2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88650 بازدید | 2268 پست


#پارت_254




دستم‌ رو گرفت:

- نه بازم تب داری، محالِ این دفعه تنهات بذارم.


سریع داروها رو از جلو میز آرایشی برداشت و با یه لیوان آب دستم داد.

غریب بودم، دلم گریه می‌خواست... گریه کنم بلکه حال دلم خوب شه.


- میخوام یه کم تنها باشم سعید، مُمکنه؟


تو صورتم نگاه کرد:

- من میدونم‌ برای چی حالت عوض شد ولی این رو بدون کارت اشتباه بود، منم دلایل خودم رو دارم.


خواست دستم رو بگیره، که اجازه ندادم و بردمشون زیر لحاف... با ناراحتی بلند شد و رو صندلی کنار میز آرایشی نشست.


- قرصات رو بخور... باشه میرم تا تنها بمونی.


نگاهمون خیرۀ هم بود، زیاد دوام نیاوردم و ازش چشم گرفتم و با در قوطی دارو مشغول شدم. دو قرص رو از قوطی برداشته و گذاشتم کف دستم و قرص‌ها رو بالا انداختم.

به زور قورت دادم، بغض تو گلوم، نمیذاشت راحت نفس بکشم.


اومد کنارم و لیوان رو از دستم گرفت، خم‌ شد و تو صورتم‌ دقیق نگاه کرد.

نفساش به صورتم میخورد، پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم.

کارای این مرد، غیرقابل پیش‌بینی‌ بود.


- اگه حالت بد شد، چی؟


ازش دور شدم، نباید نم اشکم رو ببینه.

سرمو رو بالشت گذاشتم:

- دیدی که قرص‌ها رو خوردم، یه نیم ساعت دیگه حالم بهتر میشه.


پشت بهش کردم... صدای نفساش بهم می‌گفت که هنوز بالای سرمِ و قصد نداره جایی بره.


- سعید...


- باشه... باشه میرم تا دیگه نخوای تحملم کنی.


آب دهنم‌رو قورت دادم و چشمای خیس‌مو بستم.

کاش بهش میگفتم نرو... بمون و باهام حرف بزن تا بغض تو گلوم، ولم کنه... کاش میگفتم دارم خفه میشم.


این غرور و عشق هیچوقت با هم همخونی نداشتن.

آدم‌ عاشق نباید مغرور باشه. ولی اگه این آدم عاشق دلش قرص نباشه چی؟


صدای بسته شدن در، بهم گفت که تنها شدم‌.

این مردا چرا به همین‌ راحتی قلبی رو شاد یا می‌شکنن؟


طاق باز دراز کشیدم و از چشمام اشک سرازیر و لای موهام گم‌ شدن. تا تونستم اشک ریختم تا از حجم بغض خفه‌کننده کم شه.


فکر می‌کردم که رابطه‌ی من و سعید داره بهتر میشه ولی حیف به چند ساعت هم نکشید.


#پارت_255




با تماس دستی رو پیشونیم چشمام رو باز کردم. حلما بود.

تا چشمش به چشمام افتاد، دستش رو از پیشونیم کشید، خجالت و ترس تو چشماش با هم دیده میشد.

آروم و با ترس گفت:

- بابا از محل کارش زنگ‌ زد و گفت... گفت که شما تب دارین و بیام‌ بهتون‌ سر بزنم.


تبسمی ساختگی زد:

- شرمنده بیدارتون کردم؟


ملافه رو کنار زدم و نیم‌خیز شدم.

-ساعت چنده؟


به ساعت مچیش نگاهی کرد و گفت:

- ۵ عصر.


تو تخت نشستم:

- نه عزیزم، دیگه باید بیدار میشدم.


نمی‌خواستم‌ زود بره، دیگه کی فرصت میشد اون به کلبه بیاد.

حالم بهتر بود.

همون طور که داشتم از تخت پایین میومدم، ازش پرسیدم:

- چایی که میخوری؟


لبخندی زد و گفت:

- نمیدونم شاید.


کمی چاق و قد بلندتر شده بود، برجستگی‌های بدنش کم‌کم به چشم میومد و نشون از اندام زیبا، در آینده‌ی نه چندان دور رو میداد‌.

بلوغ دخترکان این باغ و این مردم، همراه حجب و حیای ذاتی... بکر و معرکه بود.


پیراهنی گل‌گلی و بلند با ساپورتی مشکی به پا داشت.

روسری آبی که حانیه برا تولدش گرفته بود.

- تو پذیرایی بشین تا بیام.


زود موهام رو بستم و عطری به گردن زده و پیشش رفتم.

رو مبل نشسته و مشغول تماشای پذیرایی بود.


کتری رو به برق زدم تا آب جوش بیاد.

لبخند از رو لبام محو نمیشد، نمیدونم چرا؟

انگار خدا بعد اون روز مزخرف، قرار بود با پا گذاشتن حلما به کلبه، منو سورپرایز کنه.

تموم‌ حرکاتم رو زیر نظر داشت... تنها می.تونستم جواب نگاه‌های کنجکاوش رو با لبخندی بدم.


دو لیوان چای ریختم.

چایی رو گذاشتم روی میز... جمع و جور شد و مرتب نشست.

