ۲۰ دقیقه پیاده روی رسیدیم به قله.

هیچ کس اون دور و بر نبود.

باد تندی می‌وزید که باعث شادابی و خُنکی‌مون شد.


مهدخت درست رو قله ایستاد و پشت به من، دستاش رو باز کرد.

باد مانتو و روسریش رو به بازی گرفته بود.

تو یه لحظه روسری از سرش باز شد.

درست اومد رو صورت من گیر کرد، برش داشتم و نگاش کردم.

به خدا من برای این دختر می‌مردم. دختری پر انرژی، عاشق و مهربون.

یه دختر همه چیز تموم که خدا برام هدیه داده بود. با وجود مهدخت، هیچ مشکلی وجود نداشت.


برگشت و خندید.

دلم براش ضعف رفت... مانتوی بلند و حجاب بهش میومد.

اومد روبه‌روم‌ ایستاد.

موهای بلندش رو پشت سرش جمع کرده بود ولی چند طره از موهاش با حرکت باد، دور گردی صورتش، درحرکت بودن.


از نگاه کردن بهش سیر نمی‌شدم.


#پارت_276




_ اینجا واقعا عالیه.

از اخم و ناراحتی چند لحظه‌ی پیش، جز یه خاطره‌ی کم جون چیزی باقی نمونده بود.


روسری‌شو روی سرش مرتب کردم، مغزم دیگه فرمان نمیداد، دو طرف روسری رو آروم طرف خودم کشیدم، یکی از دستامو پشت کمرش بردم و مهدخت رو به خودم نزدیک کردم.

نفس بلندی کشید و ساکت شد، انتظار این حرکت رو نداشت.


تمام اجزای صورتش رو از زیر نگاه تشنه‌ام گذروندم، خودش حالم‌رو فهمید، صورتش رو نزدیک آورد‌. بوسه‌ای طولانی از پیشونیش گرفتم.

دیگه قلبم نای تپیدن نداشت.

حس‌ غریقی رو داشتم که دلش میخواست غرق بشه..


تو آسمان هفتم‌ سیر می‌کردم که سرش رو جلو اورد و بوسه‌‌ای آروم رو گردنم گذاشت، داغ‌تر از گلوله‌هایی بود که تو جنگ نصیبم شده بود.


نفسم تو سینه حبس بود و تقلا میکرد بیاد بیرون تا اونم شاهد این خلسه‌ی عاشقانه باشه‌.

همیشه تو ابراز احساسات کم‌ می‌اوردم.

می‌خواستم از چی فرار کنم؟ از عشقش یا خانواده‌ام.


- صحبت کردن با تو رو دوست دارم، بهم آرامش میده...


ازم دور شد، ولی دستم‌ پشتش بود.

نتونست زیاد فاصله بگیره...


گونه‌هاش، چشماش، برق خاصی داشت.

مثل یک شیطنت بی‌پایان.

گونه‌های آلبالویی چیزی کم داشت...


- ببخش... نمیدونم چرا این کار رو کردم.

شاید یکی این اطراف باشه و ما رو ببینه!! بازم... بازم معذرت میخوام.


خندید و نگاه دزدید:

- اشکال نداره...


روسری رو از دستم کشید و سرش کرد.

- اتفاقا یکی هست که داره ما رو نگاه میکنه.


با چشمای گرد و وحشت‌زده به اطراف نگاهی انداخت.

لبش‌ رو به دندون گزید، ازم فاصله گرفت:

- وای!! کیه؟ کجاست؟


با چشمای گرد و ابروهای بالا پریده و رنگ باخته، به اطراف چشم چرخوند.

خندیدم:

- اون بالا... خدا رو میگم.


بالا رو نگاه کرد و خندید. دندوناش مثل مروارید، سفید و بی‌نقص بود.

بودنش غوغایی همراه با آرامش درونم ایجاد میکرد.

این آرامش تا ابد ادامه داشت، باید ادامه داشته باشه...


#پارت_277




مثل یه بچه که تازه براش اسباب بازی گرفتن، ذوق‌زده و محکم درآغوش داشتمش.

کور سوی امیدی که چند ماه قبل با دیدنش تو قلبم شکوفه کرده بود، حالا تبدیل به یک کلبه میون جنگل شده بود.


