#پارت_205
زیر دلم باز درد میکرد و مشخص بود که
جراحیم کردن.
چه جون سخت بودم من.
لباسهای آبی کمرنگ بیمارستان، با روسری روی موهام، که جلوش رو گره نزده بودن.
در اتاق باز شد و دکتر حسام داخل اومد.
پرونده دستش بود و طبق معمول، چیزی گوشهی لپش نشخوار میکرد.
برگشت سمت من و با دیدن چشمای نیمه بازم خوشحال شد:
- وای خدا رو شکر خانم دکتر، به هوش اومدین.
خودش رو رسوند کنار تختم، خوشحال تو صورتم دقیق شد:
- با امروز سه روز میشه که بیهوشین.
وای سه روز ...
ادامه داد:
- اگه مهنا و حانیه نیومده بودن سراغتون و شما رو تو اون وضعیت پیدا نمیکردن، الان معلوم نبود کجا بودین.
با صدایی که از شنیدنش تعجب کردم، جواب دادم:
- کاش هیچوقت نمیومدن، میذاشتین بمیرم.
تبسمی زد و زیر لب خدا نکنهای گفت.
سِرم رو دستکاری کرد، دردی تو کل دستم پخش شد.
- این چه حرفیه خانم دکتر!! سه روزه سعید و دخترا بالای سرتون بودن. امروز فرستادمشون خونه تا کمی استراحت کنن.
بین مرگ و زندگی دست و پا زده بودم و کسی دستم رو گرفته، کشیده و نجاتم داده بود.
گوشی رو از جیب روپوش سفیدش بیرون کشید:
- الان بهشون زنگ میزنم.
کمی بدنم رو بالا کشیدم، ولی دریغ از یک ذره حرکت:
- نه... نه خواهش میکنم به کسی... خبر ندین.
نفسنفسزنان ادامه دادم:
- اگر هم زنگ زدن، بگین... بگین مهدخت نمیخواد کسی رو ببینه.
گوشی تو دستش وا رفت، باشهی کم جونی گفت. چشمام رو بستم و به طرف پنجره برگشتم:
- به ترمه هم خبر ندین، بذارین پیش خانوادهش باشه. دلم میخواد چند روزی تنها باشم.
- اشکال نداره، هر طور راحتین.. درکتون میکنم.
چطوری این همه بیکسی رو درک میکنه؟
گوشی رو تو جیبش گذاشت و تبسمی کرد:
- باشه هر طور راحتین، ولی باید از وضعیتتون مطلع بشید.
ملافه رو آروم کنار زد، لباسمو بالا کشید:
- آپاندیس شما ترکیده بود که آوردیمتون بیمارستان... کُل بدنتون رو سَم گرفته، چند هفتهای طول میکشه تا بهتر بشین.
دستی روی باند کشید، دردی تو وجودم پیچید:
- خودتون که میدونین این سَم باید از بدنتون خارج بشه.
عینکشو روی دماغش جابهجا کرد و دستی به چشاش کشید:
- اُمیدی به زنده بودنتون نداشتیم، سعید شبانهروز کنار تختتون چشم رو هم نذاشت.
با شنیدن اسمش لبخند تلخی زدم آنچنان تلخ که زبونم آتش گرفت. میدونستم که به هوش اومدنم، کم از معجزه ندارد.
- اونم از ترسش بوده، ترسیده من بمیرم و بهونه دست پدرم بیفته.