2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88659 بازدید | 2268 پست


پارت_195#  




نگاهی به لباس‌های مچاله گوشه‌ی پذیرایی انداختم. با چه سرخوشی اینا رو پوشیدم و رفتم، مثلا دعوتم‌ کرده بودن برای نهار.

قرصی خورده و روی کاناپه دراز کشیدم و صدای تلویزیون رو کم کردم و....


- تو منو داری... واسه‌ی همه‌ی روزهای سخت زندگیت، واسه‌ی اون روزهای لعنتی که گلوت پر از بغض بود و نتونستی خالیش کنی.

- ولی سعید... تو... تو که منو دوست نداری...


با صدای بگو و بخند جمعیت بیدار شدم.

چه خواب شیرینی بود.

شیرینیش زیر دندونم مونده بود.

ساعت دیواری رو نگاه کردم، ساعت هفت شب بود.


گردنم درد میکرد. زیر دلم تیر می‌کشید و ول میکرد، کم‌کم درد به سمت راست شکمم کشیده می‌شد.

هنوز آثار قرص تو سرم بود و خمیازه می‌کشیدم. کتری رو به برق زدم و یه چای گرم خوردم، حالم کمی جا اومد.


صدای خنده و تولدت مبارک همه جای باغ شنیده میشد. حلما دختر بزرگ سعید خان بود و همه دوستش داشتن‌.

بیشترین شباهت رو هم به مادرش فاطمه داشت.


حواس هیچکس بهم نبود، فکر و خیال از درون داشت مثل موریانه منو میخورد.

تَرک برداشته بودم، ولی نمی‌خواستم بشکنم.


دلم میخواست منم دعوت میکردن ولی چه فایده باز فتنه خانم پیش همه زخم میزد و می‌چزوند.


ترمه همیشه از مادر خدا بیامرزش یه حرف جالبی میگفت: مهدخت جان مامانم همیشه میگه خدا بدون احوال پرس نزاتِد.


به این جمله‌ی عجیب مادرش می‌خندیدم و با حالت مسخره جواب میدادم: بله... بله جناب فیلسوف شما درست میفرمایید.


ولی حالا با پوست و گوشت تنم درک میکردم که منظور مادرش چی بوده، حالا می‌فهمم همه کَسم ترمه بوده و بس.


سردم شد و به خودم لرزیدم، اونم وسط تابستون. روتختی رو برداشتم و دور خودم پیچیده و رو مبل مچاله شدم.

باز زیر دلم درد گرفت.

چراغ‌ها رو روشن نکردم و تو تاریکی نشسته و به صدای شعرای محلی که دخترای جوون میخوندن و دست میزدن، گوش دادم.


از لای پرده، باغ رو نگاه کردم.

میزهای زیادی زیر درخت‌ها چیده بودن و همه داشتن می‌گفتن و می‌خندیدن... میوه، شیرینی و شربت رو میزها رو پر کرده بود.

اگه من نبودم و از خودگذشتگی نمی‌کردم الان این بگو و بخند هم نبود، ولی کسی نیست بگه: خَرت به چَن مَن.


به من که میرسه میگن باید تا سال عماد صبر کنی، ولی برای یه دختر سیزده‌ساله چه بریز و بپاشی کردن.


#پارت_196




درد زیر دلم زیاد شده بود.

با صدای در از فکر و خیال اومدم بیرون.

با همون روتختی که دور خودم پیچیده بودم، در رو باز کردم.

سعید و مادرش بودن، از جلوی در تکون نخوردم دلم نمی‌خواست کسی بیاد تو.

دلم می‌خواست تو تنهایی غرق بشم و کسی نتونه جسدم‌و از ساحل غربت پیدا کنه.


سلام‌ بی‌رمقی دادم... زل زدن تو صورت بی‌روحم.

به صورت سعید نگاه کردم، سعیدی که نمیدونم تو ذهنش چی گذشت وقتی فتانه اَنگ هرزگی بهم چسبوند؟ چی تو وجودش گذشت که حتی لب وا نکرد تا سرم داد بزنه و بگه اینا درست میگن؟


چشمای سعید پر از حرف بود. ولی چه فایده... گوش شنوای من کر شد، دیگه با حرف خام نمیشم.


-‌ وا تو این گرما این چیه پیچیدی دور خودت؟ چراغ‌ها رو چرا روشن نمی‌کنی؟


صورت زیبا و مخوف خانم بزرگ، برخلاف همیشه، ذره‌ای تو دلم رو خالی نکرد.

با صدای آرومی جواب دادم:

- این جوری راحتم، شما اَمرتون‌ رو بفرمایید؟


فهمیدن که حال و حوصله‌ی صحبت با هیچ‌کسی رو ندارم.

رو تختی رو تا زیر گردنم بالا کشیدم.

سعید پیشنهاد داد:

- بهتره تو تراس چند دقیقه بشینیم.


کت و شلواری زیبا به تن داشت و بوی عطرش هوش از سرم برد. به خودم نهیب زدم که زیادی تند میری، افسارت دست خودت باشه دختر.


با همون رو تختی بیرون اومدم.

خانم‌بزرگ نگاهی که ازش تنفر ترشح میشد رو دوخت تو صورت رنگ پریده‌ام.


چقدر بی‌رحم بود این زن... زنی که تندیس بی‌احساسِ یه مادر رو یدک می‌کشید.

بدون روسری بودم... دیگه برام هیچی مهم نبود، دلم‌ از همه‌شون شکسته بود.

انگار‌ نه انگار چند ساعت پیش منو ترور شخصیت کرده بودن.

با بی‌حالی روی صندلی نشستم.


- تنهایی؟


جواب دادم:

- مگه کسی قراره پیشم باشه؟  

جواب داد:

- نه خوب، چرا نیومدی اونطرف؟


نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- مگه اون طرف چه خبره؟


موهاش رو شونه‌زده و مثل قبل یه طرف صورت ریخته بود. نگاه دقیقی بهش انداختم، از گوشه‌ی چشم مادرش رو دیدم که داشت جون میداد.


انگار با نگاه به عزیزش، داشتم اون رو برای همیشه مال خودم می‌کردم، این‌ زن حتی دلش نمی‌خواست من و سعید به هم نگاه کنیم چه برسه به اینکه من رو عروس خودش بدونه.