کاملاً شبیه فاطمه بود، مو نمیزد؛ زیبا و باوقار.

با لبخندی روی لب گفتم:

- نتونستم‌ بیام تولدت رو تبریک بگم، حالم خوب نبود، ایشالا تولد ۱۲۰ سالگیت.


موهام‌و پشت گوشم سُروندم:

- ایشالا خانم دکتر بش...


با قیافه‌ی جدی جواب داد:

- دکتر نه... دلم میخواد نویسنده بشم.

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


#پارت_256




فنجون‌مو رو میز گذاشتم:

- چه خوب، دلت میخواد داستان زندگی کی رو بنویسی؟


نگاهی آمیخته با ناراحتی به صورتم انداخت:

-خانواده‌م... داستان ازدواج و زندگی نه چندان طولانی پدر و مادرم رو می‌نویسم.


آچمز شدم، این چه سوالی بود که پرسیدم:

- چه عالی... خیلی هم خوبه.


برای عوض شدن جَو پرسیدم:

- راستی امسال چند سالت شد؟


دستی به گره روسریش کشید:

- ۱۳ رو تموم‌کردم‌... رفتم‌تو ۱۴ سال.


مثل مادرش بود، به زور لبخند میزد. شاید مثل سعید، من رو لایق خنده‌های زیباش نمی‌دونست.

دختری نورس، که مقابلش ضربان قلبم بالا رفت.

کوچیک و بزرگ اون خانواده، با دلم بازی میکردن... چه شیرین و چه تلخ.


فنجون رو برداشت و همزمان مثل اینکه چیزی یادش افتاده باشه:

- از بابت کادو هم ممنونم... واقعا عالی بود.


برای اولین بار گوشه‌ی لبش کمی برای خنده بالا رفت:

- میتونم بگم بهترین کادویی بود که تا حالا گرفتم.


شوکه شدم، قرار بود سعید ماجرای کادو رو به کسی نگه!!

از ابروهای بالا رفته‌ام فهمید و ادامه داد:

- بابا روز تولدم بهم نگفت که شما کتاب رو کادو دادین، ولی بعد از ماجرای بیماریتون بهم گفت... بازم ممنونم.


جعبه‌ی گَز رو گرفتم طرفش:

- قابِلِت رو نداشت عزیزم... خوشحالم که به کتاب علاقه داری.

نگاهی به جعبه‌ی تو دستم انداخت:

- وای گز!! اینا رو از کجا آوردین؟


- یه دوستی دارم اصفهان، اسمش نگاه هست... اون برام فرستاده.

گزی برداشت:

- شنیدم جای محشریه، دلم میخواد یه روز برم و اونجا رو یه دل سیر بگردم.


خندیدم:

-من و ترمه با هم رفتیم اونجا... قرار بود یکی دو روز بمونیم و بعد بریم یه شهر دیگه‌ برای گردش.


جرعه‌ای چای نوشیدم و خیره به گل‌های روی میز ادامه دادم:

- ولی خوب با دیدن اون شهر و زیباییش، برنامه کلا به هم ریخت و دو هفته اونجا بودیم... اون شهر و کشور حرف ندارن، عالیه.


خوشحال از تعریف زیبایی‌های اصفهان، با چشایی که تو اونا ذوق دیدن اصفهان رو میشد دید، دستی به دور فنجون کشید.


#پارت_257




ادامه دادم:

- ترمه اهل مطالعه است، البته نه زیاد... تو شهر می‌گشتیم که متوجه نمایشگاه کتاب شد و رفت سمتش.


حلما با تبسمی پاش رو انداخت رو پای دیگه و منتظر نگام کرد:

- خلاصه... گشت و گشت تا رسید به غرفه‌ی ترنج خانم.


- ترنج!!


گزی دهنم گذاشتم:

- خواهر نگاه، نویسنده بود، البته بهتره بگم هست... بهترین نویسنده‌ای که می‌شناسمش.


- اون سلام و علیک ساده، بعد چند دقیقه تبدیل شد به یه دوستی ابدی.


حلما تشنه‌ی دونستن بود، مخصوصاً وقتی درمورد علایقش حرف میزدی‌.


- چایی رو بخور، سرد نشه.


- وای این آرزوی منه با یه نویسنده صحبت کنم و ازش کمک بگیرم.


فنجون خالی رو گذاشتم روی میز:

- ایشالا بعد دانشگاه، تو رو با ترنج جون آشنا میکنم.


خوشحال از این پیشنهاد، فنجون رو سر کشید. نگاه عمیقی به صورتم‌ انداخت:

- شما خیلی برازنده و زیبا و صد البته مهربون  هستین.


اون دختر مغرور داشت ازم تعریف میکرد.

با اعتماد به نفس بالایی که همیشه داشتم،‌ گوشم با این تعریفا پر و حتی بعضی وقتا از شنیدنش بالا می‌آوردم.

ولی حالا از زبون این دختر چهارده ساله، برام فرق داشت و خیلی خوشحالم کرد.


حرفش رو قطع کردم:

- تو هم همینطور، با قیافه‌ی مادرت مو نمیزنی، همون چشما، همون صورت، همون خنده.