باید اون به کلبه‌ی پنهان وسط جنگل می‌بردم، تا برای همیشه مال هم‌ بشیم.


وقتش بود که یه موضوعی رو براش مشخص کنم.

- مهدخت، من بعد فاطمه کسی رو لایق این نمی‌دیدم که جای فاطمه رو بگیره،

تا وقتی که با تو آشنا شدم. تو به اندازه‌ی فاطمه نجیب و مهربونی... تو اونقدر زیبا هستی که از نگاه کردن بهت سیر نمیشم، مثل یه خواب شیرین...


دیگه نفس‌نفس نمیزد و آروم شده بود:

- فقط... فقط چهرَه‌ت نیست که منو جذب کرده، تو دلت دریاست... بدون هیچ منتی محبت میکنی و عشق می‌ورزی.


دیگه بهتر بود ادامه ندم.

خدا تنها شاهد عشق ما بود، عشقی خالص... بدون هیچ گناهی.


- مهدخت بهم قول بده، هر وقت از بودن با من و دخترام خسته شدی بهم بگی... تو لیاقتت یکی بهتر از....


دست‌شو رو لبام‌ گذاشت، اخمی دوست‌داشتنی تو چهره‌اش نمایان شد.

- من فقط عاشق جنابعالی نشدم، عاشق دختراتم هستم سعید خان.


صحبت کردن باهاش بهم آرامش میداد.

ای‌ کاش عقربه‌های ساعت، تو این لحظه نمی‌چرخد.

زمان زیادی منتظر این لحظه بودم ولی باید تمومش می‌کردم.


- تو واقعا یه فرشته‌ای، یه فرشته که از خودگذشتگی کرد و هر چیزی رو که داشت فدای غریبه‌ها کرد.


مهدخت به آرامی ازم فاصله گرفت.

انگار فهمیده بود که اگه ادامه بده شاید کار به جاهای باریک بکشه.


- بَقیه‌ش بمونه برای امشب آقا سعید.

خندید و ازم دور شد.


سوار ماشین شدیم و به باغ برگشتیم.

تمام مسیر، دستش تو دستم بود و صدای آهنگی شاد،‌ فضا رو عاشقونه کرده بود.


زیر لب آهنگ معروف رو زمزمه کرده و گاهی بهش‌ نگاه می‌کردم که خیره به نقطه‌ای، تبسمی شیرین رو لباش بود.


طبق قرارمون برای اینکه کسی ما رو با هم نبینه، جلوی در پیاده شد.

از در کوچیک وارد باغ شد و سمت کلبه رفت... تا در کلبه رو ببنده، نگاهش کردم.


#پارت_278




ماشین رو پارک‌ کردم و به عمارت رفتم.

مهنا و حانیه با دخترای سمانه و سودابه رفته بودن پیش زن‌عمو تا مُنجوق‌دوزی یاد بگیرن.


حلما با موهای افشون روی بالش، کتاب به دست، دراز کشیده و پاهاش تا به لبه‌ی پنجره بالا برده بود.

با دیدنم، برگشت و نگاهم کرد.

بلند شد، سلامی کرد و بغلم کرد.


بوسش کردم، به صورتم دقیق شد و گفت:

- با مهدخت بودی؟

متعجب نگاش کردم، از کجا فهمید؟ باز بند رو آب دادم.

- از بوی عطر اون... هر موقع با هم هستین شما هم بوی عطر اون رو می‌گیرین.


سعی کردم، حالت صورتم تغییر نکنه.

کنارش نشسته و دستش رو گرفتم:

- ببین بابا من میدونم که عمه فتانه هر روز بدِ مهدخت رو پیش تو و خواهرات میگه.


دستاش رو ول کردم و از شونه‌هاش بغلش کردم‌:

-ولی خودت که چشم و عقل داری. می‌بینی که اون نه تنها ما رو از هم دور نکرده، بلکه ما رو به هم نزدیکتر کرده. اون مثل یه فرشته است.


خودش رو از بغلم بیرون کشید و با حالت ناراحتی جواب داد:

- پس عمه راست میگه!!

از کنارم به سرعت بلند شد:

- شما تصمیم خودتون رو گرفتین و الکی به من میگین منتظر تصمیمم هستین.