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


#پارت_197




تو آینه‌ی چشمای بی‌احساسش زل زدم، اشک راه خودش رو پیدا کرد و روان شد و روی دستم چکید.

بیشتر‌ تو ملافه مچاله شدم.

سرشو پایین انداخت و لبش رو به دندون گزید.


خانم‌بزرگ با نگاهی حقیر گفت:

- تولد حلماست، آماده بشین تا بریم.


پوزخندی زدم. دماغم رو بالا کشیدم، هر دو متوجه پیشنهاد مسخره‌ای که داده بودن، شدن.


- نه ممنونم، دیگه برای امروز بَسَمه، دلم نمیخوام تولد حلما با اومدن من خراب بشه، حوصله‌ی یه جار و جنجال دیگه رو ندارم.


مثل شیشه باش، اگه شکستنت... تو هم‌ به اونا زخم بزن.

رو به مادرش کردم:

- حتماً بازم‌ با فتانه خانم هماهنگ‌ کردین، اگه حرفی تو دلش مونده، وسط تولد بهم بگه.


مادر سعید فهمید دارم‌ بهش تیکه میندازم، گردنی راست کرد و مثل طلبکارها از پایین به بالا نگاهم‌ کرد. مثل نارنجکی که ضامن نداشته باشه، رها شد.

- ببین مهدخت خانم تو خودت خوب می‌دونستی که کسی اینجا منتظر تو نبود. از همون روز اول به سعید هم گفتم این اینجا بمونه فتانه وِل کُنش نیست.


این!!! انگار درمورد گلدون نقره‌ای روی میز حرف میزد، این....

نگاه تیزش‌ رو به صورت سعید دوخت:

- ولی سعید قبول نکرد.


من‌و سعید سر به زیر نگاهمون روی کاشی‌های ایوان بود و خانم‌بزرگ تازه نطقش باز شده و دلش رو خالی میکرد.

برگشت و با خشم نگاهم کرد‌. اون مثلا یه زن و بالاتر از اون یه مادر بود، ولی بیشتر به یه شکنجه‌گر شباهت داشت.

زخم نمیزد، ولی زخم زبونش تا مدتها روحت رو به درد می‌آورد.


- امروز به سعید هم گفتم، شما خودت اومدی اینجا، کسی برات نامه‌ی فدایت شوم نفرستاده... پس باید با خوب و بد ما بسازی.


نمیدونم از من دل خسته چی میخوان؟

درد نگفته زیاد شده، ولی مَحرمی براش ندارم.


- راست میگین، من خودم اومدم و ای کاش...

با صدای ضعیفی جواب دادم و شاید نشنید.

ولی سعید یه ضرب سرش رو بالا آورد.


- تا سال عماد باید صبر کنیم، بعدش ببینیم سعید چه تصمیمی در موردتون می‌گیره.


چشمام رو بستم تا دیگه قیافه‌ی هیچ کدومشون رو نبینم. فکر میکردم برای عذرخواهی اومدن ولی حالا این زن مغرور داشت بهم متلک می‌انداخت که اگه سعید نَخوادت نمی‌دونیم چی کار کنیم؟


کاش وقتی نمیتونید حال کسی رو خوب کنید، لااقل بدترش نکنید.

دلم از سعید گرفته بود... اینکه دارم‌ سعی میکنم طوری رفتار کنم که هیچی برام مهم نیست، خیلی داره بهم فشار میاره.

دلم میخواست بلند شم و داد بزنم سعید چرا من باید تو رو دوست داشته باشم و عاشقت بشم.


#پارت_198




آروم لب زدم:

- آقا سعید قبل از اینکه بیام اینجا، بهم گفت که اینجا سرنوشت نامعلومی در انتظارمِِ.


نگاهمو به نقطه‌ای کور دوختم.

کاش‌ خدا آخر و عاقبتم رو به خیر کنه، انگار بدهکار این جماعت هم شدم.


با چند نفس عمیق، جلوی جیغم رو گرفتم، درد امونم رو بریده بود. چشمامو روی هم گذاشتم دردی سمج که تو کل بدنم پخش شد.


- ولی هیچوقت فکر نمی‌کردم که یه روزی بهم توهین کنن و بهم بگن بی پدرو مادر و هرزه... منم نتونم جوابشون رو بدم.


چشمام دوباره داشت از اشک خیس میشد. با روتختی وَر رفتم و نگاهشون نکردم.

با صلابت از جاش بلند شد:

- به هر حال فتانه از مرگ همسرش ناراحته و هر چی میگه رو به خودت نگیر.


نگاهی به من و پتو انداخت و نیشخندی زد:

- من میرم‌ پیش مهمونا.


حرفاش‌ سنگین بود، به سنگینی یه کوه.

شونه‌های ضعیفم تحمل نکرد و لرزید.


چشماش رو مثل همیشه سرمه کشیده بود. با اینکه‌ سِنی ازش گذشته، ولی همچنان همه‌ی امورات باغ دستش بود.

هیچ وقت ندیدم از بیماری یا درد گِله کنه.

چهارستون بدنش سالم بود. رفت و زیر لب نچ‌نچش به راه بود.


از بین درخت‌ها، با قدم‌هایی بلند... سمت میز فتانه و بچه‌هاش رفت. سر فرح رو بغل کرد و بوسید و برای فتانه شربت ریخت.

چقدر دلم میخواست منم اونجا بودم و از اون شربت خنک بهم تعارف می‌کردن.

دستام یخ بود، یخِ یخ.


سعید هم بلند شد، کت و شلوار خاکستری زیبا و برازنده‌ای به تن کرده بود.

برگشت‌ و نگاهم کرد.

دیشب تو هم گره خورده بودیم و امشب دوست نداشتم زیر نگاه‌هاش باشم.

کلافه بود، انگار دستاش اضافی بود و جایی براشون‌ نداشت.


دستاش‌رو جلوی بدنش قفل کرد، بعد تو جیب شلوار گذاشت و بیرون آورد.


- یه دقیقه صبر کن‌... باهات کار دارم.

با درد جانکاهی از صندلی جدا شدم.