خندید و لبخند زیبایی تحویلم داد و به ثانیه نکشیده گره ریزی به اَبروهاش داد:

- شما عکس مادرم رو دیدین؟


فنجون از لبام دور کردم:

- بله حانیه یه بار آورده بود... الانم اینجا تو اتاقم وسط دفتر خاطراتم هست، بیارم‌ برات؟


- بله ممنون میشم.


به اناق رفتم و دفتر رو از کشوی پاتختی کشیدم بیرون و از لای دفتر، عکس رو براش بردم، گرفت و عمیق نگاهش کرد.


- مادرم بیمار بود، الان که بزرگ شدم و خیلی چیزا رو میفهمم... نمی‌دونم چرا بابا با مادرم ازدواج کرده؟


#پارت_258




با یادآوری جایگاه سعید و تیپ و ظاهر پدرش تو اون کشور، فهمیدم که منظور حلما چیه؟

کنارش نشستم.

دلم می‌خواست دستش رو بگیرم و باهاش صمیمی‌بشم.

اون کلید رسیدن من به سعید بود.


- اون عاشقش بوده، پدرت خودش بهم گفت، می‌گفت انقدر دوستش داشتم که اصلا بیماریش به چشمم نمی‌اومد.


ناباورانه نگاهم کرد، شاید حرفای من با حرفای زهردار خانم‌بزرگ در مورد فاطمه فرق داشت.


دستم رو گذاشتم رو دستش:

- تو باید به وجود همچین مادری افتخار کنی که مردی مثل سعید رو دلباخته‌ی خودش کرده بود.


خوشحالی رو میشد تو کل حرکاتش دید، ولی من اغراق نکردم، فاطمه انقدر زن کاملی بود که سعید رو تو کل زندگی مشترک‌شون راضی نگه داشت.


- تو برای اینکه مادرت رو بشناسی، فقط به حرفای بابات گوش کن نه کس دیگه.


موشکافانه نگام کرد.

- حلما خوشحال میشم تو هم با خواهرات هرازگاهی به دیدنم بیای، منم مثل پدرتون عاشق هر سه تاتون هستم.


اتاق رو نشون دادم:

- من‌ اینجا به غیر از ترمه هیچ کس رو ندارم، تو همه‌ی ماجرای من و پدرت رو میدونی.


برای اینکه دروغ رو تو چشمام نبینه، ازش رو گرفتم و با فنجونا مشغول شدم:

- هیچ علاقه‌ای بین ما نیست، ما حتماً باید با هم ازدواج کنیم تا دیگه جنگی نباشه، پس ازدواج من و پدرت باعث دوری و جدایی تو و خواهرات از اون نمیشه.


لعنت به عشق سعید که هر بار مجبور میشدم برای مخفی کردنش یه دروغ جدید بگم.

تو چشمای هم‌ زل زدیم:

- پدرت روز اول بهم گفت که اولویت من دختر بزرگم حلما هست، اگه اون راضی به این ازدواج باشه، ما با هم ازدواج می‌کنیم.


حرفم رو قطع کرد و گفت:

- اگه راضی نباشم چی؟


کم مونده بود، فنجون چای از دستم بیفته زمین، نخواستم نگرانیم رو بفهمه... یه قلوپ‌ از چای رو با مصیبت قورت دادم:

- باید دید پدرت و بقیه چه تصمیمی می‌گیرن.


مثل سعید هرازگاهی حرفی میزد و حالم رو خراب میکرد.

تو اون باغ و کشور شده بودم حرف دهن دوست و دشمن


#پارت_259




حلما


شاهدخت به غایت زیبا بود... مثل عکس مانکن‌ها که فرح، دختر‌عمه فتانه هرازگاهی میاره و قایمکی نگاشون می‌کنیم.


دخترا تو باغ هر وقت میدیدنش، با عشق نگاهش میکردن‌. ولی من تحمل لبخندای زیبا و مهربونیای بی‌حد و منظوردارش رو نداشتم.


چشمان عسلی و زیباش به هر چشمی خیره میشد، فاتحه‌ی اون بیچاره خونده بود... وای به حال پدرم.


به قول خانم‌بزرگ، «گور به گور شده مهره‌ی مار داره.»

حانیه راست میگفت خیلی مهربون و سر زبون داره، بیچاره بابا حق داشت بعضی شب‌ها مخفیانه بیاد پیشش.


وقتی برای اولین بار کنار پدر دیدمش، واقعا به داشتن این خانواده غبطه خوردم، ولی حرفهای عمه فتانه و خانم‌بزرگ در مورد مهدخت، ذهنم رو به‌هم ریخته بود.

دوراهی سختی داشتم، از ترس اون دو تا جرئت نداشتم بیام سمتش و همین کارها و حرف‌ها باعث شد که ازش بدم بیاد.


با حرفی که زدم از حالت چهره‌اش فهمیدم که ناراحت شد.

پدر و آقابزرگ بارها بهم‌ گفته بودن که تا من رضایت ندم، اونا با هم ازدواج نمیکنن و این کاملا برخلاف حرف‌های عمه بود.


یه بار تلویزیون از زندگی این خانواده یه مستند پخش کرد، مستندی که به خواست شاه ساخته شده بود.

کاخ‌های مجلل با دکوراسیون و مبلمان شیک و اتاق‌های بزرگ، پرده‌های قیمتی و والان‌های زیبا.

پیست اسب دوانی و پارکینگی پر از ماشین‌های لوکس و گرون‌قیمت.