ناراحتی و استرس، تو حرفاش و حرکاتش به وضوح دیده میشد. احساس بدی داشتم، عمارت تو آرامش عجیبی غرق بود.

آرامش ‌قبل از طوفان...


انگار از چیزی خبر داشت که مثل اسپند بالا پایین میشد.

تا حالا باهاش تندی نکرده بودم، یعنی هیچکس این جرئت و حق رو به خودش نمی‌داد تا با دختر بزرگ‌ سعید خان تندی کنه.

ولی از روزی که با فتانه جیک تو جیک شد، نگران آینده‌اش بودم.

درس‌خوان و کوشا بود. آینده‌ی خوبی در انتظارش بود اما با ورود مهدخت به زندگی ما، آینده‌ی همه تو هاله‌ای از مه گرفتار بود.


حلما وقتی منو تو افکار خودم مشغول دید، قدمی جلو گذاشت.

- بابا...

- جان دلم...


تو چشمای زیباش نگرانی، تردید و اشک آمیخته بودن.

- هر اتفاقی بیفته، هر چی پیش بیاد... ما... ما بازم‌‌ یه خونواده‌ایم، درسته؟


معنی‌دار نگاش کردم، ابرویی بالا داده و نزدیکش شدم، ازم فاصله گرفت و چسبید به دیوار:

- حلما، عزیز دلم... طوری شده؟


پا به فرار گذاشت و بیرون رفت... کجا رفت؟ چرا رفت؟ از چی نگران بود؟


#پارت_279




این باغ بزرگ‌ هر روز به اندازه‌ی کافی ماجراهای عجیب زیادی به خودش می‌دید.


شاید از مهدخت حرفی شنیده یا چیزی دیده، که اینطوری بی‌طاقت شده!

اما مهدخت بیشتر از من مواظب بود و بیشتر از همه حواسش به حلما بود که پیشش سوتی نده.


دستی به موهام بردم و روی تخت دراز کشیدم.

روی صورتم دست کشیدم... به غیر از پدر و مادر و دخترا دوست نداشتم کسی منو ببوسه.

باید از این به بعد به این لیست مهدخت رو هم اضافه کنم.

چه بوسه‌های شیرینی...


با این فکر خنده‌م گرفت. بلند شدم و جلوی آینه به خودم نگاه کردم.

مردی ۳۰ ساله و به گفته‌ی دیگران جذاب و خوشتیپ.


ولیعهدی بلند آوازه و جوان که همه‌ی کشور گوش به فرمان او بودن و کسی جرئت سرپیچی از کوچکترین دستورم رو نداشت.


چرا نباید زندگی رو دوباره از سر بگیرم؟

قبل از اومدن مهدخت فکر می‌کردم همه‌ی احساسات مردانه‌ام با مرگ فاطمه از بین رفته.


مادر و خواهرام از میان دختران وزرا و افراد معروف در هر مراسمی چند دختر رو انتخاب میکردن و فردا عکساشون ردیف میشد.

ولی ندید رد میکردم «من به زن احتیاج ندارم.»

ولی الان به شدت به مهدخت وابسته بودم... دیوانه‌وار عاشقش شدم.

با دیدنش، لمسش، شناختش، احساست مردانه‌ام بالا پایین میشد.

تو منظومه‌ی چشمای زیباش اسیر بودم.


باید فردا برای عقد رسمی اقدام کنم. به کلبه وسط جنگل بریم و دیگه کنار هم با دخترا زندگیمون رو شروع کنیم.


با شناختی که از مهدخت دارم، حلما رو هم شیفته‌ی خودش میکنه.

یه زندگی آروم، دور از شلوغی باغ، فضولیا، خاله زنکا، کار و کار.... یه زندگی عاشقونه کنار دریاچه‌ی کوچیک و زیبای عَد‌‌َن.


نگاهم به یقه‌ی پیراهنم افتاد، رژ لب مهدخت بهش خورده بود، لبخندی شیطانی زده و با انگشت، رنگ صورتی کم‌رنگ رو لمس کردم.

زود از تنم درش آوردم و بین رخت کثیفای تو حموم انداختم.