چیزی تو وجودم ریخت، باید میرفتم سرویس تا ببینم چی‌ شده؟


از روی میز کادویی که قبلا آماده کرده بودم رو برداشتم، روتختی‌ هم روی کاناپه انداختم.

از تو اتاق چادرنماز و جانماز رو از کمد برداشته و باز با تموم دلتنگی بوش کردم.


به خدا اگه قدم به اتاق و خلوتم میذاشت؛ سرمو رو شونه‌های مردونه‌اش گذاشته و های‌های گریه میکردم و باهاش حرف می‌زدم.

بهش میگفتم، از دلتنگیم، از عشقم، از دوست داشتن... از اینکه همیشه پناهم باشه، پشتم باشه.


ولی اون نیومد، رو تراس تکیه زده به نرده و ساکت به جایی خیره شده بود.


#پارت_199




حس اضافی بودن اذیتم کرد.

با ولع بیشتری چادر نماز رو بوییدم، بوی عطر عشقم رو میداد.

برگشتم پیش سعید. به نرده‌ها تکیه زده بود و به چراغانی باغ نگاه میکرد.


شاید برات چیز مهمی نباشه... ولی قلب من بود که شکست آقا سعید سنگ دل.


به هم نگاه کردیم.

- این رو برا حلما گرفتم... بهش نگو از طرف منِ، شاید قبول نکنه.


به کادوی تو دستم نگاه کرد و قدمی جلو اومد.

- کاش تو هم میومدی.


با عصبانیتی که فوران کرد، جواب دادم:

- کجا بیام؟ خانواده‌ت چشم ندارن منو ببینن، حالا پاشم بیام تولد حلما و ناراحتش کنم تا بیشتر ازم متنفر باشه.


دستش تا روی شونه‌ام اومد، ولی باز پس کشید. خیلی نامرده، نمیدونه من براش میمیرم و باهام این کارا رو میکنه!!

- اینا رو هم بگیر‌.


با حرص پرتشون کردم تو سینَه‌ش.

تو هوا گرفتشون و با دیدن چادر نماز، ابروهاش گره کوری خورد.

دلم خنک شد... زدی ضربتی، ضربتی نوش کن جناب سعید خان.


با تعجب به وسایل نگاه میکرد.

- ترجیح میدم بی‌دین و ایمون باشم تا اینکه مثل شما روز و شب نماز و دُعام به راه باشه ولی راحت اَنگِ هرزه بودن رو به یکی بچسبونم.


وسایل رو انداخت روی میز و شونه‌هام رو محکم‌ گرفت، آنقدر محکم که نتونستم تکون بخورم.

- دیگه هیچوقت اون کلمه‌ی لعنتی رو به دهنت نیار... فهمیدی؟


گریه‌ام گرفت. تا حالا آنقدر عصبانی ندیده بودمش، چشماش آنی به خون نشست. نفس‌نفس میزد و به لباسم چنگ زده و ولم نمی‌کرد.


چشمای زیباش روی اجزای صورتم درحرکت بود. صورتش نزدیک‌تر شد، هُرمِ نفس‌های خوشبوش داشت دلمو نرم می‌کرد.

ولی نباید مثل دیشب وا بدم...


لباش میلرزید و باز صورتش‌ نزدیک‌تر شد.

قدمی عقب رفتم و پسش زدم.

- شما قبل اینکه منو بشناسین‌ قضاوتم کردین... ترجیح میدم بمیرم تا بخوام خودم رو بهت ثابت کنم.


کف دستم رو محکم رو سینه‌ی ستبرش کوبیدم:

- کاش این حرف‌ها و اُلدرم بُلدرمت رو برای فتانه جونت میزدی، نه من.


پا تند کردم به سمت پذیرایی:

- درسته کسی نمیدونه به هم محرم شدیم، ولی خودت که حالیته من ناموستم.


دستمو محکم گرفت و کشید سمت خودش، درد داشت به بیابون وجودم رخنه میکرد


#پارت_200




نیشخندی زدم:

- شاید هم... واقعا فکر کردی من هرزه‌ام بی‌غیرت...


در آنی آنچنان خشم تو وجودش تزریق شد و رگ‌ گردنش بیرون زد که ترسیدم و قدمی عقب رفتم. چشماش ریز شد و صدای سابیده شدن دندون‌هاش رو واضح شنیدم.


دست مشت کرده‌اش رو به سمتم پرتاب کرد و صدای محکم ضربه‌ای که به دیوار پشت سرم اصابت کرد.

بین دیوار و بازوهای قدرتمندش، اسیر شدم.

آب دهنمو به زور قورت دادم و جا نزدم.

تو صورتش زل زده و نگاهش کردم.

- من حالم خوب نیست، تو برو خوش باش‌ باغیرت.


برگشتم‌ سمت پنجره تا از زیر نگاه‌های سوزانش فرار کنم.


از پشت دستم‌ رو گرفت و صِدام کرد.

روزگاری آرزوم بود که اسمم رو از زبون سعید بشنوم، ولی حالا واقعاً ازش ترسیده بودم.

خشم این مرد هم به اندازه‌ی زیباییش غرقم میکرد.


- من اگه تو رو نمی‌شناختم که حتی ازت خواستگاری هم نمیکردم، با خودم نمیاوردمت، فکر کردی هر کی هر کیه؟


پشتم بهش بود و دستم تو دستش.

دستان گرمی که سرمای دستمو از بین برد.

- پس چرا... چرا...

ادامه ندادم، پس چرا نزدی تو دهن خواهرت؟


تن سردم، بین بازوهاش جا خوش کرد. اشک چشمام روان شد، از خوشی بود یا دلتنگی؟ نمیدونم.


- سعید همه بیرون هستن، ولم کن.


گرمای بدنش آرومم کرد، مثل یه مورفین آب رو آتیش بود.

نفس‌نفس میزدم و اشک می‌ریختم.

دستاش رو جلوی بدنم حلقه کرده بود و آروم نفس می‌کشید.


- بذار هرچی میخواد بشه، بشه... برام مهم نیست.


صداش غم داشت، انگار اونم سالها بغضی تو گلوش بود که نمیذاشت راحت باشه.


- چرا مهمه، امروز تولد حلماست، بذار خوش باشه.