هواپیمای شخصی و قایق مسافرتی و انواع  وسایل تفریحی لوکس و گرون‌قیمت.

انواع طلا و جواهرات سلطنتی.

و خود مهدخت که مثل جواهری باارزش تو اون کاخ زندگی میکرد.


شاهدخت با وجود چهار برادر، بعد پدرش همه کاره‌ی اون کشور بود.

فیلم‌هایی از حضور اون تو مهمانی‌ها با پیراهن‌های بلند، زیبا، چشم‌نواز و جواهر دوزی شده.


تو اون مستند نشون میداد که  مهدخت تو مهمونی‌ها و مراسمات رسمی به همراه شاه و ملکه شرکت میکنه.

همینطور خواستگاران متعدد، قدرتمند و ثروتمند مهدخت رو نشون داد.


ولی اون پدرم رو انتخاب کرد... چرا؟


اون‌ روز بعد دیدن مستند، فهمیدم بهشت شاید یه همچین جای زیبایی باشه.

حالا مهدخت از اون خونه و زندگی دست کشیده و اومده به قول آقابزرگ با ما نون خشک میخوره، جلوی من چایی میذاره و اون همه جواهر رو خرج کشور و ما کرده.



#پارت_260




‌دلم به حالش سوخت، اون باید تو این باغ عشق ببینه، دوست داشته بشه، نه اینکه....

پدرم منتظر جواب من بود تا با مهدخت ازدواج کنه.


عمه سمانه در زد و با بفرمایید مهدخت داخل اومد، با دیدن من جا خورد.

از فکر و خیال اومدم بیرون و باز با نگاهی آغشته به دوست داشتن و حس مادری نگاهش کردم.


- تو اینجایی!! پدرت باهات تماس گرفته، جواب ندادی، نگران شده... بگیر باهاش حرف بزن.


گوشی رو از دستش گرفتم و مهدخت اتاقش رو نشون داد:

- برو اونجا صحبت کن.


وارد اتاق شدم. اتاقی زیبا و مرتب، دختر بچه‌ بودم که با فوت مادرم، مجبور به ترک این کلبه شدیم و رفتیم عمارت پیش مادر بزرگامون.


شماره‌ی بابا رو گرفتم و تو اتاق قدم زدم و منتظر... ناخودآگاه در کمد رو باز کردم، لباس‌های زیبا، تمیز و شیک.


وسایل آرایش روی میز چیده شده بود.

اون که به آرایش نیازی نداشت... خدا خودش اون رو آرایش کرده بود.


پدر بعد چند بوق جواب داد.

حال مهدخت رو پرسید:

- خوبه، تب نداره.


-تو الان پیشِشی؟

رو تخت نشستم:

- بله اینجام، میخواین باهاش صحبت کنید.


پدر کمی مکث کرد، انتظار نداشت برم دیدن شاهدخت.

-نه بابا، سلام برسون.


-خدانگهدار.

گوشی رو قطع کردم و به اتاقی که یه روزی مال پدر و مادرم بود نگاه کردم.


روتختی زیبایی روی تخت، خودنمایی میکرد.

به طرف میز آرایشی رفتم و عطری رو برداشتم و بو کردم.

شاهدخت همیشه بوی این عطر محشر رو میده.

حتی بابا هم بعضی وقتا که میاد دیدنش، لباس‌هاش این بو رو میگیره.

عطری که بی‌شک از بهترین و خوشبوترین گل‌های دنیا درست شده بود.


خواستم‌ برگردم پذیرایی که با دیدن دفتر بزرگی روی تخت، فکری مزاحم به مغزم هجوم آورد.

برش داشتم و ورق زدم.

تا وسط‌های دفتر نوشته شده بود... همون دست خطی بود که صفحه‌ی اول کتابم رو نوشته بود.


شیطون رفت تو جِلدم.

شاید در مورد ما، پدرم و اهالی باغ هم نوشته باشه! بعد خوندن حتما برمیگردوندم سر جاش.

امروز حتماً تمومش میکنم، کسی هم نمیفهمه.

با این فکر خودم رو از تهمت دزدی و فضولی تبرئه کردم.


دفتر رو زیر لباسم قایم کرده و با صدای عمه زود برگشتم پیششون.


#پارت_261




- حلما جان کاش برای شام میموندین، به حانیه و مهنا هم میگفتم بیان اینجا.

خندید و رو به عمه ادامه داد:

- دورهمی شام خوشمزه‌تر میشه.


- مزاحم شما نمیشن‌ شاهدخت خانم، یه کم استراحت کنید بهتره.


از مهدخت خداحافظی کردم و به عمارت برگشتم.

به سرعت برق رفتم اتاق و در رو محکم چفت کرده و دفتر رو از زیر لباسم  بیرون کشیدم.

کتاب خودم‌ رو زیرش گذاشتم تا کسی بهم شک نکنه. زودتر باید بخونمش و سر جاش برگردونم.


با هر برگه‌ای که تموم کردم، حس یه آدم احمق رو داشتم. آدمی که پدر و شاهدخت احمق فرضش کردن.

اونا همدیگر رو دوست داشتن و این وسط اجازه‌ی من بهانه بود.


دلم پر از غم شد، غم ناگهانی که از تحمل سن و سالم خارج بود.