گوشی رو  برای نیم‌ساعت کوک‌ کردم تا کمی استراحت کنم و بعدش به پایگاه برم.


#پارت_280




مهدخت


شب شده بود و حالم روبه‌راه.

به خودم رسیدم و به قول ترمه شیتان پیتان کرده، برای شام رفتم.


میز چیده شده و من منتظر بودم.

صدای بگو و بخند از گوشه‌ی باغ شنیده میشد.

چند روز دیگه که با سعید ازدواج کنم، منم جواز ورود کنار اون سفره رو دارم.


صدای قدماش اومد، خنده از رو لبام جدا نشد. اما با دیدنِ صورت سمانه تو تاریکی شاخ و برگ درخت‌ها،‌ خنده رو لبام ماسید.


- سلام شاهدخت خانم... منتظر داداش نباشین... شما بفرمایین.


لبام رو جمع کردم، مثل صورتم.

- چرا؟


- والا عصری خوابیده بود... یکی از دوستاش‌ زنگ زد، باید حتما میرفت دفتر.

یه کار فوری و فوتی براش‌ پیش اومد.


قدمی بالا اومد، دست‌شو به نرده گرفت:

- انگار بهتون زنگ زده، جواب ندادین. بهم گفت بگم که امشب نمیاد.


تبسم مسخره‌ای که شبیه دهن‌کجی بود به سمانه تحویل دادم:

- باشه، ممنون.


رفت و باز برگشت:

- دخترا اونجا با ما غذا خوردن، شما راحت باشید.


گرسنه بودم، نگاهی به غذای محلی خوشرنگ و بو انداختم... ولی با نبود سعید، حالم‌ گرفته شد.


کمی از غذا خوردم و به اتاق برگشتم، گوشی رو چنگ زدم، شماره‌شو گرفتم. در دسترس نبود، یعنی کجاست که خط نمیده؟


سرخوش از اون روز عاشقانه و اتفاقاتش، تصمیم گرفتم حمام برم. زیر دوش، آواز می‌خوندم و می‌رقصیدم.

بالاخره خسته با موهای خیس، توی تخت خزیدم.


- کی میگه نوش‌دارو بعد مرگ‌ سهراب اثر نداره... تو اون نوش‌دارویی هستی که من‌ِ مُرده رو زنده کردی... دوستت دارم مهدخت.

یه جایی هستم که گوشی خط نمیده، یه دقیقه اومدم بیرون تا بهت پیام بدم، باید برگردم... منو ببخش تنهات گذاشتم و بی‌خبر موندی.

فردا شب همدیگه رو می‌بینیم.

دوستت دارم تا ابد.


برای چندمین بار پیام‌شو خوندم‌.

بی‌توجه به حرفش، دوباره تماس گرفتم و باز همون پیام لعنتی... مشترک موردنظر....


نمیدونم کی خوابم برد، صبح با صدای کلاغای مزاحم و دیونه‌ی باغ بیدار شدم.

دیر شده بود، ولی کاریش نمیشد کرد... باید میرفتم‌ بیمارستان.


#پارت_281




خدا رو شکر، معطلی‌هام جواب داد و حسام‌ رفته بود، نشستن‌ با حسام‌ تو یه ماشین، کار کرام‌الکاتبین بود.

حرف و حرف و حرف... بازم‌ حرف.

وراجی‌هاش تمامی نداشت.


ساعت ۹‌ به بیمارستان رسیدم.

برای اولین بار تا سر خیابون اصلی پیاده رفتم، اگه راه دور نبود تو اون صبح تابستونی و خنک مگه خل بودم که تاکسی بگیرم.


ظهر که بیمارا تموم‌ شدن، با پیشنهادی که به فائقه دادم، بهم زل زد و پلکی نزد.

- لباس عروس... ‌برای شما!


- آره دیگه فائقه جان، اگه کاری نداری بریم‌ یه کم‌ بگردیم و چندتا لباس ببینیم.


احتمالاً میخواست بپرسه «چیزی خورده تو سرتون خانم دکتر؟ لباس عروس برای کی؟»


- برای خودم میخوام فائقه جان... ان‌شاءالله به همین زودی خبرایی تو راهه.