ناخواسته از زیباترین‌ زندان دنیا دل کندم و به زور خودمو از بغلش خلاص کردم.


نگاهش نکردم، اگه نگاهش‌ میکردم دیگه واویلا میشد.

- دلت به حال تنهاییم نسوزه... من‌ دیگه خیلی وقته تنها شدم و کسی رو ندارم، برو به خوشیات برس.


ازش دورتر شدم:

- من تو این دنیا دیگه کسی رو ندارم، قلبم به تو خوش بود که اونم شکستی.


#پارت_201




قلبم مملو از تو بود که ندیدی....

افسوس که خیلی حرفا تو قلبم موند و تاریخش گذشت و نتونستم بهش بگم.


اشک‌هام رو پاک کردم و با ناباوری پرسیدم:

- سعید من چند هفته است که ناموس تو شدم؟


قدمی جلو گذاشت، چندباری دستاش رو آورد بالا تا دست‌هایِ خسته از بی‌کسیم رو بگیره، ولی دریغ...

خدا رو شکر، خودش رو کنترل کرد.


- تو که معروف بودی به غیرت!

نزدیکم ‌شد...خدای من، چشماش رو پرده‌ای از اشک پوشوند.

دلم پُرتر از اونی بود که بتونم ساکت باشم.

مثل بمب ترکیدم و برام مهم نبود که ترکشِش به کیا میخوره و کی رو ناراحت میکنه.


- اگه غیرت داشتی میزدی دهن خواهرت که بهم نگه بدکاره. حتما باور کردی!! آره میدونم که باور کردی، تو چشمات تردید رو دیدیم.


برگشت، سری تکون داد و دستش رو به پهلوهاش برد.


- اینو بدون... همیشه حرفی که میزنی مهم نیست، بعضی وقتا حرفی که نمیزنی، مهمه.


درد اَمونم رو برید.

شاید در نبود ترمه ناپرهیزی کرده و غذای ناجور خوده بودم و شاید هم یه دل درد ساده باشه.

هرچی بود حالا‌حالاها قصد رها کردن منِ درمونده رو نداشت.


اگه ترمه بود، بهم طعنه میزد آنقدر خودتو مریض و ناخوش احوال نشون نده... اینا دنبال بهونه هستن تا دیپورتِت کنن ور دست بابات.

بعدم با سرخوشی می‌خندید و ادامه میداد دیگه نمیدونن، رو دستشون باد کردی و بوی ترشیدگیت کل کاخ رو گرفته بود.


با یادآوری ترمه و حرفاش، جای خالیش بیشتر تنهایی رو به رُخم کشید.


دستم رو گذاشتم زیر دلم و آخی گفتم و نتونستم‌ رو زانوهام‌ وایسم و روی زمین نشستم.

نگران کنارم‌ زانو زد، دستش زیر چونه‌ام رفت و صورتم رو بالا آورد.

- چی شد؟ حالت خوب نیست؟


صورتم‌ خیس‌ عرق بود.

مثل یه پیرزن به زور خودم رو به دیوار تکیه دادم و نفس عمیق کشیدم تا بلند بشم.. که درد دلم بدتر شد.


زیر بغلم رو گرفت، کمک کرد رو صندلی بشینم...

تنها چند ثانیه احساس امنیت کردم که تو اون جنگل پر از گرگ، نگهبانی هست که گاهی هر چند کوتاه، حواسش بهم هست.


نگهبانی که خودش اسیرم کرده و بین اون گرگ‌ها رهام کرد، نگهبانی که برای چند روز باهام بود و زود ازم سیر شد و منو سپرد دست گرگ‌های اطرافش.


سردم بود و بدنم مثل شاخه‌های بید مجنون و عاشق کنار کلبه بود.

گویا فشارم افتاد که خواب به چشمای خسته‌م از این همه ظلم فشار آورد.


- برو به خانواده‌ت و دخترات برس، گور بابای مهدخت.


کنارم زانو زد، دستام تو دستای گرم و بزرگش بود و بهم آرامش میداد


#پارت_202




مواقعی که بغلم میکنه یا دستام رو محکم می‌گیره و فشار میده، حس امنیت و عشق رو دو برابر درک می‌کنم.

وقتی تو بغلشم، یا دستاش، دستام دو گروگان گرفته... هیچ چیز توانایی از بین بردن این حس زیبا رو نداره.

تو از آرامش و امنیت بغلت و دستات خبر نداری سعید.


- یه کم استراحت کنم، حالم بهتر میشه... بهتره اینجا نباشی... اگه دیر کنی، ممکنه

حلما ناراحت بشه.


اشک‌های سمجم ول کن نبودن و قصد داشتن پا به این دنیا بذارن.

از صندلی به هر جان کندنی بود بلند شدم و با بی‌میلی دستش رو ول کردم.


- خدانگهدار.

اجازه‌ی خداحافظی رو بهش ندادم.

برگشتم تو کلبه و در رو به روش بستم.


پشت به در نشستم و به اشک‌هام اجازه دادم جاری بشن و تو زندگیم سرک بکشن.

تا بدونن این دنیا اونقدرا که میگن جای جالبی نیست.


چند بار صدام کرد:

- مهدخت، خواهش میکنم... رنگ به رو نداری، حالت خوب نیست.


- سعید تو رو خدا تنهام بذار، آره حالم خوب نیست.


توی دنیای به این بزرگی چرا باید زندگی من مثل کلافی سردرگم باشه... آهِ کی پشت سرمه؟

چرا نباید منم مثل دخترای دیگه عاشقی کنم و معشوقه‌ام نازم رو بکشه؟

چرا همه چیز برای مهدخت اجبار بود؟


اون مجبور شد با من باشه... حالا هم مجبوره بیاد و دستم رو بگیره، برای رام کردنم منو به آغوشش راه بده... چرا؟


- میام بهت سر میزنم، من از تو سمج‌ترم مهدخت.


یه وقتایی به یه جایی توی زندگیت می‌رسی که از خودت می‌پرسی چرا هنوز دنبال چیزی میرم که حتی منو نمیخواد؟


اون رفت و منو با درد وحشتناکم تنها گذاشت. عق زدم و به زور بلند شدم و سمت دستشویی دویدم...