یه احمق بودم، اونم چه احمقی...


خوندم اونقدر که حانیه اومد و گفت:

- پس چرا صدات می‌کنیم‌ برای شام نمیای!


مثل سکته‌ای‌ها بهش خیره شدم.

- من میل ندارم...شما بخورین، راستی بابا اومده؟


- اره... رفت پیش مهدخت خانم تا با هم شام بخورن.


مظلوم بودم... دلم شکست، بُغ کردم.

با شنیدن این حرف یاد حرف عمه فتانه افتادم «روزی می‌رسه که سعید همه‌ی ما رو فدای این دختر میکنه.»


بابا هر موقع از پایگاه میومد اولین کسی رو که باید میدید و بوسش میکرد منو خواهرام بودیم، اما حالا چی؟


مهدخت می‌گفت پدرت منتظره تا تو تصمیم بگیری ولی با خوندن اون دفتر و فهمیدن عشق بی‌پایان مهدخت به پدرم، فهمیدم که تصمیم گرفته شده و من این وسط هیچ‌کاره هستم.


یه عروسک خیمه‌شب بازی مسخره...

حتماً تو دلش بهم میخنده.

اونا حتی به هم محرم شده بودن.

زبونم مثل یه تیکه گوشت سفت تو دهنم شد.


فکری به سرم‌ زد...حانیه هنوز منتظر جوابم بود.

- عمه فتانه کجاست؟


شونه‌هاش رو بالا داد:

- مثل همیشه فشارش بالاست و تو اتاقش داره استراحت میکنه.


دفتر رو برداشتم و به اتاقش رفتم.

کاش‌ قلم پام می‌شکست و هیچوقت این کار رو نمی‌کردم.

در رو زدم و آروم ‌بازش کردم... رو تخت چمباتمه زده بود و شام میخورد تا منو دید پرسید:

- کجایی یه ساعته حانیه دنبالته؟


#پارت_262




انقدر باد کرده و بزرگ‌ شده بود که مهنا می‌گفت «عمه شبیه خرس گامبالوها شده.»


دو لپی غذا میخورد... انگار قحطی زده بود.

واقعا هم تو قحطی بودیم که شاهدخت اومد و خدا به همه رحم کرد.

ولی دیگه خوبی‌ها و لبخندهای زیباش برام اهمیتی نداشت.

تنفرم بی‌دلیل نبود.


کنارش نشستم... دفتر رو دستم دید و گفت:

- تو هم اِنقد کتاب بخون تا چشمات کور شه.


فرح با دو اومد اتاق.

- مامان... نگاه کن ببینم حانیه منو میزنه.


نگاه هر دو سمتش چرخید، از حانیه خبری نشد، فرح تو دروغ‌گویی دومی نداشت.

عاشق دعوا و مرافعه بود و با بچه‌های کوچیک در حال گیس و گیس کشی.

اصلا به دخترای نوجوان شباهتی نداشت.


وقتی بی‌توجهی عمه رو دید، دهن کجی بهم کرد و بیرون‌ رفت.


عمه لقمه‌ی پرملاتی دهنش گذاشت:

- دخترای مردم هم سن تو هزار تا کار آشپزی و خونه‌داری میکنن تا برای زندگی خودشون لَنگ نَمونَن.


می‌دونستم منظورش چی هست، یکی از بزرگان منو برای پسرش لقمه گرفته و با واکنش بد بابا مواجه شده بود.


عمه از خداش بود که یکی فرح رو خواستگاری کنه و اونم از شر دخترش خلاص بشه‌.

سبزی تو دهنش چَپوند:

- تقصیر تو نیست ها، تقصیر اون باباته... هی لی‌لی به لالات میذاره.


کمی خودم رو جلو کشیدم و مثل خلافکارا اطراف رو دید زدم. نمی‌خواستم کسی گوش وایساده باشه.


- وِل کن عمه، برای یه کار مهم اومدم سراغت، میدونی الان بابا کجاست؟


با ولع لقمه رو قورت داد و گفت:

- بمیرم‌ براش، یه تنه کل کشور رو می‌چرخونه.


دوباره به سبزی چنگ زد.

عشق و نفرت عمه، مخصوص خودش بود.

- یا تو کارگاه هست یا رفته دفتر کارش.


وقتی با نگاه پر از حرفم مواجه شد گفت:

- شایدم پایین داره شام می‌خوره.


از رو تخت بلند شدم و رفتم طرف پنجره، از اونجا کلبه‌ دیده میشد، زانوهام‌ می‌لرزید... از کاری که میخواستم بکنم، مطمئن نبودم.

خبری از مهدخت و پدر نبود، حتماً شام رو خوردن و رفتن تو اتاق شاهدخت.


- نه تا اومد رفت پیش مهدخت تا با هم شام بخورن.


انگار منتظر بود، جواب رو تو مشت داشت.

پوزخندی زد:

- بله دیگه خانوم‌ یه آپاندیس عمل کرده کل دنیا فهمیدن


#پارت_263




سرش رو خاروند:

- خدا شانس بده همه هواش رو دارن، الان خودش رو برای بابات لوس میکنه.


لیوانی دوغ سر کشید:

- باباتم که ساده.


