2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88660 بازدید | 2268 پست


#پارت_227




سعید به دیوار تکیه زده و منتظرم بود.

خواست دستم رو بگیره که کشیدم کنار:

- خودم میرم.


دست به زیر دلم برده و آهسته راه اتاق رو در پیش گرفتم و کنار تخت نشستم.

سعید با کمی فاصله ازم نشست. هر دو به نقطه‌ای نامعلوم خیره بودیم.


- چیزی لازم نداری؟ گرسنه نیستی؟


بی‌حال و مغموم به صورتش چشم دوختم.

- تا حالا احساس کردی که به جایی تعلق نداری؟


نگاه از صورتم گرفت و به زمین چشم دوخت، دستاش تو هم گره خورد.

میدونست میخوام چی بگم، تو منگنه گیر کرده و راهی نداشت، همه‌ی اینا رو میدونستم ولی باز تحمل نکرده و لب وا کردم.


- با دیدن خودم تو آینه ترسیدم، مگه من چند سالمه که انقدر حالم خرابه؟


پوزخندی زده و ادامه دادم:

- جوونا هم از درد دلتنگی و نامردی پیر میشن... مگه نه؟


نفس عمیقی کشید و باز خیره نگاه کرد.

رو تخت جابه‌جا شدم.

- کاش نجاتم نمیدادین.


تو چشمام زل زد:

- چرا این حرف رو میزنی مهدخت؟


سرم پایین بود و صورتم بین موهام مخفی شده بود. اشکام بی‌اراده سرازیر شد.

داشتم بین عقل ناقص و قلب ظالم له میشدم.


شاید خودت ندونی!! ولی تو تنها دلخوشی منی، که حتی یادت... تو اوج دردام آرومم میکنه.

کاش این نجوایی که تو سرم پیچید رو با صدای بلندی بهش می‌گفتم.


نزدیکم‌ شد و منو تو حصار بازوهای قدرتمندش کشید، مثل شبی که رو تاب گیرم آورد.

- حالِ بدت روم تاثیر می ذاره...


تو آغوشش آرام گرفتم، گرمای نفسش تو صورتم، حالم رو بهتر کرد.

دلم پر بود:

- اون حس خوبی که نسبت به خیلی از آدما داشتم، دیگه هیچوقت قرار نیست تکرار بشه.


تپش قلبش، بیداد میکرد.

- من چیزی برای از دست دادن ندارم،

فقط... فقط آخرین داراییم تو بودی.


اولین اعتراف شیرین به عشقی عمیق و پاک.

سر از سینه‌ی پر التهابش برداشتم و تو چشمای قرمز و خسته‌اش نگاه کردم:

- تو اون یه نفری هستی که نمیدونم دارمت یا نه؟


هیچ چیز جایگزین دست‌های حمایتگرش نمیشه.

- سعید شاید من نباید اینجا باشم... شاید اومدنم از اولش اشتباه بود.


نگاه زیباش مثل آواری رو صورتم ریخت. تحملش رو نداشتم:

- حس اضافی بودن اذیتم میکنه.


اون سکوت کرد و من حرف زدم... سکوت تنها حرکتیِ که انسانها در برابر دلتنگی میتونن داشته باشن.



#پارت_228




- سعید... تو... تو منو فقط لازم داری و هیچ حسی بهم نداری، سهم من از تو فقط درد بود و دلتنگی.


سرم رو پایین انداختم و اشک چشمام قاطی موهام میشد و سُر میخورد پایین.

- کسی که هیشکی به فکرش نیست، کسی که بود و نبودش تو این خونه فرقی نمیکنه... همون بهتر که بمیره.


دستش‌ رو برد زیر چونَه‌م... مثل دلم داغ بود... سوختم....

- مهدخت به چشمام نگاه کن.


هق زده و سرم رو بالا آوردم.

به چشمای زیباش زُل زدم، دستاش و اطراف صورتم نگه داشت و با انگشتای شصتش اشک چشمام رو گرفت.


- انقدر برام ارزش داری که نتونستم بیمارستان وِلت کنم و بیام خونه.


هیچ چیز در جهان به خوبیِ بویِ کسی که دوستش داری نیست... کاش این لحظه تا ابد ادامه داشت. کنار اویی که برام همه چیز بود، تو آغوشش آروم بودم، مثل یه نوزاد.


- حتما... حتما عذاب وجدان داشتی! یا اینکه از چیزی میترسیدی!


دلم باز یاد نامهربانی‌ها افتاد و شکست.

به سرفه افتادم و محل بخیه به شدت تیر کشید. آخ بلندی گفته و تو بغلش مچاله شدم، مثل یه برگ خشک تو خزون داشتم پرپر میشدم.


بیتشر از قبل‌ تو بغلش فشارم داد:

- جان... جانم چی شد؟


با دستش آروم محل جراحی رو ماساژ داد.

مثل دختر کوچولوها به گریه افتادم.

انگشتاش رو لای موهام برد و سرم رو به سینه چسبوند تا دردم آروم گرفت.


با چند نفس عمیق، به زور خودم رو از تنش دور کردم. بلند شدم که مچ دستم رو گرفت:

- صبر کن.


انقدر محکم این حرف رو زد که...

اخمی پنهان تو چهره‌ی ملکوتی‌ش نشست.

- من و ترس!! از چی باید بترسم؟


تو چشماش، غروری رو که بهش لگد زده بودم، بیدار و ناراحت دیدم.

روبه‌روی هم ایستاده بودیم. خستگی از سر و روش می‌بارید.

نیش کم جونی زدم:

- از... از جنگ دوباره با پدرم.


