نگاهی به صورتم انداخت و اشک رو پس زد:
- حقیقتِ مهمتر اینه که شما بعد از فاطمه هیچکس رو لایق همسری خودتون نمیدونید. درسته؟
به آلاچیق رسیدیم. خواست وسایلش رو برداره که من نشستم.
جواب اینسوال، اینجا نبود.
باید زانو به زانوش نشسته و جایگاه خودش رو بهش یادآوری کنم.
- من که سیر نشدم، خواهش میکنم تو هم بشین، بقیهی غذات رو بخور.
_ نه ممنون، من دیگه سیر شدم.
_ نه اتفاقاً سیر نشدید، خواهش میکنم بشینید... تا منم بتونم بخورم.
لقمهای گرفتم و نگاش کردم:
- قراره شما حساب کنید ا...
فقط نگاهم کرد.
- انقدر میخورم تا حسابت رو خالی کنم.
لبخند زورکی زد و نشست، بالاجبار و با بیمیلی غذاشو خورد.
تو سکوت غذامون رو تموم کردیم.
عیوض اصلاً قبول نمیکرد پول بگیره ولی مهدخت بالاخره با اصرار حساب کرد.
ازشون خداحافظی کردیم.
_ قله از اینجا مشخصه، کاش میرفتیم اون بالا... نظرت چیه؟
- چرا که نه، من تا حالا زیاد اومدم اینجا، از یه جایی میریم که زیاد خسته نشی.
آروم و نفس زنان با هم راه افتادیم...
دستش تو دستم بود و کمکش کردم سربالاییها رو راحت رد کنه.
گاهی آخی گفته و مجبور به نشستن و نفس تازه کردن بود.
بعد ۲۰ دقیقه پیاده روی رسیدیم به قله.
هیچ کس اون دور و بر نبود.
باد تندی میوزید که باعث شادابی و خُنکیمون شد.
مهدخت درست رو قله ایستاد و پشت به من، دستاش رو باز کرد.
باد مانتو و روسریش رو به بازی گرفته بود.
تو یه لحظه روسری از سرش باز شد.
درست اومد رو صورت من گیر کرد، برش داشتم و نگاش کردم.
به خدا من برای این دختر میمردم. دختری پر انرژی، عاشق و مهربون.
یه دختر همه چیز تموم که خدا برام هدیه داده بود. با وجود مهدخت، هیچ مشکلی وجود نداشت.
برگشت و خندید.
دلم براش ضعف رفت... مانتوی بلند و حجاب بهش میومد.
اومد روبهروم ایستاد.
موهای بلندش رو پشت سرش جمع کرده بود ولی چند طره از موهاش با حرکت باد، دور گردی صورتش، درحرکت بودن.
از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم.