#پارت_265
بدون حرف اضافی، به اتاقم رفتم.
روسریمو از سرم برداشتم و روی تخت انداختم. خدا رو شکر دیگه از سر شب تب نداشتم و کمی سرحال بودم.
لباس خواب زیبای سیاهی تنم کردم.
حالا که با حلما روابطم خوب شده بود، بهتر دیدم سعید به اون بیشتر از من توجه کنه.
آرایش جزئی که کرده بودم رو پاک کردم.
اگه کارا خوب پیش میرفت، بعد یه ماه شاید منم بتونم لباس عروس بپوشم.
از فکرش هم دلم غنج میزد، چه برسه به واقعیت.
گونههای آلبالویی تو آینه تماشایی بود.
خسته از گشتن دنبال دفتر خاطرات، روی تخت نشستم.
میخواستم اومدن حلما و حرفامون و اولین ملاقات خصوصیمون رو بنویسم و بعنوان یادگاری نگه دارم.
یه روز کامل دختر و مادری.
حس مادری عجب شیرین بود... دلم دخترامرو خواست.
گوشیم زنگ خورد، مادرم بود. کلی با هم حرف زدیم. پدرم کمرش رو جراحی کرده و استراحت مطلق شده بود.
تو این جور مواقع، امور کشور دست مجتبی میافتاد، بیخیالیِ این پسر، پدر و حرصی میکرد.
مادر و پدر که حالا به ویلای ییلاقی رفته بودن، از پایتخت و مهمونیهای مجتبی و مصطفی بیخبر بودن.
شاید هم نه، پدر از همهی جیک و پیک پسرهاش خبر داشت، فقط از قلب عاشق شاهدخت بیخبر بود.
ملکه از شاه خواسته بود اگه اجازه بده، من بهش زنگ بزنم و حالش رو بپرسم.
ولی پدرم مخالفت کرده بود که «دیگه دختری به این اسم ندارم.»
اون که کمرش مشکلی نداشت؟
شاید تصمیم من کمرش رو شکست!!
دلم برای پدرم تنگ شده بود، وقتی دختر نوجوونی بودم، همیشه میگفت «بیا بشین رو زانوهام، جلوی دوست و دشمن.»
مادر هم با اخم جواب میداد «این کارا تو جمع اصلاً توجیه خوبی نداره... شاهدخت دیگه بچه نیست.»
ولی بابام بلند میخندید «این دختر همه چیز من هست، میدونم که یه روزی سربلندم میکنه.»
چی فکر میکرد چی شد؟
شاید اون راست میگفت که جنس مردها رو بهتر از من میشناسه.
ماردم فهمید که از حرف پدر ناراحت شدم. بحث رو عوض کرد:
- راستی طناز سه ماهه بارداره و بچه دختره.
طناز عروس بزرگمون بود، زن مجتبی.
مامانم تو صداش کلی ذوق داشت.
مجتبی دو پسر داشت، کاوه و کیهان.
دختر بودن این یکی، کلی خوشحالشون کرده بود.
از سعید پرسید، نمیدونستم چی بگم؟
فقط گفتم:
- مامان برام دعا کن. انگار یواشیواش داره کارا درست میشه.
پشت گوشی صدای نفسای مادرم رو میشنیدم.
- باشه مامان برات دعا میکنم، خودت هم دست بِجُنبون، همه اینجا پیگیر ازدواجت هستن.