حرفِ سخیفی که خودم به ناپخته بودنش اعتراف داشتم. اون به غیر از خدا از هیچ‌کس و هیچ چیز نمی‌ترسید.

تو چشماش زل زدم، آیا اونم مثل من از دلتنگی در حال خفه شدن بود؟


پوزخند تلخی زد. دست‌شو روی ریشش کشید و چشماش رو بست.

- من خطایی نکردم که عذاب وجدان بگیرم... اون شب میدونستم حالت بده، ولی تو قبولم نکردی همراهت باشم.

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.


#پارت_229




دستم رو کشید و مجبور شدم دوباره کنارش بشینم. آروم کنارش نشستم.

- اون شب خیلی اصرار کردم پیشت بمونم، ولی بهم کم محلی کردی... تو واقعا برای من و زندگیم مهمی مهدخت.


با هم فاصله‌ی کمی داشتیم، سرم رو شونه‌اش افتاد، مثل یه دختر بی‌پروا، صورتم رو به گودی گردنش بردم و پشیمون از این کار کمی ازش فاصله گرفتم.

قلبم‌ برای داشتنش تیر کشید.


دنبال بهونه بودم تا آخر عمر کنارش بمونم. هوای اتاق پر از آرامش شد.

بازوهاش مثل پیچکی دور بدنم پیچید.

صدای تپش‌های بی‌پایانش، شادم کرد.

بهم آرامش داد... یه آشوب شیرین تو دلم به پا شده بود که بیا و ببین.

مواظب بود دستش به محل جراحی نخوره.


کمرم رو ماساژ داد و وقتی حالم رو فهمید، ازم فاصله گرفت. چشماش به خون نشسته و نیاز به خواب داشت.

کاش همین‌جا کنار خودم استراحت کنه.


طرف پنجره رفت و پرده رو کمی کنار زد، مثل نوجونای هجده ساله گونه‌هاش گل انداخت.

- بعد از فاطمه یه قفل زدم در قلبم، چشم به روی همه بستم.

دست به جیب برد:

- فکر می‌کردم فاطمه تمام حس‌های زیبای دنیا رو با خودش برده زیر خاک... خودم رو با کار مشغول کردم. بچه‌ها رو سپردم به مادر و زن‌عمو.


نفس عمیقی کشید و پرده رو انداخت.

همه‌ی وجودم نگاه شده بود، گاهی تنها خواسته‌ی یه زن، تمام شدن در آغوش مردیست که دوسِش داره.

برگشت و به دیوار تکیه زد... تصویر تارم تو چشمای سیاه و نافذش میلرزید.


- تا اینکه... تو اومدی تو زندگیم.


با یادآوری چیزی، لبخند شیرینی زد:

- شادی رو میشه تو تاریک‌ترین لحظات عمرت هم پیدا کنی، ما تو اوج جنگ با هم آشنا شدیم.


سری تکون داد، دستاش به پشت کمر رفت و باز همون تبسم آشنا:

- اوایل فکر میکردم، این یه لجبازی بچه‌گونه‌ی دختری جسور، با سری نترس، برای ثابت کردن توانایی‌هاش به پدرشِ.


تکیه از دیوار گرفت و برگشت سمت در و تراس رو باز کرد. مثل من، هوای اتاق برای شنیدن اون حرف‌ها کافی نبود.


- من آدم پس کشیدن نیستم، اینو گفتم تا بدونی حالا که با هم این مسیر رو شروع کردیم، تا آخرش باهات هستم، حتی... حتی اگه آخر این راه، دره باشه، بازم با هم ادامه میدیم.


لبام رو غنچه کرده و بهش نگاه کردم، ترمه میگفت لبات رو که غنچه کنی، خواستنی‌تر میشی.

بی‌ربط نیست که در مورد عشق میگن، وجود یک روح در دو کالبد.


پارت_230#  




- اون مدارکی که بهتون دادم کجاست؟


از شنیدن این جمله جا خوردم، الان چه وقت این حرف، وسط اعترافات شیرین عاشقانه بود.


دستم رو تکیه بدنم‌ کردم، کاش اینا رو نمی‌گفت.

- جاش امنه، نگران نباش.


بدون اینکه نگاهم کنه:

- میشه برام بیارینش؟


نفسِ‌ گیرِ گلو رو رها کردم، مثل اینکه دیگه امشب قرار نبود حرف عاشقانه‌ای ازش بشنوم. کوپن امشب تموم شد و نباید ازش انتظار همراهی داشته باشم.


کشوی آخر میز آرایشی رو نشون دادم:

- اونجاست... لطفا خودت زحمتش رو بکش.


کنار میز زانو زد و کشو رو کشید، پر از لباس زیر بود. کمی مردد نگاهشون کرد و دستش رو زیر اونا برد، پوشه رو برداشت.


- میخوای بری؟

سوالم پر از التماس ماندن بود.


- مهدخت صبر تلخه، ولی میوه‌اش شیرینه. یه کم‌ صبور باش.


آنقدر مغرور بود که نفهمیدم بالاخره منو میخواد یا نه؟ ولی آقا سعید غرور در مقابل عشق جایی نداره.

باز نگامون، بهم خیره شد.


- اگه بازم حالت خوب نبود، بهم زنگ بزن... هر موقع.


دلم نمیخواست بره، راه رفته رو برگشت.

- راستی خودم خواستم دیگه پرستار نیاد، سودابه میگه خودش بهت میرسه.


سریع و بدون اینکه اجازه‌ی واکنشی بهم بده، بوسه‌ای روی موهام گذاشت، داغی لباش رو تا مغز استخونم حس کردم.