صدای آواز محلی قطع شده بود و بوی غذا تو کل باغ پیچید.

حتی برام شام هم نیاورده بودن.

ساعت ۱۱ شب بود و با قالب یخی که زیر دلم گذاشته بودم دردم ساکت و بی‌خیالم شد.


داشتم خودمو گول میزدم، این علایم بی‌شباهت به آپاندیس نبود.

انگار زغالی داغ کرده و زیر پوستم جا داده بودن، تو آتش اون درد سوختم و کسی نجاتم نداد.


صدای بگو بخندشون به راه بود.

منم اونقدر عق زده بودم که پهلوهام درد گرفته بودن


#پارت_203




گرسنه بودم. کمی میوه از یخچال برداشتم و روی میز گذاشتم. این شب، سخت‌تر از حد انتظارم در حال گذشتن بود.


از کلمه‌ی اجبار و مجبور متنفر بودم.

با دل شکسته از روزگار و بخت پریشان، روی تخت نشسته و دفترچه رو از کشوی پاتختی درآوردم و شروع کردم به نوشتن.


- اگه بخوام دوستت نداشته باشم هم نمی‌توانم، این تنها جاییه که خواستن توانستن نیست.

هر کسی تو زندگیش یکی رو داره که نمیتونه بدون فکر بهش، شب‌ها خوابش ببره. انگار شرطی شده شب‌ها باید چند دقیقه‌ای بهش فکر کنه تا بتونه راحت بخوابه.... و من فکرم، ذهنم سعید بود.


حالا با این دوری کردنا... دست از پا درازتر راهی سرنوشت تاریکم شده بودم.

قدم اول رو گذاشتم و کج هم گذاشتم.


وقتی می‌بینمش با اینکه ازش دلگیرم، یه چیزی تو دلم هُری پایین می‌ریزه، مثل

ریختن برفای جمع شده روی شاخه‌های بید مجنون پیرِ تو باغ.


وقتی برای اولین بار دیدمش، هرگز فکر نمی‌کردم سعید همون کسی هست که بعداً برایش میمیرم.


می‌نوشتم و اشک‌هام روی دفتر می‌چکید.

من قلب و روحم رو قربانی کردم تا کمی آرامش به دست بیارم، ولی حالا  زیادی دردناک شده بود.


دلم ازش شکسته بود، با این حال آغوش گرمش رو میخواستم... لعنت به عشق.

یادش میکنم، دلم گرم میشه و دردم‌ رو فراموش میکنم.


همیشه یاد این حرف کارمای فیلسوف می‌افتم که میگه: تو عاشق کسی خواهی شد که دوستت نداره، چون کسی که عاشقت بود را دوست نداشتی.


خدا کنه در مورد من صِدق نکنه.


باز درد آپاندیسم داشت بیدار میشد... دفتر رو کنار گذاشتم ساعت ۱ شده بود و دیگه صدایی از باغ نمیومد.

مگه نگفت میاد بهم سر میزنه!! پس چرا نیومد؟

جوابی نداشتم جز اینکه براش مهم نیستم.


درد به حدی رسید که با اطمینان از وضعیت بُغرنجم، به فکر جراحی بودم‌.

خدا کنه تا فردا بتونم دووم بیارم.


موهامو جمع کردم تا موقع حمام کردن خیس نشه، دوش آب سرد شاید درد بی‌درمونم رو تسکین بده ولی نشد که نشد.


لباس خواب راحتی ابریشمی رو پوشیده،

یه سیب برداشتم و گاز زدم.

از مزه‌ی سیب سرخی که ترمه قبل از رفتن از درخت‌های سر به زیر پشت عمارت برام چندتایی دستچین کرده بود، چیزی نفهمیدم.

تا ترمه برگرده احتمالا مُردم و باید جنازه‌ام رو با خودش برگردونه پیش‌ پدر و مادرم.


#پارت_204




دو تا مُسکن به زور کردم تو حَلقَم.

هر طور بود باید می‌خوابیدم تا از فکر و خیال و درد راحت بشم.

صبح باید برم سونوگرافی، احتمالاً جراحی بشم.


وقتی هيچ سرگرمی ديگه‌ای نداشتم، سعی کردم به روياهام پناه ببرم. رویاهایی که بچه‌ها می‌بینن... شب زمان خوبیه واسه رویا و خیال.


نمیدونم‌ ساعت چند بود که درد امونم رو برید و دیگه نمی‌تونستم به راحتی نفس بکشم.

به زحمت از تخت بیرون اومدم و رفتم دستشویی... چند باری بالا آوردم.

خونریزی داشتم.

مثل یک گل پرپر شده رو تخت پخش شدم.


زیر دلم متورم شده بود و حتما باید زودتر به بیمارستان میرفتم... ولی چطوری؟

کی رو این موقع شب بیدار کنم؟ در خونه‌ی کی رو بزنم؟


بی‌کسی، مثل سنگی که از کوه پایین میافته، رو سرم خراب شده بود و دلم رو ریش میکرد.

مجبور بودم... برای همین گوشی رو برداشتم. روی صفحه ساعت ۴ نشسته بود.

حتماً الان کنار دختراش خوابیده، خدایا بهش زنگ‌ بزنم‌ یا نه؟


بعد از چند بار بوق زدن، گوشی رو برداشت:

- س... سعید... سعید.


صدای نفساش اومد، ولی به ثانیه نکشیده قطع کرد. دوباره زنگ زدم، انگشتم رو دکمه‌ی گوشی بود و محکم فشارش می‌دادم، انگار با این کار از دردم کاسته میشد.

باز رد تماس و بعد خاموشی گوشی.


گوشی رو با حرص پرت کردم که به دیوار خورد. شماره‌ی من‌و دیده... حتماً برای اینکه دختراش بیدار نشن رد تماس داده!


صدای به هم خوردن دندونام، تنها صدایی بود که تو اتاق شنیده میشد.

لرز داشتم، لباس خواب رو با بلوز و شلوار سرمه‌ای عوض کرده و خزیدم زیر پتو.


مثل افعی از درد به خودم پیچیدم، مثل جَنین توی شکم مادر.

با هزار فکر و خیال و درد ساعت رو به ۷ رسوندم، دیگه آماده‌ی مرگ شدم.