رو پاهام بند نبودم و مثل دخترکان نوجوان از ذوق دیدن لباس عروس کم مونده بود جیغ بزنم.


دو ساعتی گشتیم، لباسی که دنبالش بودم رو پیدا کردم.

پرو کردم، فائقه انگشت به دهن مونده بود... فروشنده در رو باز کرد و تاج تو دست، میخکوب شد.

دست رو قلبش‌ گذاشت:

- الحمدالله... هزار ماشاءالله به این عروس خانم.


زیرلب به من خندون و پر از ذوق، دعایی خوند و فوت کرد.

- خوش به حال آقا داماد... چه لعبتی رو تیکه گرفته.


فائقه به گریه افتاد... شاید میدونست من کی‌ام و سرنوشتم به کجا میرسه.

نهار‌ خوردیم و از هم جدا شدیم.


تا باغ پیاده‌روی کردم، عجب اشتباهی...

ساعت چهار عصر، با پاهای چلاق و ورم‌کرده وارد کلبه و پخش تخت شدم.


امشب قرار بود سعید پیشم بیاد.

تصمیم گرفتم کمی بخوابم، بعدش یه دستی به پذیرایی و اتاق بکشم و بعدش دیگه نوبت خودم بود...


- باید برای خودم سنگ تموم بذارم.

برای افکارم خندیدم و سری تکون دادم، روسری رو از سرم باز کردم.


چشم بستم و با همون لباس‌ها بیهوش شدم.


#پارت_282



سعید


خسته از دو روز شب بیداری و کارای‌ کارگاه، به باغ رسیدم.

اول به کلبه سرزدم، کسی تو کلبه نبود... نگرانش شدم.


- داداش... بیا بریم نهار بخور، این دو روز خیلی خسته شدی.


- آبجی، مهدخت چرا هنوز نیومده؟


خندید و با کف دست به کمرم ضربه زد:

- خوبه بابا... به تو هم میگن مرد؟ یه کم‌سنگین رنگین باش خب.


هر دو بلند و بی‌دغدغه خندیدیم.

با اومدن مهدخت به زندگیم، شادی تو اون کلبه حرف اول رو میزد.


- صبح باز خواب مونده بود، هر چی حسام منتظرش شد نیومد، نیم‌ساعت بعدش، بدو بدو از کلبه زد بیرون و سمت در رفت.


ابروهام گره کوری خورد.

- نترس بابا، بعدش زنگ زدم و از حسام آمارش رو گرفتم، بیمارستان بود... احتمالاً چون دیر رفته، مجبورش کردن یه چند ساعتی اضافی بمونه.


کنار سفره‌ی کوچیک، نشستم.

همه غذا خورده و کسی اون اطراف نبود.

زیر درخت... رو آلاچیق... هیچکس نبود. یه شکم‌ سیر قیمه‌بادمجون خوردم و بعد خوندن نماز... رو تخت از حال رفتم.


با تکون دست مادر از خواب پریدم:

- آقا سعید بیا بالا پدرت کارت داره.


خواب‌آلود بلند شدم و به اطراف چشم چرخوندم. حتماً مهدخت هم اومده کلبه و داره استراحت میکنه.

بابا ازم گزارش کار میخواست و باید میرفتم‌ پیشش.

بلوزی از کمد برداشته، پوشیدم و به اتاق بابا رفتم.


فتانه، حلما، مادر و پدر... اینا چرا اینجا جمع بودن؟

مادرم داشت زیرلب یکی رو ناله و نفرین میکرد، پدر هراز‌گاهی دست‌شو روی محاسنش می‌کشید و الله‌اکبر می‌گفت.


خدا به خیر کنه...

- چیزی شده مادر؟


برگشت و با عصبانیت نگاهم کرد. دفتری رو از دست فتانه بیرون کشید و به طرفم گرفت.

با حالت عصبی جواب داد:

- این مال اون مهدخت خانومته.


نیشخند تلخی زد و سری به تاسف تکون داد. سمت پنجره رفت:

- بخون ببین در مورد ماها چی توش نوشته... اگه خوندی و تو هم مثل مار زخمی به خودت نپیچیدی اونوقت حالت‌و می‌پرسم.


دفتر رو از دستش گرفتم.