با این کار، جونم به لب رسید.


میخواستم داد بزنم، تو رو به خداوندی خدا نرو، تنهام نذار ولی نگفتم و درگیر سایه‌ای شدم که از ایوان رد شد و تنهام گذاشت.


بعد از رفتنش، کمی تو تخت این پهلو، اون پهلو شدم. خدا فراموشی رو به انسان هدیه داده، چه هدیه‌ی زیبایی.

تخت بوی عطرش رو گرفته بود.

بالشت رو بغل کردم و چشمام گرم شد.

تو خواب هم بوی عطرش کنارم بود.


نکنه اون دور دورا، بازم تو آغوشش هستم.

می‌خوام آب شَم، جایی که آب و خورشید کنار هم جا خوش میکنن، افق.

اون جاییکه دریا به آخر می‌رسه و آسمون آغاز میشه.

می‌خوام با هر چیزی که منو به آغوش کشیده، یکی بشم


پا#  رت_231




سعید


مهدخت، همون موسیقی بی‌کلامی بود که حرف نمیزد ولی تاثیرش رو گذاشته بود.

رسیدن به مهدخت، سخت نبود، تقریبا غیرممکن بود.

از من اصرار و از اون انکار.


پوشه رو گذاشتم رو میز... دخترا خواب بودن، ولی خبری از حلما نبود.

دیگه داره فرمون تربیتش میفته زیر دست فتانه و این من رو نگران کرده‌.


گرمای بدنم از حدش خارج شده بود.

زیر دوش کمی آروم گرفتم.

نمیتونستم درد جدایی رو تحمل کنم، من حالا بی‌طاقت‌ترین مرد دنیا بودم.


بعد فوت اون خدابیامرز دیگه این حالت‌‌ها به سراغم نیومده بود‌. ولی وقتی با مهدخت بودم، دلم نمی‌خواست زمان بگذره.

کاش میتونستم حرف دلم رو بهش بگم.


فردا مدارک رو به علی اکبر میدم، اونا معتقدن کپی مدراک ممکنه توسط ترمه از کشور خارج شده باشه و یه جایی لو بره.

باید چک بشه که مدارک لو رفته یا نه... از نتیجه کار استرس داشتم.

زیاد لفتش میدادن، نباید بذارم اعتماد کم‌رنگی رو که مهدخت بهم پیدا کرده، از بین بره.


اون از عشق حرف زد، شایدم میخواد گولم بزنه!

ولی هر چی بود، برای منِ تشنه، مثل سرابی بود که از دور دیدم.

وقتی نزدیکش می‌شم... بوی عشق رو می‌فهمم... کاش واقعیت داشت.


همه‌ی آدما بیشتر اوقات فکر میکنن، هنوز کلی زمان دارن تا با کسایی که دوستشون دارن، وقت بگذرونن یا بهشون چیزایی که میخوان رو بگن ولی بعدش یهو یه اتفاقی میفته که باعث میشه، به کلمه‌ی کاش فکر کنن.


دلم نمی‌خواست بیشتر از این با هم صیغه بمونیم... با مشخص شدن پاک دستی مهدخت، با پدر صحبت می‌کنم و دستش رو می‌گیرم و می‌برمش محضر و با عقد دائم کار رو تموم می‌کنم.


حلما یواش در رو باز کرد و خزید تو اتاق، با دیدن من پشت میز... لبخندی تحویلم داد.

بعد ماجرای مهدخت، نگاه‌شو ازم میدزدید.

بابت کارش هنوز توبیخ نشده و حالا نوبت تنبیهش بود‌.


- حلما، بابا جون عمه فتانه بارداره و باید استراحت کنه، می‌دونی که دکتر براش استراحت مطلق داده.


با کتاب شعر اهدایی مهدخت تو بغلش، قدمی جلو اومد و کنارم نشست.

- از این به بعد زیاد...


حرفم رو قطع کرد، تیز نگاش کردم... از دخترم بعید بود.

- حال مهدخت خانم خوبه بابا؟


میخواست با یک تیر دو نشان بزند.

- اره بهتره خدا رو شکر، خوابیده بودن.


کمی جلو خم شد تا مچم رو بگیره، نفس عمیقی‌ کشید. آنقدر نزدیک که خنده‌ام گرفت. کم مونده بود، تموم آبی رو که از لیوان تو دهنم ریخته بودم رو بیرون تف کنم.


#پارت_232




کور خوندی حلما خانم، من دوش گرفتم و عطر تن مهدخت رو نمیدم.

مو به مو کارایی که فتانه ازش خواسته بود رو انجام میداد.


- حلما جان، بابا یه خواهشی ازت دارم.


ادامه‌ی بحث فتانه لازم بود و باید امشب تموم میشد.

رو تخت نشست و سراپا گوش شد.


- میدونی که به زودی عمه فتانه فارغ میشه و باید برگرده پیش خانواده‌ی همسرش، زیاد به هم وابسته نشین، بعد رفتنش دلتنگش میشی عزیزم.


گره روسری و بعد گیره‌ی موهاش رو باز و  رها کرد. کردنش رو بالا گرفت و دستاش رو پشت سرش و زیر موهاش کشید و تابی به اونا داد.


- اتفاقا عمه به خانم بزرگ سپرده تا آقابزرگ با پدر شوهرش حرف بزنه که اگه اونا هم راضی بودن، بذارن عمه و بچه‌هاش برای همیشه اینجا باشن.


پژمرده شدم، آنقدر واضح که حلما ابرویی بالا داد.

اگه مهدخت و فتانه یه جا باشن... مثل آتیش و بنزین همیشه شعله‌ور میشن و این وسط زندگیمون به خاکستر تبدیل میشه.