واقعیت این بود که دلم میخواست زودتر از شر این زندگی و بلاتکلیفی خلاص بشم.


چهره‌ی مادر و پدر و خانواده‌م، از جلو چشام رد میشدن.

برادرام که تو جنگ کشته شده بودن رو دیدم که دارن میان سَمتم و دستاشون رو به طرفم دراز کردن.


یاد سعید و دخترا افتادم، یعنی این پایان عشق من به سعید بود.

نفس عمیقی کشیدم و دردی جانکاه کل وجودم رو تو خودش غرق کرد.

دستم تو دست برادرم بود، اون من و به قعر چاه مرگ فرو برد و دیگه چیزی یادم نیومد.


انگاری تو دریایی از خون غرق شدم، بویی عجیب حس می‌کردم.

بوی الکل... بوی بیماری... بوی مرگ.

با صدای پِیجِر بیمارستان چشمام رو باز کردم. به زور باز نگهشون داشتم و به اطراف نگاهی کردم.

نور لامپ اذیتم میکرد.

پس هنوز نمرده بودم!! کسی تو اتاق نبود. بازم بی کس و تنها بودم‌.

کی نجاتم داده بود؟

آب دهنم رو قورت دادم، ولی چیزی نصیب گلوی خشکیده‌ام نشد.


#پارت_205




زیر دلم باز درد میکرد و مشخص بود که

جراحیم کردن.

چه جون سخت بودم من.


لباس‌های آبی کم‌رنگ بیمارستان، با روسری روی موهام، که جلوش رو گره نزده بودن.


در اتاق باز شد و دکتر حسام داخل اومد.

پرونده دستش بود و طبق معمول، چیزی گوشه‌ی لپش نشخوار میکرد.

برگشت سمت من و با دیدن چشمای نیمه بازم خوشحال شد:

- وای خدا رو شکر خانم دکتر، به هوش اومدین.


خودش رو رسوند‌ کنار تختم، خوشحال تو صورتم دقیق شد:

- با امروز سه روز میشه که بی‌هوشین.


وای سه روز ...

ادامه داد:

- اگه مهنا و حانیه نیومده بودن سراغتون و شما رو تو اون وضعیت پیدا نمی‌کردن، الان معلوم نبود کجا بودین.


با صدایی که از شنیدنش تعجب کردم، جواب دادم:

- کاش هیچوقت نمیومدن، میذاشتین بمیرم‌.


تبسمی زد و زیر لب خدا نکنه‌ای گفت.

سِرم رو دستکاری کرد، دردی تو کل دستم پخش شد.

- این چه حرفیه خانم دکتر!! سه روزه سعید و دخترا بالای سرتون بودن. امروز فرستادمشون خونه تا کمی استراحت کنن.


بین مرگ و زندگی دست و پا زده بودم و کسی دستم رو گرفته، کشیده و نجاتم داده بود.


گوشی رو از جیب روپوش سفیدش بیرون کشید:

- الان بهشون‌ زنگ‌ میزنم.


کمی بدنم رو بالا کشیدم، ولی دریغ از یک ذره حرکت:

- نه... نه خواهش میکنم به کسی... خبر ندین.

نفس‌نفس‌زنان ادامه دادم:

- اگر‌‌‌ هم زنگ زدن، بگین... بگین مهدخت نمیخواد کسی رو ببینه.


گوشی تو دستش وا رفت، باشه‌ی کم جونی گفت. چشمام رو بستم و به طرف پنجره برگشتم:

- به ترمه هم خبر ندین، بذارین پیش خانواده‌ش باشه. دلم میخواد چند روزی تنها باشم.


- اشکال نداره، هر طور راحتین.. درک‌تون میکنم.


چطوری این همه بی‌کسی رو درک میکنه؟

گوشی رو تو جیبش گذاشت و تبسمی کرد:

- باشه هر طور راحتین، ولی باید از وضعیت‌تون مطلع بشید.


ملافه رو آروم کنار‌ زد، لباس‌مو بالا کشید:

- آپاندیس شما ترکیده بود که آوردیمتون بیمارستان... کُل بدنتون رو سَم گرفته، چند هفته‌ای طول میکشه تا بهتر بشین‌.


دستی روی باند کشید، دردی تو وجودم پیچید:

- خودتون که می‌دونین این سَم باید از بدنتون خارج بشه.


عینک‌شو روی دماغش جابه‌جا کرد و دستی به چشاش کشید:

- اُمیدی به زنده بودنتون نداشتیم، سعید شبانه‌روز کنار تخت‌تون چشم‌ رو هم نذاشت.


با شنیدن اسمش لبخند‌ تلخی زدم آنچنان تلخ که زبونم آتش گرفت. می‌دونستم که به هوش اومدنم، کم از معجزه ندارد.


- اونم از ترسش بوده، ترسیده من بمیرم و بهونه دست پدرم بیفته.


#پارت_206




سعید


مهدخت با گریه، من‌و از خودش روند، عجیب به بوش معتاد شده بودم.

کاش بهش می‌گفتم آره من احمق بهت شک کردم، ولی غلط کردم، تو پاکی... مثل آب بارون.


با وجود دردی که داشت، نذاشت پیشش بمونم. ولی کاش اصرار کرده بودم و تنهاش نمیذاشتم.

بین حلما و مهدخت گیر کرده بودم.


جسمم رفت ولی روحم پیشش موند.

برگشتم پیش مهمونا...

حلما به میزها سر میزد و خوش‌آمد می‌گفت. مهمون‌داری دخترم حرف نداشت، به مادرش‌ شبیه بود.

تو اون پیراهن بلند قرمز رنگ واقعا عالی شده بود. کادویی که مهدخت داده بود روی میز کادوها گذاشتم.


اصلا حواسم به مهمونی نبود، دلم پیش مهدخت جا موند.

الان تو چه حالیه؟ کاش مثل دو شب پیش کنار هم زانو به زانو نشسته و تو چشمای هم دنبال عشق بودیم.

دلم می‌خواست پیشش باشم تا هر وقت خسته و درد کشیده بود، بهم پناه بیاره.


تو شب‌ها وقتی با خواب و خیال مهدخت چشم باز می‌کردم، به دستام وعده‌ی نوازش موهاش رو میدادم...