نگاهی به حلمای نگران انداختم، انگار از چیزی ترسیده بود.

- بابا جان چیزیت شده؟ اتفاقی افتاده؟... انگار...


#پارت_283




تو چشماش اشک جمع شد.

فتانه حرفم‌ رو قطع و نگاه پیرروزمندانه‌ای نثارم کرد‌. قدمی‌ جلو گذاشت، صورتش دیگه جایی برای پف نداشت.

- فکر کردی نصف شبا نمی‌بینم میری....


نگاهی به پدر انداخت و ادامه نداد.

فتانه اون موقع شب چرا باید بیدار باشه و زاغ سیاه من‌و چوب بزنه؟


- فتانه تو لال شو و کاریش نداشته باش.

ابروهای فتانه دیگه جایی برای بالا رفتن نداشت:

- آقا جوون...


بابا که کلافه و عصبی بود، دستش رو بالا برد:

- همین که گفتم، رابطه‌ی شاهدخت و سعید به کسی ربطی نداره.


نگاهم کرد. چین‌های بی‌شماری اطراف چشمای مهربونش رو گرفت:

- سعید باید خودش تصمیم بگیره که باهاش چی کار کنه.


بعدم کنارم اومد:

- برو تو خلوت بخون سعید.


به دفتر قطور تو دستم نگاهی انداختم، گیج و منگ از حالت عصبی اونا و خشم‌ پدر...

- دفتر خاطرات اون دست شما چی کار میکنه؟


اولین کسی که سرش رو پایین انداخت، حلما بود. مثل شمع آب شد و تو خودش مچاله.

نفس نفس میزد، انگار از چیزی باخبر بود، نکنه ماجرای صیغه رو فهمیدن.

خوب که چی؟ کار خلاف شرعی نکردم، به قول بابا به کسی ربط نداره.

حلما هم کم‌کم باید با این واقعیت که مهدخت زنم شده، کنار میومد.


نگاه پیروزمندانه‌‌ی فتانه و نگاه نگران و غم‌زده‌ی حلما.

مادر رو پا بند نبود و دست رو دست می‌کوبید و اشک چشماش رو می‌گرفت‌.


- یکی نمی‌خواد بگه چی شده؟

حلما باز گریخت... بدون حرفی زد بیرون و از راهرو صدای هق‌هقش بلند شد.

مادر دنبالش دوید و صدای اونم تو راهرو پیچید.


پدر تسبیح‌شو مشت کرد و رو لبه‌ی پنجره کوبید و غرید:

- گفتم که برو تو خلوت بخونش.


به دفتر تو دستم‌ نگاهی انداختم و بی‌هیچ توضیحی از اون جماعت مشکوک، بیرون رفتم.

تو اتاق نشستم.


همزمان از پنجره نگاهی به حیاط انداختم.

حلما بغل مادر بود. گوشه‌ای نشسته و مادر دلداریش میداد.


نمیدونم قضیه از چه قراره! دفتر مهدخت دست فتانه چی کار می‌کرد!

سودابه بی‌خبر از همه جا، برام چای تازه دم آورد. دفتر رو کنار گذاشتم:

- آبجی، اینجا چه خبره


#پارت_284




دستی رو تخت کشید و مرتبش کرد:

- نمیدونم والا.. حتمی باز فتانه حلما رو پر کرده که به این روز افتاده.

گوشه‌ی ملافه رو کشید پایین و کنار تخت  نشست:

- ولش کن، امروز فرداست که بارش رو زمین بذاره و برگرده پیش خانواده‌ی عماد خدابیامرز.


خندید و رد نگاهم رو از پنجره گرفت:

- اونجا دیگه کسی نیست که بهش گیر بده و سرش به بچه‌داری گرم میشه.


دستش رو شونه‌ام نشست:

- نگران نباش داداش... ان شاءالله به زودی عروست رو میاری تو خونه و تو هم یه سر و سامونی میگیری. حلما هم کسی نباشه، پُرش کنه، کم‌کم خودش با مهدخت راه میاد.


دفتر کلا از خاطرم پاک شد. چای رو سر کشیده و قدمی به حیاط گذاشتم.

حلما تنها بود، آنقدر تو فکر که نفهمید کی کنارش نشستم.