کنارش دراز کشیدم و بوسه‌ای روی موهاش نشوندم. انگار خدا می‌دونسته فاطمه رفتنیه، این دختر رو قالب و کپی مادرش خلق کرده بود.

به ثانیه نرسیده، خوابید و پدر گرفتارش رو با حرفاش‌ گرفتارتر کرد.


کل باغ در سیاهی کامل غرق بود.

شب رو به زیبایی نگاه کن، سیاهی رنگیه به زیبایی افکار آدمی... به زیبایی موهای سیاه و زلال عشقم.


وقتی دست‌های ظریف مهدخت رو میگیرم، دیگه احتیاجی به تسبیح ندارم.

دستای دلبرم رو که سهیم میشم، با انگشتاش، ذکر دوست داشتن رو می‌گم.


دل را اگر سر شوقی هست آن تویی.


با افکارم ‌درگیری پیدا کرده بودم، هر کاری میکردم سمت مهدخت نَرن ولی باز قشون قشون روونه میشدن به سمت دلبر ناز و چشم‌عسلیِ مو بلندم.


سعید تو نمی‌تونی همه رو راضی نگه داری! مواظب باش وقتی داری این کار رو میکنی، آدمایی که دوستشون داری رو از خودت دور نکنی.


همیشه به پسرای جوان فامیل و کارمندای زیر دستم میگم «هیچ وقت از سر نیاز با کسی وارد رابطه نشید... با دل کسی بازی نکنید.»


ولی حالا خودم تو عمل با تئوری‌هلم زمین تا آسمون فرق داشتم... اگه اون با دلم بازی کرده باشه چی؟


نتیجه هر چی بود من به این سرخوشی چند وقت راضی بودم.

مهدخت با حضورش احساساتی رو تو قلبم بیدار کرد که اونا رو خیلی وقت پیش دفن کرده بودم.


از اون لحظه‌ی اول که دلم با دیدنش لرزید، جهان از آنچه بود در نظرم زیباتر اومد.

اگه همین الان حلما، به خاطر بلوغ و کنجکاوی ازم‌ بپرسه «بابا عشق چه شکلیه؟» حتما بهش جواب میدم «شکل خنده‌های زیبای مهدخت.»


مثل مولوی باید بگم:

گَهی در گیرم و گه بام گیرم

چو بینم روی تو آرام گیرم


#پارت_233




به کف دستام زل میزنم، چند ساعت پیش اینا تو موهای مهدخت رفته و خیال خلاصی نداشتن.

باید یه کم بخوابم این چند روز حال مهدخت وخیم بود و تقریباً کل باغ فهمیدن که من دو روز بالای سرش نشستم.


عجیب بود واقعا، چرا کسی بهم گیر نمی‌داد؟ نکنه فکر کردن این شب‌زنده‌داری‌ها از ترس بوده!؟


هر فکری غیر این، میتونه برای مهدخت و من خطرناک باشه، نباید بی‌گدار به آب بزنیم.


سودابه و سمانه در حال برو و بیا بودن و وضعیتم رو دیده بودن.

حلما هم مجبوراً سری به مهدخت زد و با دیدن حال بدش، نگران و مستاصل کنارش نشست و فقط نگاش کرد.

میشد حس تلخ ارتکاب گناه و عذاب وجدان رو تو چِشم‌ها و حرکاتش ببینی.


مادرم دیگه زیاد تحویلم نمی‌گیره، یعنی من باید بین خانواده‌ و مهدخت یکی رو انتخاب کنم؟

سرنوشتی بدتر از گیر کردن تو جزیره‌ای کوچک و تنها، بدون هیچ...


بعد نماز، به طرف کلبه نگاهی انداختم.

برای سلامتیش کلی دعا کردم.

حسام ضربه‌ای به پهلوم زد و قبول باشه‌ای گفت... جوابش رو دادم.


- آقا سعید خان!

از طرز صدا زدنش خنده‌ام گرفت:

- چیه باز... این مدلی صِدام میکنی؟

دندوناش رو به شکل مسخره‌ای نشونم داد:  

- بریم اتاق، باهات کار دارم!


پشت میز کارش نشست و منتظر شد تا سمانه به اتاق خواب بره.

کتابخونه‌ی نسبتاً بزرگی داشت، پر از کتاب‌های پزشکی... کتاب‌های قطور و رنگارنگ.

دستی روی کتاب‌های بیرون زده کشیدم و بعضی‌ها رو هُل دادم سر جاشون.


دقیق نگاهم میکرد و موهای آشفته‌ی یکی در میونش رو مرتب کرده و پشت میز نشست.


- دیگه کم‌کم داری کچل میشی ها، دکی جون.


سری تکون داد و نگاه مسخره‌ای به بیرون اتاق انداخت و با صدای آرومی جواب داد:

- از دست خواهر مُکرمه‌ی شما به این روز افتادم.


رو مبل روبه‌رویی نشسته و منتظر نگاهش کردم.


- وگرنه تو که باید یادت باشه، چه گیسو کمندی بودم من.


بلافاصله عکس روی میز دوران دانشجویی و مجردی چهار نفری رو برداشت و نشونم داد.

با صدای بلند هر دو خندیدیم.

پا رو پا انداخته و دستام رها رو دسته‌ی مبل، سری تکون دادم و یاد گذشته افتادم.


چهار دوست، صمیمی و با محبت.

- سعید یه چیزی ازت می‌پرسم، تو رو جان دخترا می‌خوام راستش رو بهم بگی.