لعنت به من و فتانه که امروز دل این دختر رو شکستیم و تخم شک رو تو دلم   کاشتم.


کیک رو آوردن و حلما اومد کنارم:

- دلم میخواد با پدرم کیک رو ببرم.


با بی‌میلی از جا بلند شدم و کنار میز رفتم. مراسم کیک بُریدن و پخش کردن اون بین مهمونا تموم شد.

- حلما جان یه تیکه‌اش‌ رو هم برای مهدخت خانم ببر.


با‌شنیدن اسم مهدخت، صورت حلما به اخم نشست:

- اون خانم انقدر فیس و اِفاده داره که به این چیزا لب نمیزنه.


لب نمیزنه!! اون با ما نون خشک خورده بود، چه فیس و افاده‌ای؟

خواستم خودم ببرم که چشم ازم برنداشت و دستش رو قلاب بازوم کرد. مجبور شدم، برای آروم کردنش بیخیال کیک بشم.


نوبت به باز کردن کادوها رسید.

دخترای زیادی کنار میز ایستاده بودن، رنگاوارنگ.. مثل گلای تازه‌ی بهاری تو باغ.

برای هر کادویی که حلما باز میکرد شعر میخوندن و مسخره‌بازی به راه بود.

صدای خنده و شادی کل باغ رو پُر کرده بود.


این مدت تو این فکر بودم که چطور میتونم برای حلما جشن بگیرم، ولی به خودم و مهدخت که می‌رسه...

آخرش مجبور به کاری شدم، که در شأن من و مهدخت نبود... اون باید زن قانونی، رسمی و دائمی من میشد نه صیغه


#پارت_207




کادوی مهدخت دستش بود... اینور و اونور کادو رو دید زد. کتابی قطور که تو کاغذ قرمز و براق پیچیده شده بود.

- اینو کی زحمت کشیده؟


- من گرفتم بابا.


کنارم ایستاد و کادو رو باز کرد.

چیزی شبیه جعبه‌ی کوچیک... تا کاغذ دورش رو باز کنه، روی پاهاش بند نبود.

نمی‌تونم‌ خوشحالیش رو از دیدن کتاب شعر وصف کنم.

بالا و پایین می‌پرید:

- وای خدا جون بالاخره پیداش کردم، قربونت برم بابایی.


بوسه‌بارانم کرد. حواس مهدخت به همه بود، تو این مدت کم، تقریبا روی همه شناخت داشت.

اگه حلما می‌دونست اون کادویی که به خاطرش اینقدر خوشحالی میکنه از طرف کیه!! شاید نظرش عوض میشد.


به سمانه که کنار فتانه نشسته بود، سفارش شام مهدخت رو کردم:

- حواست بهش باشه، ترمه خانم‌ چند هفته‌ای  نیست، تنهاش نذار.


چشم و ابرویی نازک کرد و با اَدا دستش رو قلبش گذاشت:

- چشم خان داداش.


تولد تا نیمه‌های شب طول کشید.

از شلوغی استفاده کردم و سمت کلبه رفتم. از پنجره‌ی اتاق نگاش کردم، تو تختش خوابیده بود.


پیش مهمونا برگشتم و به بهانه‌ی خوابوندن مهنا ازشون عذرخواهی کرده و مهنا رو بغل کرده به اتاق‌مون برگشتم.

با خوابیدن مهنا، کنارش دراز کشیدم.

کم‌کم سر و صدای مهمونا کمتر شد و بالاخره همه به خونه‌هاشون رفتن.


خیالم از بابت مهدخت راحت بود.

فردا صبح به بهانۀ بیمارستان، باید ببرمش یه جای خلوت و پای درد و دلاش بشینم.

هرچی هم گفت، داد زد و اعتراض کرد، جوابی نمیدم تا خوب خودش رو خالی کنه.

بعدا مثل دو تا آدم عاقل و بالغ، خیلی منطقی باهم حرف میزنیم.


حلما و حانیه که هر دو یه مدل لباس پوشیده بودن، کادو‌ها رو به اتاق اوردن.

وسط اتاق روی زمین ریختن و با ذوق نگاهشون کردن.

حلما کتاب مهدخت رو زیر بغل داشت، کادو‌های دیگه رو سپرد به حانیه تا جمع و جور کنه، پرید تو تخت و کتاب رو باز کرد.


حرکاتش رو زیر نظر داشتم.‌.. صفحه‌ی اول کتاب رو باز کرد و خوند. به من نگاه کرد، بلند شد و اومد بغلم کرد و دوباره بوسم کرد.

- بابا به خدا عاشقتم. این متنِ زیبا رو از کجا پیدا کردی که اول کتاب نوشتی؟


کتاب رو از دستش گرفتم، تا اون متن رو بخونم.

«بعضی چشم‌ها نه آبی‌اند، نه مشکی، نه قهوه‌ای، نه به رنگ سبز، بعضی چشم‌ها

فقط زیبان، عالی، مثل تو، مثل چشمای تو... دوستت دارم دختر عزیزم.»


با خوندن اون نوشته برای اولین بار خط مهدخت رو دیدم. این دختر رو خدا همه چیز تموم آفریده بود، عجب خط زیبایی داشت و چه متن زیبایی!!


(دختر عزیزم دوستت دارم) باز نگاه کردم و دست‌مو روی نوشته کشیده و باز خوندمش.


#پارت_208




مهدخت، حلما رو دخترش می‌دونست ولی حلما حتی افتخار نداده بود که اونو برای تولدش دعوت کنه.

دلم‌ برای مهدخت سوخت. حلما کتاب رو از دستم گرفت و شروع کرد به خوندن کتاب.


- بابا الان دیگه دیر وقته، بگیر بخواب فردا میخونیش.

ناگزیر چشمی‌ گفت. کتاب رو زیر بالش گذاشت و به حانیه که دندوناشو مسواک زده، وارد اتاق شده بود، رو کرد:

- چراغ‌و خاموش کن.


حانیه هم بهش متذکر شد:

- دندونات!!.

تبسمی کرد:

- امروز تولدمه... فکر کنم اشکال نداره یه شب مسواک نزنم!


نگاهش‌ پی من بود تا حرفش رو تایید کنم.

