#پارت_238
تبسمی کرد و چال گونهاش رو به رخم کشید:
- بله بهترم به لطف شما... کمکم دیگه مرخصیم هم تموم میشه، باید برم بیمارستان.
فنجون چای رو سمتم گرفت.
انگشتاشو لمس کردم، داغ بود، داغ داغ....
از ترمه گفت، از مادرش... نگران بود چرا باهاش تماس نمیگیرن؟
همهی وجودم چشم و گوش شده بود.
حرف این و اون رو میزد، ولی از خودمون نمیگفت.
از دخترا پرسید:
- چرا نمیان پیشم؟ دلم براشون اندازهی قلب گنجشک شده.
اون بهترین و خوش قلبترین دختر دنیا بود. موقع حرف زدن، دستاش رو حرکت میداد و گاهی اَبروهاش بالا میرفت و میخندید و گاهی گرۀریزی به اونا میداد.
گاهی بین حرف زدن، موهاش میومد وسط و اونم پسشون میزد.
نمیدونم چای رو چطوری تموم کردم. طاقت نیاورده و طرهای از موهای مزاحم رو پشت گوشش گذاشتم. سرش رو پایین انداخت و دستای لرزونش با فنجون مشغول شد.
چونهاش رو گرفتم و سرش رو بالا آوردم:
- خدا رو شکر رنگ و روت خیلی خوبه.
دلم میخواست از احساساتم بگم، ولی انگار فراموشی گرفته و چیزی تو چَنته نداشتم.
صدای گوشی از اتاق مهدخت، حرفامون رو ناتموم گذاشت.
انگشتاش رو گذاشت رو دستم و با اجازهای گفت و خرامان به سمت اتاق رفت.
بوی عطرش، تو کل کلبه و شاید باغ پیچیده بود.
شاید مهدخت بوی عطر گلهای باغ رو گرفته بود، چون همیشه بین اونا بود.
حالت کرختی به بدنم دست داد.
تا به خودم اومدم، کنارش ایستاده بودم.
با مادرش حرف میزد، چراغ اتاق خاموش بود. تو تاریکی اتاق بهش رسیدم.
متوجه حضورم نبود.
- سعید هم خوبه مامان، الان اینجاست. نه...نه...نگران نباش، حواسم هست.
خندهی مستانهای سر داد و دستی تو موهاش برد. تقصیر دلم نبود، تماشای اون زیباست، دلم میخواد همه کَس و کارش بشم.
موهایی به زلالی شب و زیبایی آبشاران... ریخته تا کمرِ باریکش.
انحنای بدن و کمرش، تماشایی بود.
اون زنم بود و نمیتونستم باهاش باشم.
این عذابآورترین شکنجهای بود که میشد نصیب یه مرد بشه.
برگشت و خودش رو تو آغوشم دید، هینی کشید. دستم رو طرفش بردم و نگهش داشتم تا نیفته.
- نه مامان جان، نگران نباش... چیزی نیست.
دستش رو گذاشت رو قلبش:
- اگه ممکنه من بعداً تماس بگیرم... پس خدانگهدار.
گوشیشو روی پاتختی گذاشت... تو تاریک و روشن اتاق، یه دستشو روی شونهام و دست دیگهشو رو قلبم گذاشت. لبخندی زد و خودش رو بهم نزدیک کرد.
- چرا قلبت داره از سینه بیرون میزنه؟