از فکر چند سال پیش، پر کشیدم و برگشتم تو اتاق کار حسام. دستی تو موهام کشیدم.


#پارت_234




با تُنِ صدای آروم رو میز خم شد و با ابروهایی جمع شده بالای پیشونی ازم پرسید:

- تو... تو به شاهدخت علاقه‌مند شدی، درسته؟


از کودکی با حسام‌ و علی اکبر و عماد بزرگ شده و تقریباً تو یه رِنج سنی بودیم.

هر سه مثل برادرم بودن... مخزن اسرار هم.

بزاق گلوم رو به سختی پایین فرستادم.


- اونقد باهوش هستم که از خنده‌های بی‌دلیلت، از نگاهای مخفیت، از بغض‌های سنگین و صدای گرفته‌ات، از حواس‌پرتیات به راز تو قلبت پی ببرم.


خود اون یه روزی عشق به سمانه رو زیر درخت مجنون بهم اعتراف کرد و ازم خواست براش برادری کنم و با سمانه حرف بزنم.

خودش این دوران رو گذرونده بود.


نگاهم به گلهای فرش دوخته شد... دو ماهی روبه‌روی هم، دو چنار، دو دختر و دو پسر.

انگار بافنده همه چیز و همه کس رو زوج می‌دیده!

همه‌ی شِکل‌های فرش قرینه بودن.

گل بوته‌ها، دختران کوزه به دست، ماهی‌ها، سرو... همه.


مثل دزدی که حین دزدی، دستش رو شده باشه، به تته‌پته افتادم.

- حسام بی‌خیال شو، کی تو این هاگیر واگر عاشق میشه؟ مگه وضعیت رو نمی‌بینی!!


لبخندی زد و چای تازه دمی رو که سمانه قبل رفتن، به اصرار روی میز گذاشت رو تو فنجون ریخت.

فنجون رو دستم داد:

- سعید من بچه نیستم، قبلا اگه به رفتارت شک داشتم، تو این چند روز مطمئن شدم که عاشقش شدی.


قند رو تو دهنش انداخت:

- البته از من خیالت جمع‌جمع باشه، به کسی لو نمیدم‌.


بخار محوی از وسط فنجون بلند شده بود.

نفس عمیقم رو بیرون داده و با بخار تلاقی شد.

پوزخندی زدم و سری تکون دادم:

- آره خیالم که جمعِ... فقط خواجه حافظ شیرازی از ماجرای صیغه خبر‌دار نشده که اونم عُمرش کفاف نداد.


خندید و فنجون خالی‌ رو گذاشت روی میز و بلند شد و اومد کنارم رو دسته‌ی مبل نشست.

اگه سمانه ببینه، پوستش کَنده است.

خیلی رو وسایل زندگیش حساسه.


- مرد مومن تو این چند روز انقدر تابلو بازی درآوردی که همه فهمیدن، از کنار تختش جُنب نخوردی، دستِت از دستاش جدا نمیشد... خب مردم که کور نیستن.


راست میگفت، خودم با رفتارام باعث شدم تا همه بفهمن که من به مهدخت نظر دارم. همچنان امیدوار بوده و خودم رو گول میزدم که نه کسی چیزی نمیدونه‌.


دستی رو شونه‌ام گذاشت، عینکش رو برداشت و رو میز انداخت.

چشم‌ها و استخون دماغش رو کمی‌ ماساژ داد:

- دور از شوخی، سعید بهتره دست بجنبی، تو و خانم دکتر لیاقت یه زندگی عاشقانه رو دارین.


نگاهم رو چراغی که ته باغ سوسو میزد، گیر کرد... باید صبح درستش کنم.


#پارت_235




- تو این مدت با شناختی که ازش دارم، اون دختره با حجب و حیایی هست، نذار بیشتر از این بینتون جدایی بیفته.


مثل پسرای شیطون، دستی به ریشش کشید:

- وگرنه دکتر کبیری به کمین نشسته‌ها...


خندید و عصبانیم کرد.

نگاه تندی به سمتش نشونه رفتم.

دستاش رو بالا برد:

- باشه بابا تسلیم...


باز برای خودش چای ریخت:

- جدا از شوخی، کبیری و پسرش این روزا خیلی دور و بر شاهدخت می‌پِلِکن.


دندونام رو هم فشرده شد و چونه‌ام لرزید.

- پس چرا بهم چیزی نگفته؟


این صدای من نبود... نه نبود.

حسام متوجه وضعیت خرابم شد:

- چی بگه بیچاره؟ بگه خواستگار دارم، اونم چه خواستگاری؟


- زودتر کارا رو راست و ریس کن و دست بجنبون داداش.


حسام زنگ خطری رو برام روشن کرده بود که فکر میکردم، دیگه خاموشش کردم.

در رو بست تا صحبت‌های بعدش رو کسی نشنوه.


- فتانه دنبالتونِ تا زَهرش رو بریزه، هر چه زودتر با علی‌اکبر هماهنگ کن و ببین مهدخت امن هست یا نه.


نگاهی به عمارت انداخت، خونه‌ی حسام چند قدمی با عمارت فاصله نداشت.


- اگه فتانه بدونه شما با هم صیغه هستین... وا ویلا.


به عمارت نگاهی انداخت، خانم‌بزرگ برای اینکه فتانه ماه آخرشه، اون رو به طبقۀ بالا یکی از اتاق‌های مهمون‌خونه اورده بود.


- بیا و درستش کن... تا آبروی مهدخت رو تو هفت آسمون نبره، ول کن نیست.


به چای قرمز توی فنجون چشم دوخته و به حرفاش گوش دادم.