بعداز نیم ساعت همه خواب بودن جز من... دلم پیش مهدخت بود.

چرا دل درد داشت؟ باید یه سری بهش بزنم ببینم حالش چطوره!


با این فکر آروم از جا بلند شدم و بیرون اومدم... تو حیاط قدم زدم.

حیاط شلوغ که فردا تو اولین فرصت پسرای جوون، مسئول جمع و جور کردنش میشدن.


تو ایوان کلبه نشستم و به اتاق تاریک مهدخت چشم دوختم. اون فهمیده بود که با حرف‌های فتانه بهش شک کردم، حالا چه کنم؟

دلم خواست باز ببینمش، به اطراف نگاهی انداختم و دست بردم سمت در کوچیک...

قفل بود، اخمی رو پیشونیم افتاد.

دستام رو به شیشه‌ی پنجره گرفتم و با دقت اتاق تاریک رو نگا کردم.

روی تخت خوابیده بود، مثل یک فرشته.


- پس خدا رو شکر حالش خوبه.


این اتاق برام خاطرات زیادی داشت، تلخ و شیرین. اولین‌ روز زندگی من و فاطمه از این اتاق شروع شد.

کل بدن فاطمه بیمار بود... لک‌های سفید و بزرگ، همه جای صورت و دستاش به چشم می‌اومد. از این بابت خجالت می‌کشید.


مادر المشنگه به راه انداخته بود که اِل میکنه و بِل میکنه، راضی به این وصلت نبود. حق داشت، همه حق داشتن.

حتی عمو و زن عمو هم راضی نبودن، ولی من تصمیمم رو گرفتم.

اونا به زور میخواستن ولیعهد بشم و زن بگیرم، منم به زور و لج و لجبازی‌ فاطمه رو انتخاب کردم تا از اونا انتقام بگیرم.


روز اول حاضر نشد با هم باشیم، به خواسته‌اش احترام گذاشتم و با یه پتو و بالش دو سه هفته‌ای روی کاناپه خوابیدم.


نمیدونم مادر از کجا فهمید، قشقرقی به پا کرد که نگو!! فاطمه به خواهرم گفته بود از سعید خجالت می‌کشم.

میترسم با دیدن بدنم تو ذوقش بخوره.

مادر هم بدون هیچ ملاحظه‌ای بهش سرکوفت زده بود که:

- نه جمال داری نه کمال... بیچاره پسر رشیدم به چیه تو دلش رو خوش کنه؟


ولی من جلوی همه‌ی فضولا وایسادم و دستشون رو از زندگیم کوتاه کردم.

با فاطمه تو خلوت حرف زدم، لکه‌های روی پوستش برام مهم نبود. بهش قول دادم تا آخرین روز زندگی مشترکمون هیچوقت لامپی به اتاقمون نزنم. همیشه تو تاریکی مطلق کنارش بودم، اونم به این کارم راضی بود.


#پارت_209




دست از شیشه کشیدم و به دیوار تکیه زدم. ماه بالا سر کلبه، ستاره‌ها رو دور خودش جمع کرده بود و مشغول داستان‌سرایی بود.


منی که جلوی کوچیک و بزرگ‌ باغ وایسادم و با فاطمه یکی شدم؛ پس‌ چرا حالا نمیتونم از مهدخت دفاع کنم؟

حالا این من بودم که از مهدخت خجالت می‌کشیدم.

اون به غایت زیبا و لایق بود.

شاهدختی تو خونش بود، مغرور و سر به زیر، باحجب و حیا... با موهای بلند و لَخت مثل شب سیاهش... پیش زیباییش کم می‌آوردم.


صبح همه خسته از تولد دیشب خواب بودن. چند نفری از برادرزاده و عموزاده‌ها دور و بر عمارت رو تمیز کرده و سرو سامون می‌دادن.


با علی‌اکبر و حسام مشغول صبحونه خوردن بودیم. اونا با اشتها لقمه می‌گرفتن به اندازه‌ی سیب‌های روی درخت بالای سرمون، ولی من چشمم به کلبه بود.


- بخور دیگه... چشم چرونی ممنوعه‌ها!!


پشت چشمی برای حسام نازک کردم و با چشم و ابرو علی‌اکبر رو نشون دادم.

تو سکوت آه کشیدم و مشغول چای شدم.

سمانه و سودابه کنارمون اومدن.

از تولد میگفتن و از مهمونا، از بریز و بپاش حلما که فتانه بهش خط میداد.


- خیلی بد شد شاهدخت رو دعوت نکردیم، مگه نه خان داداش؟

جوابی ندادم و چای رو سر کشیدم.


بعد صبحونه، تو ماشین منتظرش شدم تا بیاد و برسونمش سر کار... هر چی صبر کردم نیومد.

کاش‌ میومد، میخواستم‌ باهاش سنگامون رو وا بکنم.


جلوی عمارت سودابه رو که از آشپزخونه بیرون میومد دیدم.

- آبجی حواست به مهدخت خانم باشه، دیشب حالش خوب نبود.


نگاهی معنی‌دار تحویلم داد و رو چشمی گفت و رفت. انتظار نداشتن برادری که قلبش مثل سنگ بود، دلش برای مهدخت بسوزه. با سفارشات لازم به سودابه، رفتم.


تو کارگاه مشغول طراحی بودم که برادر کوچیکم سهراب اومد بالای سرم:

- سودابه  تماس گرفته، باهات یه کار فوری داره.

گوشی رو داد دستم:

- چیه آبجی، امرتون رو بفرمایید!


صدای گریه‌ی مهنا و حانیه میومد.

انگار باز با فرح، دختر فتانه حرفشون شده بود. فرح به شدت بدجنس بود و این ژن معیوب رو از فتانه به ارث برده و به بهترین شکل ازش استفاده می‌کرد.


تبسمی‌ زدم و خواستم قربون صدقه‌ی مهنا برم که سودابه با نفس‌نفس گفت:

- داداش نگران نباشیا، حال مهدخت اصلاً خوب نبود.

هق زد:

- مجبور شدیم آمبولانس خبر کنیم. ب... بردنش بیمارستان، سمانه... سمانه هم باهاش رفت.. خودت رو برسون.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792