نگاهی به درخت‌ها و خونه‌های اطراف کردم. همه بعد شام رفته بودن تو خونه‌هاشون و داشتن استراحت میکردن.


با صدای سرفه‌ی عمه، نگاه از بیرون گرفتم، به لبه‌ی پنجره تکیه داده و بهش نگاه کردم.


دستی رو شکمش گذاشت:

- بیچاره چند ساله زنی کنارش نبوده، عقل و ایمونش رو میذاره کلبه و برمیگرده.


طوری حرف میزد، انگار بابا رو نمی‌شناسه‌.

اون حتی به صورت زن غریبه نگاه نمیکرد و همیشه رعایت ادب رو داشت.


ته مونده‌ی لیوان رو سر کشید و اطراف دهنش رو با دستمال پاک کرد:

- یادته چند بار بهت گفتم این، زنِ بابات بشه... دیدن‌ِ روی بابا براتون آرزو میشه.


سری به تاسف تکون داد:

- هنوز هیچی بینشون‌ نیست ازش دل نمی‌کنه وای به روزی که با هم یه جا بخوابن.


آروغی زد:

- وای به روزی که خانوم جلوی بابات لُخت بگرده.


عمه کلاً تو حرف زدن رعایت نمی‌کرد و عفت کلام نداشت، فرح هم یکی مثل خودش شده بود.

ناامید و مغموم کنارش نشستم :

- امروز پیش مهدخت بودم.


با تعجب و خشن نگام کرد:

- به به به، مبارکا باشه پس تو رو هم جادو جَنبل کرد و کشوند طرف خودش.


داستان رو براش تعریف کردم.

سینی غذا رو زمین گذاشتم و مقابلش چمباته زدم.

چشماش برق زد، برقی از رو بدجنسی.

زهر درونش‌ تراوش کرده و خدا رو بندگی نمی‌کرد‌.

دفتر رو ازم گرفت:

- به کسی که چیزی نگفتی؟


- نه اصلا.


دفتر رو زیرورو کرد:

- این باشه پیش من.


خندید و سری تکون داد:

- بالاخره گذر پوست به دباغ‌خونه افتاد شاهدخت خانم.


خندید... بلند و ترسناک.

مثل سگ پشیمون شدم، کاش میرفتم پیش شاهدخت همه‌چی رو بهش میگفتم.


- یه کاری میکنم تا پدرت با دستای خودش این دخترۀ سلیطه‌ی همه‌کاره رو بندازه بیرون.


نفرین به بخت سیاه، چراهای زیادی تو مغزم بود که از زمان مرگ‌ مادرم‌ شروع و به اینجا ختم میشد.

و آخرین چرا... چرا بدون فکر، اون دفترچه رو دادم دست عمه؟ عمه‌ای که نزده می‌رقصید و دنبال دعوا و آبروریزی بود، فرقی هم نمی‌کرد که زندگی برادرش، ممکنه کشور رو به هم میریزه.


#پارت_264




‌مهدخت


میز شام‌ روی تراس آماده بود.

لباس مرتب و زیبایی پوشیدم و روسری به سر، رفتم روی صندلی نشستم.

به خاطر جراحی که داشتم، فقط تونستم سوپ بخورم.

یه کاسه سوپ‌ رو گرفته بودم دستم و  هرازگاهی یه قاشق دهنم میذاشتم.


فکرم پیش ترمه و مادرم بود.

چرا ازشون خبری نمی‌گیرم؟ منتظرم تا اونا بهم زنگ بزنن...


با سلامش... از فکر و خیال بیرون اومدم.

میخواستم به احترامش بلند شم:

- سر سفره که بلند نمیشن، بفرما... چرا فقط سوپ؟ برات یه چیزی بکشم؟


لباس راحتی پوشیده، کنارم نشست.

دلخوری‌های بعدازظهر با اومدن حلما، کم‌کم داشت تو دلم کم‌رنگ‌تر میشد.


- نه من فعلاً باید سوپ بخورم، برای شما بکشم.


- ممنون، بله حتماً.


دستاش رو شسته بود و موهای روی مچ دستش مرتب به یه طرف کشیده شده بود.

همه چیز این مرد برام جذابیت داشت.

خدای جذابیت که اصلاً براش مهم نبود، چقدر خواستنی هست.


تو سکوت غذامون رو خوردیم.

از دور به سفره‌ای که پهن بود نگاه کردم.

بهار و تابستون همیشه صبحانه، نهار و شام زیر درخت‌های باغ میون بگو و بخند اهالی صرف میشد.

یه جمع خانوادگیِ شاد و سرحال.

همه احترام بزرگ و کوچیک سفره رو داشتن. تا آقابزرگ یا ریش سفیدا و البته سعید سر سفره نمی‌نشستن، کسی به سفره و مخلفاتش دست نمیزد.


سعید برگشت رد نگاهم‌ رو زد:

- از وقتی یادم میاد این رسم خونه‌ی آقابزرگ بوده و هست.


قاشق رو تو بشقاب خالی سوپ گذاشتم.  

- شما هم بهتره برید اونجا، حلما احتمالاً برای شام منتظرتون هست.


بشقاب‌و روی میز گذاشتم:

- امروز بهم سر زد.

لقمه‌ی تو دهنش رو قورت داد و خندید.