حسام میتونست بار عشق مخفی من به مهدخت که رو دوشم سنگینی میکرد،

کم‌ کنه.

سری تکون داده و از چشمای حسام‌ نگاه گرفتم‌ و سمت عکس چهارنفره‌ی دوران مجردی برگشتم.


- من...من نمیدونم کِی بهش... یعنی نمیدونم‌ کِی...


خندید و با شیطنت چشمکی به سمتم نشونه رفت.


- حسی که تا حالا تجربه نکردم... الان به جایی رسیدم که اگه اون نباشه، نمیشه، نمیگذره، نمیخوام بدون اون... نمیتونم زندگی کنم.


دستش رو به کمرم کشید:

- خدا رو شکر، برات خوشحالم، تو لیاقت بهترین‌ها رو داری


#پارت_236




دستی به صورت و ریشم کشیدم:

- نمیدونم حسام؟ تو بد برزخی گرفتار شدم... نمیدونم اون چه حسی بهم داره؟ یه چند باری که کنار هم بودیم، از... از حرفاش‌، کاراش شَک کردم که اونم بهم علاقه داره، ولی نمیدونم....


مثل من رو زانوهاش خم شد:

- پس حالا میخوای چی کار کنی؟


- همین دیگه، برام مشخص نیست که مهدخت بازیگره یا عاشق.


قوری رو از روی میز برداشت:

- سرد شد، برات یکی دیگه بریزم؟

بلند شدم:

- نه دیگه باید برم... راستی....


حرفم رو قطع کرد و با خنده گفت:

- میدونم ... میدونم... از این قضیه‌ی ترمه و مدارک به کسی چیزی نمیگم، البته اگه تو تابلوبازی درنیاری.


قوری روی میز گذاشت و با خنده سمتم برگشت:

- امیدت به خدا باشه سعید، ایشالا مهدخت از این امتحان رو سفید بیرون میاد و دیگه....

با دستش رو میز ضرب گرفت:

- امشب چه شبیست، شب مراد است امشب...


با انگشتم سرش رو نشون دادم و چند ضربه رو هوا ضربه زدم.. بیرون رفتم.

خدا رو شکر که تونستم‌ راز دلم رو به یکی بگم... بار سنگینش کمرم رو خم کرده بود.


صبح قبل رفتن، باز بهش سر زدم.

تو ملافه‌ی سفید پیچ خورده و آروم خوابیده بود.

گره ابرویی تو صورتش بود، انگار تو خواب هم با کسی دعوا داشت. دستی رو موهای پخشش تو تخت کشیدم.


اون‌ روز نگاه از ساعت بزرگ‌ کارگاه مهندسی نظامی برنداشتم، خدایا کی ساعت دیدار مهدخت نصیبم‌ میشه!!

نهار رو به اجبار تو کارگاه خورده و تا عصر مشغول بودم، چند باری به گوشی مهدخت زنگ زدم تا حالش رو بپرسم.

ولی جواب نداد.

نگرانش‌ شدم، نکنه باز...


- سلام‌ سودابه جان، آبجی یه زحمت بکش ببین مهدخت خانم‌ حالش خوبه!


سودابه پشت گوشی حق به جانب جواب داد:

- نگرانش نباش اون از من و تو سالم‌ترِ، دخترا پیشش بودن، با هم کلی بگو بخند و بازی کردن. حانیه میگفت، شاهدخت براشون قصه خونده و بعدش با هم‌شطرنج بازی کردن.


خیالم‌ کمی راحت شد.

موقع شام، همه زیر درخت‌های باغ، سفره‌ای بلند و پُرروزی چیده شده بود.

دلم‌ میخواست مهدخت هم کنارم می‌نشست.

بعد از شام، مردها به آلاچیق رفتن، دور پدر جمع شدن تا در موردی نظرخواهی کنن.


فرصت رو غنیمت شمردم و طوری که کسی متوجه نشه، کنار کلبه رفتم.

مهدخت‌ رو تراس نشسته و جلوی روسری‌شو باز گذاشته بود‌.

هرازگاهی قاشقی غذا برداشته و تو دهنش‌ میذاشت. قیافه‌اش کمی گرفته بود.

نگاهش به روزنامه‌ی توی دستش بود.


‌کمی زیر درخت غرق تماشاش شدم. من تصمیم گرفتم دوسِش داشته باشم، باهام سرد باشه، بد باشه، حتی منو نخواد، بازم تصمیم دارم دوسِش داشته باشم.


#پارت_237




ابتدا فکر میکردم، اومدنش با ما یه شوخی کثیف باشه. برای خُرد کردن ما، تحقیرمون.

جاسوسی یا هر کوفت و زهرمار دیگه.

تا اینکه با هر بار دیدنش قلبم‌ لرزید... هیچ اتفاق دیگه‌ای رو من تاثیر نکرد جز نگاه اون.


دلم میخواد برم کنارش، دم گوشش لب بزنم «تو دوست داشتنی‌ترین پیچکی هستی که دلم میخواد، به دست و پای زندگیم بپیچی و مدام قد بکشی و حال هر ثانیه‌ی زندگیم رو خوب کنی.»


از پله‌ها بالا رفتم، با دیدنم خواست از پشت میز بیاد بیرون که سریع رفتم و رسیدم بهش:

- نه زحمت نکش، سفره حرمت داره، بفرما.


من کنارش میمونم تا دیگه دلش از دنیا و آدماش نگیره. مهدخت کم‌کم داره تبدیل به رویا میشه... دارمِش و نَدارمش!!

بدترین تضاد دنیا.