- حلما بابا جان چی شده؟


مثل جن دیده‌ها از جا پرید و به تته‌پته افتاد. چشماش قرمز‌ شده بود:

- بابا... بابا تو رو خدا منو ببخشید... من... من.


- حلما زود بیا بالا کارت دارم.

با تشر فتانه، حلما گیج نگاهش بین من و فتانه گشت.


- مگه نگفتم بیا بالا... زودتر بیا دیگه.

با حرص به فتانه که با کلافگی نگاهم میکرد انداختم.

- چی‌کارش داری؟

فتانه رنگ به رو نداشت:

- هیچی... هیچی میگم که... بیاد... بیاد این داروهای من رو بخونه چی نوشته، خودم.... خودم سر در نیاوردم.


باز سراسیمه به حلما توپید:

- بیا دیگه، کارت دارم حلما جان.


مهربونی ناگهانی فتانه... حلما ازم کناره گرفت و بی‌میل سمت عمارت رفت.

به اتاقم برگشتم، انگار این دو روز که من اینجا نبودم، یه چیزی شده که من اطلاعی ندارم.


نگاهم به دفتر افتاد. برش داشتم... ناراحت ار اینکه دفتر خاطرات مهدخت چرا دست به دست میشه، ورقش زدم.

با دیدن اسم خودم و آشناها، دلم خواست ببینم در موردم چی نوشته... شانسی خطی رو انتخاب و مشغول شدم.


اون خط، تبدیل شد به کل صفحه و صفحات بعدی...

انگار یهو، وسط دنیایی از توهین‌ها افتادم... نمی‌خواستم باور کنم که اون نوشته‌ها، کار مهدخت هست.


با دقت چند برگه رو نگاه کردم، خط خودش بود. هر ورق ار دفتر خاطرات رو که می‌خوندم، از ناراحتی نمی‌تونستم سر جام آروم بشینم.


واقعیت نداشت، هر چی می‌خوندم واقعیت نداشت، نمی‌تونستم باور کنم این نوشته‌ها مال مهدخت باشه.


#پارت_285




ولی خط خودش بود، اون به دخترای من مزاحم‌های بیچاره و بدبخت و یتیم گفته بود. یتیمایی که به زور تحملشون میکنه...


- این دختر کوچیکه سیریشِ سعید، مثل کَنه می‌چسبه بهم‌و ول کن نیست.


صدای مهنا موقع مامان مهدخت گفتنش، تو گوشم پیچید.

انگار مغزم هنگ کرده بود... نتونستم سر پا بمونم و رو زمین زانو زدم.

یعنی چی؟ ولی مهدخت عاشق من و دخترام هست... خودش گفت، خودم دیدم.


چیزی تو ذهنم سوت میزد، انگار سوت آخر نقش بازی‌ کردنای این دختر بود.

قلبم تو دهنم بود، دستام قدرت نگه داشتن دفترچه کذایی رو نداشت.

چند بار نفس عمیق و کشدار کشیدم، نمی‌خواستم تموم کنم، دنیا رو سرم تازه خراب شده بود.


- دیگه دارم از این همه نقش بازی‌کردن و عاشقی الکی بالا میارم... خدایا کی این نقشه‌های بابام تموم میشه و میتونم برگردم به کشورم.


به آقابزرگ و خانم‌بزرگ توهینای زشتی کرده بود. انقدر زشت که حتی خوندنش آزارم داد و ورقه رو مچاله کردم، خواستم پاره‌ش کنم، ولی پشیمون شدم.

باز به دقت نگاهی به اول دفترچه انداختم.

اسم خودش بود با تاریخ شروع نوشتن خاطرات.


خط خودش بود، بعضی جاها کمی بد خط شده، ولی در هر حال کار خودش بود.

حالا دلیل خشم نهفته‌ی بابا، نگرانی مادر و اشک‌های حلما رو فهمیدم.

تازه شده بودم مثل حلما.


نمیدونم‌ کی اشک‌هام باریده بود.

انگار رو هوا بودم، پاهام زمین رو حس نمیکرد. این امکان نداشت،‌ مهدخت این کاره نبود.

اون واقعاً من و خانواده‌ام رو دوست داشت.