- اتفاقاً منم وقتی فهمیدم، شاخ در آوردم.


- بهتره، این چند روز ما رو با هم کمتر ببینه تا باز هم بهم سر بزنه.


سری تکون داد و حرفم رو تایید کرد.

دلم نمی‌خواد دیگه ازم ناراحت بشه.

از صندلی بلند شدم:

- پس من برم اتاق، تو هم بهتره بری پیش اونا شب به خیر.


بهش فرصت خداحافظی ندادم و خواستم برم که:

- مهدخت منو ببخش، امروز زود عصبانی شدم.


تبسمی کردم که گفت:

- بهم حق بده، این مطلب یک کلاغ چهل کلاغ بشه، دیگه نمیشه جَمعش کرد.


- سعید، چند بار عذرخواهی میکنی... باشه.


#پارت_265




بدون حرف اضافی، به اتاقم رفتم.

روسری‌مو از سرم برداشتم و روی تخت انداختم. خدا رو شکر دیگه از سر شب تب نداشتم و کمی سرحال بودم.


لباس خواب زیبای سیاهی تنم کردم.

حالا که با حلما روابطم خوب شده بود، بهتر دیدم سعید به اون بیشتر از من توجه کنه.

آرایش جزئی که کرده بودم رو پاک کردم.

اگه کارا خوب پیش میرفت، بعد یه ماه شاید منم بتونم لباس عروس بپوشم.

از فکرش هم دلم غنج میزد، چه برسه به واقعیت.

گونه‌های آلبالویی تو آینه‌ تماشایی بود.



خسته از گشتن دنبال دفتر خاطرات، روی تخت نشستم.

میخواستم اومدن حلما و حرفامون و اولین ملاقات خصوصیمون رو بنویسم و بعنوان یادگاری نگه دارم.

یه روز کامل دختر و مادری.

حس‌ مادری عجب شیرین بود... دلم دخترام‌رو خواست.


گوشیم زنگ خورد، مادرم بود. کلی با هم حرف زدیم. پدرم کمرش رو جراحی کرده و استراحت مطلق شده بود.

تو این جور مواقع، امور کشور دست مجتبی می‌افتاد، بی‌خیالیِ این پسر، پدر و حرصی می‌کرد.

مادر و پدر که حالا به ویلای ییلاقی رفته بودن، از پایتخت و مهمونی‌های مجتبی و مصطفی بی‌خبر بودن.

شاید هم نه، پدر از همه‌ی جیک و پیک پسرهاش خبر داشت، فقط از قلب عاشق شاهدخت بی‌خبر بود.


ملکه از شاه خواسته بود اگه اجازه بده، من بهش زنگ بزنم‌ و حالش رو بپرسم.

ولی پدرم مخالفت کرده بود که «دیگه دختری به این اسم ندارم.»


اون که کمرش مشکلی نداشت؟

شاید تصمیم من کمرش رو شکست!!


دلم برای پدرم تنگ شده بود، وقتی دختر نوجوونی بودم، همیشه میگفت «بیا بشین‌ رو زانوهام، جلوی دوست و دشمن.»

مادر هم با اخم جواب میداد «این کارا تو جمع اصلاً توجیه خوبی نداره... شاهدخت دیگه بچه نیست.»

ولی بابام بلند می‌خندید «این دختر همه چیز من هست، میدونم که یه روزی سربلندم میکنه.»


چی فکر میکرد چی شد؟

شاید اون راست میگفت که جنس مردها رو بهتر از من می‌شناسه.

ماردم فهمید که از حرف پدر ناراحت شدم. بحث رو عوض کرد:

- راستی طناز سه ماهه بارداره و بچه دختره.


طناز عروس بزرگمون بود، زن مجتبی.

مامانم تو صداش کلی ذوق داشت.

مجتبی دو پسر داشت، کاوه و کیهان.

دختر بودن این یکی، کلی خوشحالشون کرده بود.


از سعید پرسید، نمیدونستم چی بگم؟

فقط گفتم:

- مامان برام دعا کن. انگار یواش‌یواش داره کارا درست میشه‌.


پشت گوشی صدای نفسای مادرم رو  می‌شنیدم.

- باشه مامان برات دعا میکنم، خودت هم دست بِجُنبون، همه اینجا پیگیر ازدواجت هستن.


#پارت_266




بعد از خداحافظی گوشی‌و روی تخت گذاشتم. ساعت رومیزی یازده رو نشون میداد.

احتمالاً ترمه هم پیش خانواده‌ش راضی و خوشحاله، اونا یه خانواده‌ی پر جمعیت بودن.

چشمام خسته شده بود، کم‌کم خوابم برد.

یادم رفت حتی دفتر رو کجا گذاشتم که پیداش نمی‌کنم.


با کشیده شدن چیزی روی بازوم از خواب پریدم. سعید بود، با انگشتش روی بازوم آروم طرح می‌کشید. نیم‌خیز شده و هین کشیدم.

انگشتاش از بازوم جدا نشد.

رسید به کف دستم، انگشتاش رو تو انگشتام قفل کرد.

چشمای‌ سیاهش تو تاریکی می‌درخشید.


قلبم نمیزد، به خدا دیگه نمیزد.

به خودم نهیب زده و قلبم تپش‌های خودش رو شروع کرد، ضربان قلبم سریع بالا پایین شد.