- شام‌خوردی؟

لبخندی شیرین زد. به موهای زیباش که مثل آبشار کنار شونه‌هاش ریخته بود زل زدم. رد نگاه‌مو گرفت. دستی به روسری برد و روی سرش جابه‌جا کرد.


- بله ما خوردیم.


آروم و با احتیاط بلند شد و دستمال سفره رو تو سینی گذاشت:

- بهتره بریم تو کلبه.


خوشحال از این پیشنهاد، چشمام برق زد.

دستم بی‌اختیار روی قلبم رفت. من توقع زیادی نداشتم دقایقی کنارش، روزم رو می‌ساخت.


با صدای گوشی برگشت و نگاهم کرد، علی‌اکبر بود... ازش معذرت خواستم، اون‌ به کلبه رفت و من تو تراس جواب تلفن‌ رو دادم.

علی اکبر با خبری که داد، خوشحالم کرد، خدا رو شکر پاک‌دستی مهدخت و ترمه ثابت شد.


با لبخندی بر لب وارد پذیرایی شدم، تو آشپزخونه‌ی کوچیکِش ،پشت اوپن ایستاده بود و نگاهم میکرد.

- چایی میل داری؟


من با اون کاملم.

زمانی که برای بار اول، نگاهم رو دقیق تو صورتش انداختم، فقط داشتم نگاهش میکردم، ولی اون دلم رو واقعا برد.


- درد نداری؟


دست به قوری برد.

- بهترم... نگفتی، چای؟

رو مبل نشستم:

- بله حتما


مثل زن و شوهرهای واقعی شده بودیم.

ذوق‌زده به حرکاتش نگاه کرده و باورم‌ نمیشد شاهدخت داره برام چای میاره.

بلوز و شلواری یاسی تنش کرده بود، با دو فنجون چای اومد و کنارم نشست.


موهاش رها در هر سوی صورت و شانه.

کمی آرایش داشت، وقتی دید با دقت نگاهش میکنم، سرش رو انداخت پایین و گونه‌هاش رنگ گل‌های توی باغ شد.


- خدا رو شکر حالتون بهتر شده.


#پارت_238




تبسمی کرد و چال گونه‌اش رو به رخم کشید:

- بله بهترم به لطف شما... کم‌کم دیگه مرخصیم هم تموم میشه، باید برم بیمارستان.


فنجون چای رو سمتم گرفت.

انگشتاشو لمس کردم، داغ بود، داغ داغ....

از ترمه گفت، از مادرش... نگران‌ بود چرا باهاش تماس نمی‌گیرن؟

همه‌ی وجودم چشم و گوش‌ شده بود.

حرف این و اون رو میزد، ولی از خودمون نمی‌گفت.

از دخترا پرسید:

- چرا نمیان پیشم؟ دلم براشون اندازه‌‌ی قلب گنجشک شده.


اون بهترین و خوش قلب‌ترین دختر دنیا بود. موقع حرف زدن، دستاش رو حرکت میداد و گاهی اَبروهاش بالا میرفت و می‌خندید و گاهی گرۀ‌ریزی به اونا میداد.

گاهی بین حرف زدن، موهاش میومد وسط و اونم پسشون میزد.


نمیدونم چای رو چطوری تموم کردم. طاقت نیاورده و طره‌ای از موهای مزاحم رو پشت گوشش گذاشتم. سرش رو پایین انداخت و دستای لرزونش با فنجون مشغول شد.

چونه‌اش رو گرفتم و سرش رو بالا آوردم:

- خدا رو شکر رنگ و روت خیلی خوبه.


دلم می‌خواست از احساساتم‌ بگم، ولی انگار فراموشی گرفته و چیزی تو چَنته نداشتم.

صدای گوشی از اتاق مهدخت، حرفامون رو ناتموم‌ گذاشت.

انگشتاش رو گذاشت رو دستم و با اجازه‌ای گفت و خرامان به سمت اتاق رفت.

بوی عطرش، تو کل کلبه و شاید باغ پیچیده بود.

شاید مهدخت بوی عطر گل‌های باغ رو گرفته بود، چون همیشه بین اونا بود.


حالت کرختی به بدنم دست داد.

تا به خودم اومدم، کنارش ایستاده بودم.

با مادرش حرف میزد، چراغ اتاق خاموش بود. تو تاریکی اتاق بهش رسیدم.

متوجه حضورم‌ نبود.


- سعید هم خوبه مامان، الان اینجاست. نه...نه...نگران نباش، حواسم هست.


خنده‌ی مستانه‌ای سر داد و دستی تو موهاش برد. تقصیر دلم نبود، تماشای اون زیباست، دلم میخواد همه کَس و کارش بشم.

موهایی به زلالی شب و زیبایی آبشاران... ریخته تا کمرِ باریکش.

انحنای بدن و کمرش، تماشایی بود.

اون زنم‌ بود و نمی‌تونستم باهاش باشم.

این عذاب‌آورترین شکنجه‌ای بود که میشد نصیب یه مرد بشه‌.


برگشت و خودش رو تو آغوشم دید، هینی کشید. دستم رو طرفش بردم و نگهش داشتم تا نیفته.

- نه مامان جان، نگران نباش... چیزی نیست.


دستش رو گذاشت رو قلبش:

- اگه ممکنه من بعداً تماس بگیرم... پس خدانگهدار.


گوشی‌شو روی پاتختی گذاشت... تو تاریک و روشن اتاق، یه دست‌شو روی شونه‌ام و دست دیگه‌شو رو قلبم گذاشت. لبخندی زد و خودش رو بهم نزدیک کرد.