- سعید، سعید که میگن اینه!!

این که مثل بچه‌ها هُولِ نگاه من شد و خودش‌و باخت.

من شرط رو بردم، پدر می‌گفت نمی‌تونی این اسب چموش‌و رام کنی، ولی با ناز و کرشمه‌های مخصوص خودم رام که نه، خر شد.


- من استاد ناز کردن و جذب جنس مخالفم، تو هر جلسه‌ای جنس جَلَبی باشه که با حرفای پدر مخالفت کنه، پدر من رو می‌فرسته جلو.

طرف رو طوری تو دستم، مثل خمیر نرم می‌کنم که هوش از سرش بپره و ندونه از کجا خورده... خرجش یه بوس و بغل و... هست، چه برسه به این سعیدِ پیزوری.

یکی نیست بگه اگه مجبور نبودم که در حد واکس زدن کفشام هم قبولت نداشتم آقا سـعیـــد.

چه کنم که فعلا باید تحملش کنم، نازشو بکشم تا اونم کم‌کم پیشم وا بده.


#پارت_286




با کلافگی و سردرگمی دستی روی صورتم کشید و بقیه‌شو خوندم.

- اگه یه چند باری بهش نزدیک بشم و ازش حامله بشم، آبروش همه جا میره و دیگه کسی براش تره هم خورد نمیکنه.

این یعنی شکست حتمی.

مخصوصا که پیش همه، هیزم بیار این آتیش باشم و بگم سعید بهم تجاوز کرده و ما به هم محرم نبودیم... دیگه واویلا.

تو خفا با هم صیغه شدیم، ۵۰ درصد قضیه حله... مونده ۵۰ درصد بعدی که بعد سال اون عماد لعنتی، دیگه حله.

اون موقع است که بدون جنگ، اولین رقیب پدر و من، از میدون به در میشه.

فعلا مجبورم سعید و یتیماش رو تحمل کنم تا ببینم آخرش چی میشه؟ یتیمایی که مثل سگ پاسوخته دنبالم هستن... به قول بابا یه خطای بزرگ ازش بگیرم، این کشور هم مال ما میشه.

بابا راست میگه، من شیطونم درس میدم... اصلا من خود شیطانم.


نفسام به شماره افتاده بود.

دهنم مثل کویر، ذهنم خالی...

دستام رو هوا خالی مونده...

عجب حال خرابی داشتم.


باید میرفتم، میرفتم جایی دور... جایی که کسی نباشه تا بتونم از ته دل زار بزنم... آنقدر که بمیرم.

چرا؟ چرا باید همه چی رو تو دفتر بنویسه؟

یه درصد هم حدس نمیزد که شاید این دفتر بیفته دست یکی دیگه!!


دفتر به دست، با قدم‌های نامتعادل و تلو‌تلو خوران، سمت ماشین رفتم.

لباس مناسبی به تن نداشتم، مهم نبود... دیگه هیچی برام مهم نبود.


چند باری بوق ممتد ماشینی، یادم مینداخت که پشت فرمون نشستم... اشک چشمام نمیذاشت چیزی ببینم.


خودم رو کنار رستوران جنگلی عیوض دیدم. از پشت آلاچیق راه قله رو پیش گرفتم.

گوشه‌ای نشسته و به جایی که دو روز پیش تو آغوشم بود زل زدم.


نباید زود تسلیم بشم، شاید اون نوشته‌ها کار یکی دیگه باشه... باز دفتر رو باز کردم و دقیق شدم.

دلم هری ریخت، نه خط خودش بود.

همون خطی که برای حلما یادداشت نوشته بود: دختر عزیزم....


لعنت به اون شیطان.

اون همه حرف‌های عاشقانه که تو گوشم زمزمه میکرد. اون همه نوازش و بوس و بغل... پس همه‌ش نقشه بوده‌‌‌.

اون همه فداکاری و تحمل زخم‌‌زبون‌ها و تحقیرای این و اون.... خدایا خودت بهم صبر بده.


- سعید قبلا یه زن داشته... یه زن که جلو سگ مینداختی بهش لب نمیزد، ولی نمی‌دونم چرا این باهاش مونده، خودشم که بدتر دخترزا بوده نکبتِ اِیکپیری.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792