وقتی اونجوری نگاهم می‌کرد، میمردم و زنده میشدم.

از نگاه پر ابهتش، سرخ شدم.

گرمایی تو وجودم چرخید و نشست رو گونه‌هام.


- مهدخت میخوام بدونی به داشتن تو بیشتر از همه چی افتخار می‌کنم.


تشنه‌ی این حرفا بودم... بعد کلی بی‌پناهی و تنهایی، این حقم بود که کنارش باشم.

تو گوشم نجوا کنه و بهم بگه بهم نیاز داره، به عشقم، به وجودم.


لبخندی‌ همراه با غرور رو لبام اومد که شیرین‌تر از هر عسلی بود.

مثِل لبان شیرین یار.

تو تاریکی اتاق به هم خیره شدیم.

نمی‌دونستم چی کار کنم!! این حرکات از سعید بعید بود‌.


کاملاً غافلگیر شدم، مغزم هنگ‌ کرده بود.

تو تخت نیم‌خیز شدم و سرتاپاش رو نگاه کردم. کی اومد که من نفهمیدم؟

انگشتام رو محکم فشار داد، به خودم اومدم و بدنم رو به طرف دیگه‌ی تخت کشیدم تا اگه خواست بیاد کنارم.


منظورم‌ رو فهمید و کمی تعلل کرد.

انگار خیلی وقته که وارد اتاقم‌ شده و به تماشام نشسته.


بمیرم‌ براش، چشماش از خستگی قرمز و خوابالود بود. خیلی کار می‌کرد و این وسط عشق منم شده بود قوز بالا قوز.


به آرومی کنارم‌ دراز کشید. صدای قلبمو تو گوشام می‌شنیدم.

این اولین باری بود که سعید شب کنارم بود. همیشه اولین‌ها سخت هستن، سخت و شیرین.


نمی‌دونستم چه حسی دارم، حسی ملس و دست‌ نیافتنی، حسی که همیشه تو خیال تجربه کرده بودم 


#پارت_267




تو خیالم، کسی راه نداشت و به دور از چشم‌ نامحرمان هر روز تو آغوشش بودم، ولی تو واقعیت....

بودنت قشنگه، داشتنت قشنگ‌ترِ، مثل آغوش تشنه.


نمی‌دونستم الان باید چی کار کنم، ملافه رو به آرومی روی بدنم کشید.

لباس مناسبی نداشتم، ولی برام مهم نبود.

ما به هم محرم بودیم.


بازوش رو زیر سرم گذاشت.

نگاهش رو صورتم بود و جای دیگه‌‌ای رو دید نمیزد. حتی حالا که محرمش شده بودم، باز هم‌ حجب و حیا داشت.


بوسه‌ی محکمی از شقیقه‌ام‌ گرفت.

قلبم‌ بی‌تاب‌ شد. تمام رگ و پِی مهدخت، از عشق سعید پر شده بود.

تو چشمای هم زُل زده بودیم، دستمو رو سینه‌اش گذاشتم.

هر چند دقیقه یه بار سرم رو بلند می‌کردم و تو صورتش نگاهی می‌‌انداختم.

انگار خواب بودم و باورم نمی‌شد.


به لباش نگاه کردم، گونه‌ام رو از داخل گاز گرفتم تا باز هُل نکنم.

اشکام بی‌قرارتر از خودم، در حال جون دادن بودن. پشت پلکم جمع شده و آماده نشسته بودن تا سر بزنگاه آبرو برام نذارن.


اون آغوش کشته مرده‌ی زیادی داشت و کسی لیاقتش رو نداشت.

ازش چشم گرفتم و سرم رو به سینه‌اش چسبوندم. قلبامون هم با هم‌ سر جنگ داشتن، طوری می‌کوبیدن انگار شیپور جنگ میزنن.


چونه‌مو گرفت و مجبورم کرد نگاهش کنم.

خودم رو کامل کشیدم سمتش و مچاله شدم. چشماش با چشمام حرف میزد.

از دلتنگی، از عشق، از دوری، از غم و....


پچ‌پچ‌وار تو صورتم نجوا کرد:

- بیدارت کردم، ببخش.


مثل مادری که بچه‌اش رو بعد ماهها دیده باشه، درهم آمیخته بودیم.

سرم رو بازوش بود. لب زدم:

- الانِ که مهنا سر برسه و بگه من دستشویی دارم.


خندید و باز بی‌هوا از پیشانیم بوسه‌ای گرفت.

به صورتش نگاه کردم، دستی به موهاش کشیدم... این کار رو خیلی دوست داشتم.

حرفی برای گفتن نداشتم، اون لحظات زیبا کارم‌ شده بود... نگاه و نگاه.


سرمو به سینه‌ش چسبوندم.

- تو مجبور نیستی برای اینکه من‌و راضی نگه داری این کارا رو بکنی، یعنی اگه معذب و ناراحت میشی نیا اینجا.


مثل اینکه اصلاً صِدام‌و نشنیده باشه، دست دیگه‌شو دور کمرم انداخت، مثل یه شکارچی و حلقه‌ی دستشو دور کمر باریکم تنگ‌تر کرد.


- گفتم که، هیشکی نمیتونه من رو به انجام کاری که دوست ندارم، وادار کنه

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792