- چرا قلبت داره از سینه بیرون میزنه؟


#پارت_239




«سعید از امروز به بعد با دست‌های خودت موهاش رو بباف، گوشواره گوشش کن، نوازشش کن... زن‌ها از گرسنگی نمی‌میرن، بی‌توجهی و بی‌مهری اونا رو می‌کشه.»

حرف‌های آقابزرگ سیزده سال پیش‌ وقتی با فاطمه‌ عقد کردم، تو گوشم پیچید.


مهدخت مثل یه تشنه به لبام چشم دوخته بود.


- بابت اون همه بی‌توجهی و ...

دستش رو گذاشت رو لبام تا ادامه ندم.

چقدر تنش به آغوشم میومد... برازنده و زیبا... انگشت‌شو بوسیدم.

باز لبخند و چشمانی وحشی و اغواکننده.


- اگه بهت بگم دوسِت دارم، چه جوابی بهم میدی؟


فقط تونست نفسِش رو آزاد کنه و بهم تکیه بده؛ چشماش رو پرده‌ای از اشک گرفت.

آب دهنش رو به زور قورت داد و با نفسی عمیق چشماش رو بست.


- مهدخت... من... من دلباخته‌ات شدم، گاهی وقتا اونقدر دوستت دارم که... که از وحشت به لرز میافتم.


اشک چشماش روی گونه‌های برجسته و سرخش راه پیدا کرد.

_______________________


مهدخت


قلبم مثل یه گنجشک گرفتار تو قفس، دیوانه‌وار در تقلا بود.


خدایا شکرت، بعد از دو سال خیالبافی و خلسه‌های خیالی عاشقانه با سعید، حالا او رو‌به‌روم، مثال سروی بلند بالا ایستاده بود و به عشقش اعتراف میکرد.


باید به حیاط بِدَوم، اتاق گنجایش این همه خوشبختی رو نداره.

نگاهش برق میزد. چند تار موی سفید اطراف شقیقه و ریشش دیده میشد، همه‌ی اجزای صورتش زیبایی خاصی داشت.


هیچ‌چیز دوست داشتنی‌تر از آدمای مغرور ولی عاشق نیست. همه‌چیز تموم شد، اون به عشق اعتراف کرد؛ نمیدونم چرا ته دلم نگرانم؟

یعنی این خوشبختی تا کی دووم میاره؟


آغوشش وطنم بود، باید به وطنم برگردم.

دلم پر از حرف‌های نگفته است.

ما هر دو به هم خوشبختی، عشق و آغوش گرم بدهکاریم.


#پارت_240




دستی رو ریشای زیباش کشیدم. انگشتام ناخودآگاه باز رو صورتش ایستاد.

بوسه‌ای روی سرانگشتام گذاشت، گرمایی جانسوز که نشون از آتیش درونش داشت.


- ولی کارات و حرفات این عشقی رو که میگی، نشون نمیده!

تاریک روشن اتاق نمیذاشت صورتش رو دقیق ببینم.


- واقعا نیمدونم تو زندگیِ تو چه نقشی دارم؟ از رو اجبار صیغه‌ام کردی یا ...


دستمو آروم رو سینه‌اش کوبیدم.

- سعید اون روز تردید رو تو چشمات دیدم،

تردید از چی؟


چشماش به خون نشسته بود. از بی‌خوابی بود، اون یه تنه کشور رو تو دست داشت و کسی کمک حالش نبود.


صورتش رو به طرف پنجره برگردوند.

خودش هم میدونست دارم‌ راست میگم.

دوست نداشتم مستاصل ببینمش.

جوابی نداشت بده.


- بهتره بری یه کم بخوابی، چشمات مثل کاسه‌ی خون شده.


نگاهم کرد. نگاهی که چهارستون بدنم لرزید، حتماً فهمید.

- مهدخت، اینجا جاش نیست که با هم بحث کنیم، بعداً در این مورد صحبت می‌کنیم.


ناگزیر لبخندی رو لب نشوند:

- من فقط اومدم اینجا تا راز دلم رو بهت بگم.


بازوهاش دور شونه‌هام شل شد.

- اومدم بهت بگم که نمی‌تونم قول بدم با من بهترین و آرومترین زندگی رو داشته باشی.


باز دستش سُر حورد سمت صورتم.

گونه‌‌ام رو نوازش کرد، صورتم رو خم کردم  سمت دستش.

- شاید زندگی با آدمی مثل من، کنار من بی‌دردترین زندگی دنیا رو نداشته نباشی.


تیله‌های مشکی، تو تاریکی اتاق با ستاره‌ی تو آسمون، بی‌شبیه نبود.

اون چشما و گرمای تنش، به تنهایی برای جنون و دیوانگی من کافی بود.

دلش نمیخواست ازم دور بشه.


- منم همینطور، بهت قول میدم تا آخرین نفس زندگی باهات باشم.


از هم فاصله گرفتیم مثل دو قطب آهنربا.

ملاحظه‌ی جسم بیمارم رو کرد وگرنه پایه‌ی همه‌ی دیونه‌بازیا بود.

گرمای دلچسبی تو بدنم در جریان بود که اگه مدیریت نمیشد، کار دستم میداد.


یه بالش و روتختی برداشتم و گرفتم سمتش:

- برو رو کاناپه بخواب.


این چند روز به خاطر من خیلی تو عذاب بود. چشماش رو از صورتم برداشت و رو لب‌هام نگاهی انداخت:

- هنوز کبودی‌شون خوب نشده.


با بی‌حالی جواب دادم:

- اونم‌ خوب میشه. همه چی برای خوب شدن، زمان نیاز داره سعید.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

روزها ✨

amiracle | 19 ثانیه پیش

شغل یابی

delso | 21 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز